نگاهی به خدا در ادبیات مدرن آلمان
- پریسا رضایی
- ادبیات داستانی
در ادبیات معاصر، گرایشهای دینی چه جایگاهی را به خود اختصاص میدهند؟ آیا طرح این پرسش ناممکن یا حتی کودکانه است؟ شاید در نظر کسانی که معتقدند مرحلۀ دینی در ادبیات با «کامو»، «بُل» و «فریش»، سی یا حتی چهل سال پیش به نحوی بازگشتناپذیر به پایان رسیدهاست و عدهای که تصور میکنند انسان در این میان چنان به بلوغ رسیدهاست که نیازی به پرداختن به مسائلی کودکانه از قبیل جستجوی خدا، تشخیص خیر و شر و دریافتن علت و انگیزۀ حیات ندارد، چنین باشد.
حکایت چیست؟ تأسف از کجاست؟
در ادبیات امروز بهطور کلی حکایت از چگونگی گذران زندگی است. داستانهای خانوادگی مورد کنکاش قرار میگیرند و اغلب از شکستها در زندگی زناشویی و داستانهایی با روابط مثلثی سخن میرود. گاهوبیگاه هم گریزی به نقد اجتماعی صورت میگیرد. دیگر مضامین عبارتاند از تلاش برای خودیابی، درگیری با بیماریها، مرگ، تنهایی و عدم توانایی برقراری ارتباط با دیگران. در اغلب موارد، شخصیتهای اصلی داستانها، افرادی منزوی و گوشهگیر هستند. بهکرات طرحهایی از تصاویر مربوط به جهانی درمانده و مستأصل ارائه میشود. شکی نیست که به مسائل جنسی نیز همانند آنچه در سینما و تلویزیون جریان دارد، توجه بسیاری نشان داده میشود. در این میان، مسائل دینی، اگر اصلاً مطرح شوند، با شرم و حیا و بهطور غیرمستقیم مطرح میگردند. ادبیات دینی، مانند آنچه زمانی «اینا زیدل»، «ماریا لوئیزه کاشنیتس»، «ورنر برگنگروئن»، «رودلف الکساندر شرودر»، «گرترود فن لفورت»، «راینهارد شنایدر»، «روت شاومان»، «ویلی کرامپ» و «رودلف اتو ویمر» در زمینۀ آن قلمفرسایی میکردند، یا دیگر وجود خارجی ندارد یا کسی آن را درنمی یابد یا از اعتبار و کیفیت ساقط است و یا مؤلف آن مانند مورد «یورگی یاترومانولاکیس» در «گزارش یک قتل ازپیشتعیینشده» در فضایی عرفانی غرق میشود. در کنار اینگونه ادبیات، آن بهاصطلاح نویسندگان مدروز مانند «سوزانه تامارو»، نویسندۀ ایتالیایی وجود دارند که از محبوبیت فراوانی برخوردار میشوند، زیرا مسائل بهاصطلاح معنوی را مطرح میکنند و میکوشند به آنها پاسخی دینی- ولو نه کلیسایی – بدهند. دربارۀ نویسندۀ برزیلی «پائولو کوئیلو» هم مشابه همین امر صدق میکند. او ترجیح میدهد خواننده را با حقایق گزینگویهوار و کوتاه مواجه سازد و برخی خوانندگان حتی او را با «سن اگزوپری» مقایسه میکنند.
اما بهتر است سختگیری به خرج ندهیم. شاید انسان اگر بخواهیم با «ادو مارکوار» همنوا شویم درواقع چندان نیازی به نجات اخروی به شیوۀ مسیحی نداشته باشد و بیشتر محتاج آن باشد که گاهوبیگاه از زیر بار مسائل دنیوی بیرون بیاید و معضلات خود را به نحوی سبک کند.
بنا به نظر ادیبی به نام «ماگدا موته»، در یک نگاه کلی، آن بهاصطلاح دوران شکوفایی ادبیات مسیحی در قرن ما، چندان مهم نبودهاست. این نوع ادبی دستکم در چهارچوب تاریخ ادبیات اروپایی، فقط به منزلۀ پدیدهای حاشیهای، تکراری و تقلیدی بودهاست که در دوران پس از جنگ جهانی دوم، محافل کلیسایی دربارۀ آن بهعنوان ادبیاتی تعیینکنندۀ زمانه، گزافهگویی کردهاند. «این نویسندگان مسیحی درواقع به شیوهای پیشتاز از زمانۀ خود قلمفرسایی کردهاند. شایان توضیح است که آن زندگی درواقع ادبی که با حساسیتی فوقالعاده، رخدادهای آینده را حس میکند، تصاویری پیامبرگونه را نقش میزند و تعیینکنندۀ حالوهوای عمومی است، از چندین سده پیش، در خارج از فضای کلیسایی تجلی مییابد.» برای نمونه اسامی تنی چند از بزرگان ادبیات قرن بیستم، مانند «گوتفرید بن»، «برتولت برشت»، «هرمان بلوخ»، «آلفرد دوبلین»، «روبرت موزیل»، «هوگو فون هوفمانستال»، «فرانتس کافکا»، «هاینریش و توماس مان»، «راینر ماریا ریلکه»، «کارل تسوکمایر» و دیگران، از سوی گسترۀ خوانندگان کاتولیک، تازه بعدها به رسیمت شناخته شده یا موردقبول قرار گرفت. بهنظر «موته»، در این میان، از میزان نفوذ کلیسا و دین بهطور کلی در اروپا کاسته شدهاست. به نظر «موته»، به نظر میرسد که ایمان به خدا دیگر تعیینکنندۀ عملکرد سیاسی و شخصی افراد نیست.
«دیوید لاج»، نویسنده و ادیب انگلیسی، با بیان ادعای ذیل، قضاوتی سرسختانهتر ارائه میدهد: «بسیاری از نویسندگان جوان، زاویهدید خود را راوی اول شخص (من) برمیگزینند و با آثار خود در سطح واقعیتها باقی میمانند. آنان فاقد نگاهی به درون زندگی داخلی شخصیتهای خود هستند. آنان در بند آن چیزی هستند که در زمان حاضر موجودیت دارد، بدون عمقی احساسی، بدون ارتباط با گذشته و بدون نگرانی بابت آینده. آنان یک زندگی سطحی و عاری از تأثیر را میگذرانند. زمانۀ ایدئولوژیها سپری شدهاست و ادیان مردهاند. جهان غرب این روزها، بیشتر زمینی و خالی از ارزش است. ما گرایشهای جدیدی به خرافات داریم، اما دیگر از دینگرایی خبری نیست. ما غیبت کامل امور ماورالطبیعه را تجربه میکنیم. در اروپا ما در این زمینه که خواهان چه هستیم، توافق داریم: یک زندگی خوب و شادمانه با همۀ متعلقات آن. شاید همین امر مسبب پیدایش داستانهایی باشد که بیشتر در سطح باقی میمانند. زندگی در این رمانها یک زندگی پیشپاافتاده است، زیرا زندگی مدرن یک زندگی پیشپاافتاده است. جامعۀ مصرفی ما که دیوانۀ کار و خرید است، ژرفایش را به شدت از کف دادهاست.»
دربارۀ «ای.آل. دکتروف»، نویسندۀ امریکایی نیز مشابه همین امر صادق است. وی در مصاحبهای با روزنامۀ «دی سایت» در سال ۲۰۰۱ چنین گفته بود: «ما مضمون دین را بهشدت به تابوها آغشتهایم. اگر شما این روزها در نیویورک یا کلن برای شام نزد دوستان مهمان باشید، در آنجا احدی از خدا صحبت نخواهد کرد. حتی اگر از دیگر میهمانان هم بپرسید که آیا به خدا ایمان دارند یا خیر، آنان در بهترین شرایط یک پاسخ آری یا خیر شرمگینانه به شما تحویل خواهند داد. این روزها دیگر رابطهای راستین میان دین و دانش وجود ندارد، فقط شاهد حسرت حوزۀ دانش برای رسیدن به موقعیتی دینی هستیم که البته فقط به بهای فدا شدن دانش به دست میآید. این امر را بهخوبی میتوان از کیهانشناسانمان دریافت. پرداختن به این وضعیت از نظر من موضوعی متناسب برای یک رماننویس است.»

چشمانداز ادبیات دینی در فضای آلمانی زبان
در حوالی پایان سدۀ شانزدهم و آغاز سدۀ هفدهم، ظاهراً در قیاس با عهد حاضر، خدا حضوری مکررتر در آثار شاعران دلبسته به ماوراالطبیعه داشت. شایسته است که ابتدا ذهن خود را متوجه نویسندگان قدیمیتر عصر خودمان مانند «هاینریش بل» نماییم. برای نمونه بجاست که از دلقک او ] منظور شخصیت اصلی رمان «عقاید یک دلقک» است [یاد کنیم که خطاب به «دستاوردهای ناشی از جهانبینیهای نادرست» لعن و نفرین سر میدهد. در «مجموعه سکوتهای دکتر مورکه» از آن موجود متعالی «که او را ارج مینهیم» سخن گفته میشود. در کتاب «شتیلر» اثر «ماکس فریش» هم به بیاناتی در زمینۀ مضامین دینی برمیخوریم. در این حوزه، از «کامو» نیز بهکرات یاد میشود، هرچند که او عرش اعلی را خالی میپنداشت. اما این نویسندگان که آثار خود را نیز چندین دهه پیش رقم زدهاند، مدتهاست که دار فانی را وداع گفتهاند.
آیا در عصر تجدد، مضامین دینی بیشتر مطرح نمیشود؟ در متون ادبیات مدرن دربارۀ واژۀ خدا بهطرز چشمگیری محافظهکارانه عمل میشود. به نظر میرسد از آغاز عصر روشنگری، کلیۀ حوزههای حیاتی در حد چشمگیری غیردینی شدهاند؛ خدا از اریکۀ هنر و ادبیات، مباحثات عمومی و برنامهریزی در زندگیهای شخصی حذف شدهاست.
این روزها بهندرت به شاعرانی برمیخوریم که دستاوردهایی دینی را در قالب شعر عرضه کنند، اما هنوزهم عدۀ بسیاری در زمینۀ طراحیها و نقاشیها، مفاهیم و اسطورههای مربوط به جهان ادیان کار میکنند. از نظر شمار شایان توجهی از نویسندگان حتی اگر مدتها از فضای کلیسا نیز دور مانده باشند – میراث مغرب زمینی مسیحیت همچنان حضوری زنده دارد.
چنانچه در صدد یافتن ردپاهای دینی در ادبیات مدرن برآییم، این اقدام در ابتدا اندکی دردسرآفرین مینماید، اما همزمان روشن میشود که این تلاشها کاملاً هم بیهوده نیست. جامعۀ غیردینی به هیچ طریقی نمیتواند جامعهای مذهبی به شمار آید؛ از این رو جای تعجب نیست که در ادبیات هم مسئلۀ سرگشتگی استعلایی فرد بشر مطرح گردد و کمابیش به شکل سربسته از جستجوی او برای یافتن آنچه اصل و بنیان را تشکیل میدهد، سخن رود. (توضیح میان متنی: اصطلاح سرگشتگی استعلایی ساختهوپرداختۀ «اووه تیم» در برنامۀ تلویزیونی «مجمع ادبی» است. به گفتۀ او سرگشتگان استعلایی به کسانی اطلاق میشود که به پرسش دربارۀ معنای حیات میپردازند و پاسخهای دینی را در این زمینه نمیپذیرند، زیرا معتقدند که همهچیز با حیات دنیوی به پایان میرسد، به گونهای که نمیتوان برای بیعدالتی، خشونت و نگونبختی – دستکم در نوعی جهان آخرت – راهحلی یافت. بنابراین، این عده افرادی هستند که فاقد آن امیدی هستند که «هورکهایمر» در پایان حیاتش در نهان در خود میپروراند، یعنی امید به این که «حسرت امر بهکل متفاوت» پس از مرگ برطرف شود. «گوته» هم هنگامی که گفت «آثار روزهای حیاتمان بر زمین نمیتواند در ابدیت گم و ناپدید شود» بر مبنای چنین امیدی سخن میگفت.
در بازگشت به موضوع اصلی بحث باید گفت که مضامین دینی در داستانها و رمانهای سالهای اخیر عصر معاصر مطرح میشوند. ادبیات معاصر بههیچوجه آنگونه که اغلب به نظر میرسد، «خدانشناس» نیست، بلکه از پرسشهای دینی استقبال میکند. البته این نوع ادبیات در قیدوبند کلیسا نمیماند و بهکرات هم عرصههای نامتعارفی را در زمینۀ مشکلات و مسائل دینی باز میکند. رمانهای ذیل در این مورد نمونههای مناسبی هستند:
در رمان «سرخ» اثر «اووه تیم» که به مضمون عشق و مرگ میپردازد، قهرمان رمان پرسشی را دربارۀ معنای زندگی مطرح میکند. «آدولف موشگ» در رمان خود به نام «سعادت شتوتر» از زبان شخصیتهای داستان پرسشهایی دینی را مطرح میکند و دربارۀ خدا و عدالت و نیز دربارۀ معنا و مقصود زندگی و جهان به فلسفهپردازی مشغول میشود، البته طبیعتاً بدون اینکه در این زمینه به نتیجهای قاطع برسد. این نویسندۀ سوئیسی، خود بارها در مقالات و مصاحبههای خود از تربیت مسیحیاش در کودکی یاد میکند که نه فقط برای او، بلکه برای بسیاری انسانهای مسنتر در سدۀ ما نیز آشکارا ودیعهای سنگین بودهاست. توضیح آن که «موشگ» از توقعات مذهبی والدین خود، بهویژه مادر بسیار مذهبیاش، رنج فراوان بردهاست.
او در رمان افسانهوار خود «شهسوار سرخ»، سفر آفرینش، یعنی درواقع اسطورۀ آفرینش جهان را با ذکر جزئیات آن شرح دادهاست، آنهم تقریباً به گونهای که گویی ضرورت داشتهاست که در دهههای واپسین سدۀ بیستم، گزارش آفرینش را با تمام جزئیات آن در یادها زنده کند و چکیدهای از آن را چنان ارائه دهد که گویی این حکایت در عصر گرایشهای متجددانه و اندیشههای غیردینی و نیز در پایان قرن بیستم، از حافظه جهان حذف شدهاست، گویی هم سنت یهود و هم سنت مسیحی از حافظه جمعی پاک شده باشد.
قهرمان این اثر در خلال اسطورههایی که برای وی حکایت میشود، تنگناهای شخصی خود را از یاد میبرد و به این ترتیب به تعمق درباره مفاهمی مانند «وجدان» و «گناه» میرسد. او بنا به برداشت «یوهان هولتسنر»، گذشته، حال و آینده را از نو و «با چشمانی جوان» میبیند.
از سوی دیگر، «موشگ» چهرۀ شیطان را که در تقابل با شخصیت مسیحایی قرار میگیرد در رمان خود به نام «نور و کلید:رمان تربیتی یک خونآشام» به بازسنجی میگذارد.

نویسندگان از دوران کودکی مسیحی خود روایت میکنند…
«مارتین والزر» در رمان خود «چشمۀ جوشان» که در سال ۱۹۹۸ به چاپ رسید، از دوران کودکی خود در شهر کوچکی در حاشیه «بودن زه» گزارش میدهد. ساختارهای دینی در اینجا نیز به چشم میخورد، هرچند که بخش اعظم داستان در دوران رایش سوم جریان دارد که طی آن کلیسا حرف چندانی برای گفتن نداشت، اما خانوادۀ نویسنده همچنان به شیوۀ زندگی کاتولیکی پایبند میماند و اقتدار روحانیان را بی هیچ حد و مرزی به رسمیت میشناسد.
بعدها خدا برای «مارتین والرز» بهصورت «آگاهی حاصله از مطالعه» درمی آید: «گاه به نظر میرسد که حتی «وینتو»، آخرین و پاکترین شخصیت منجی ما هم دیگر کمکی از دستش برنمیآید. در این حال است که فقط خدا برایمان میماند، این شخصیت متعالی که همزمان یک آگاهی حاصله از مطالعه و ناشی از ادبیات نیز هست. دین در اصل نخستین ادبیات است. دین پایه و اساس تخیل است. آنچه ما از ادبیات داریم، دین پرورش داده شدهاست. خدا با همۀ متعلقاتش چیزی جز نخستین پاسخ ما به درماندگی و نیاز ما به کمک نیست. از این رو، او را به قدرت مطلق، حضور همهجانبه و نامیرایی مجهز کردهایم، با همۀ آنچه خودمان پیوسته فاقدش بودهایم. اما به نظر من، باید گفت که ما خدا را بسیار خوب خلق کردهایم.»
«والرز» در سال ۱۹۸۱ در سخنرانی خود برای ادای سپاس در قبال اعطای جایزه «بوشنر» به او، ترسهایی را که از تجربۀ «بوشنر» در زمینۀ نبود خدا ناشی میشود، تجزیهوتحلیل میکند و ازجمله میگوید: «جای پرسش دارد که آیا کودکی که در خانوادهای بهکل خدانشناس بزرگ میشود، هنگامی که پانزده یا شانزدهساله میشود و خودش نبود خدا را تجربه میکند، به وحشت میافتد؟ یا شاید هم چنین فردی اصلاً احساس کمبود چیزی را حس نمیکند. مایلم فرض را بر این بگذارم که حتی یک کودک بهکل دور از خدا هم باید، پیش از آن که بخواهد وارد مرحلۀ بیخدایی والدینش شود، از جنگلی عبور کند که در آن تکتک شاخهها راه را بر خدا چنان میبندد و دور از دسترسی میسازد که انسان درمی یابد بهراستی به او نیاز دارد. با این سخن فقط میخواهم بگویم که حتی ما هم که از چندین دهه پیش شاهد آن هستیم که خدا چطور در آزمایشگاه الهیاتشناسی ساختهوپرداخته میشود، ما که مبارزۀ ایمانیمان را هر بار براساس آنچه مُد حکم میکند، یعنی درحالحاضر براساس روشهای زبانشناختی، بر عهده میگیریم، حتی ما هم ممکن است اگر یک بار با گوشت و پوستمان نبود خدا را حس کنیم، به وحشت «بوشنر» جوان مبتلا شویم و آن را درک کنیم و این خلقوخوی مخصوص بوشنری، این – اگر مجاز به ادای آن باشم – تجربۀ فضای تهی، از چیزی حاصل نمیشود، مگر از تجربۀ ناگهانی نبود خدا.» «والرز» از قول «زیگفرید لنتس» میگوید: «… اگر من قادر مطلق بودم، نمیتوانستم رنج را تاب بیاورم، من نجات میدادم، نجات…» «والرز» در ادامه چنین میگوید: «خدا از نظر او از آن رو میمیرد که قادر به کمک به انسان نیست.»
«بوشنر» نمیتواند رنج انسانها را ببیند. همهاش همین است. خدایی که کمک نمیکند، خدا نیست. اما حالا که هیچ نیست، از همۀ آنچه زمان و مکان عرضه میکنند، این وحشت ناشی از فضای تهی سر برمیآورد و در جهانی که وجه خدایی از آن محو شده باشد، این «من» که تازه به نظر میرسید که به اوج رسیدهاست، بهسوی یک نقطۀ خشک و خالی، منزوی و دردناک سقوط میکند. به همین دلیل است که از نظر «بوشنر»، هر انسان، سگی بینوا بیش نیست.

دانتون و روبسپیر، وویتسک و سروان
کسی که رنج بردن برایش همهچیز و همهچیز برایش رنج بردن شدهاست، نمیتواند از یک هستی دارای امتیاز برخوردار باشد. او در نامهای خطاب به والدینش مینویسد که ««آریستوکراسی» ننگبارترین تحقیر روح مقدس در انسان است.»
«والرز» چنین تفسیر میکند: «و خدایی که نمیتواند کمکی برساند باید محو شود، فرقی نمیکند که وحشت از فضای خالی که از آن ناشی میشود تا چه حد باشد. دستکم «بوشنر» چنین اعتقادی دارد.» «والزر» در یکی از سفرهایش در سال ۲۰۰۰ که بهمنظور قرائت آثارش صورت داد، بهصراحت اعلام کرد که صدمهای که بر اثر تربیت کاتولیکی به او وارد آمدهاست، کاملاً ملموس است. «در زندگیام نمیتوانم از هیچچیز بدون این فکر لذت ببرم که نباید این کار را میکردم. یک کودک کاتولیک به یک معنا فردی ناقصالخلقه باقی میماند.»
فقط رمان «والزر» دربارۀ دوران کودکیاش نیست که نشان میدهد، چرا این امر چنین است. تربیت منجمد کاتولیکی بهجای آنکه کودکان را بهراستی با محبت به خدا نزدیک سازد، وحشت را دامن میزند و گناهانی پوچ را به آنان القاء میکند که تنها از راه اعتراف میتوانند از آنها خلاصی یابند. این امر نه فقط به «والرز» و همعصرانش، بلکه به بسیاری نسلهای پیش و پس از او که از تربیتی مذهبی متعصبانهای برخوردار شدهاند، صدمه رساندهاست.
در رمان «کلام پنهان» اثر «اولاً هان» که دربارۀ دوران کودکی است، نشان داده میشود که چگونه کاتولیسیسم پس از جنگ در منطقۀ راین، قدرتی تقریباً فراگیر، بهویژه بر فرهنگ کارگران اعمال میکند. روحانیت با ایمانداران خود در زمان «آدناوئر» مانند کودکانی نابالغ رفتار میکند که میتوان به آنان گفت، باید به که رأی دهند تا حزب سوسیال دموکرات یا بدتر از آن حزب کمونیسم به شهرداریها راه نیابد. کودکی که برای دریافت نخستین نان مقدس از دستان کشیش آماده میشود، با این پرسش مواجه میشود که چرا پدربزرگ که در بستر مرگ خوابیدهاست باید آنقدر درد بکشد و این پاسخ غیرقابلدرک – نه فقط برای کودکان – را دریافت میکند که عیسی به دردمندان نیاز دارد، زیرا در غیر این صورت نمیتواند مهربان باشد.
شخصیت اصلی این رمان، یعنی «هیلده گارد پالم»، در محیطی اندیشهستیز و زیر فشار بزرگ میشود که در آن، مردم فقط به اطمینان از زندهماندنشان فکر میکنند و از راه کاتولیسیسمی سنگدلانه و عاری از احساس، از اندک امکانات سعادت در زندگی حقیرانۀ مادی و معنویشان نیز محروم میشوند.
بهرغم آن، ایمان کاتولیکی در کودکی «اولاً هان» فقط به معنای نیرویی بازدارنده نیست. این ایمان، ثباتبخش و نیروزا نیز هست و برای کودک درحال رشد، رویارویی با امری زیبا و آرمانی را، هم از طریق فضای کلیسایی با همۀ عظمت تأثیرگذارش و هم از راه موسیقی پرشکوه و زبان لاتینیاش که در آنجا به کار میرود و روح کودک را گستردگی و روشنایی میبخشد، به همراه میآورد. علاوهبر آن، فرشتگان نگهبان نیز در قالب انسانی با کودک دیدار میکنند: آموزگاران، کشیشان، پرستاران بچهها و خواهران روحانی در مدارس که به شخصیت داستان کمک کردهاند و برخی از آنان برای «هیلده گارد» تجلی غزلگونگی و انسانیت حاکم بر کلیسا هستند. «هیلده گارد پالم» یا به عبارتی همان «اولاً هان» بهمحض آنکه خواندن و نوشتن میآموزد، پیوسته به جهان واژهها گریز میزند و میکوشد، کلام نهفته و خفته در اشیاء را بیدار سازد، زیرا «زندگی با نوشتن و خواندن آغاز میشود». این عبارت که بر لوحی از موم در بینالنهرین نقش بستهاست، شعار اصلی حاکم بر رمان را تشکیل میدهد. «آیشن دورف» هم زمانی چنین گفته بود: «و هنگامی که به کلام جادویی دستیابی، جهان آغاز به نغمهخوانی میکند.» آنچه نجات «اولاً هان» را فراهم میآورد، نه دین، بلکه کلمه است.
از روشن کردن این مطلب قاصر هستم که امروزه دین در زندگی این شاعره چه نقشی ایفا میکند. این امر نه از زندگینامۀ وی و نه از اشعارش روشن میشود.
شکی نیست که اولاً «هان» هم مانند بسیاری شاعرهها و شاعران دیگر به تصاویر و استعارههای کتاب مقدس در اشعارش اشاره میکند، برای نمونه صلیب، دعای «ای پدر ما و زبان فرشتگان». در هر حال، «ترانۀ سپاس» رابطۀ کنونی وی را با دین و خدا بیان میکند:
«از تو سپاسگزارم که مرا حمایت نمیکنی/که هر زمان به تو نیاز دارم، در کنارم نیستی/و نه عصا و چوبدستم که به آن تکیه زنم/از خودم سپاسگزارم بهخاطر هر گامی که/مرا پیش میبرد در مسیرم/باید تنها راه را بپیمایم/از تو سپاسگزارم، تو کار را بر من دشوار نمیکنی/از تو برای رخساره زیبایت سپاسگزارم/که برای من همهچیز و دیگر هیچ است/و اینکه چیزی برای سپاسگزاری خطاب به تو ندارم/مگر این و چند شعر دیگر.»
به این ترتیب، میتوان گفت که اولاً «هان» در اشعارش، سنتهای مسیحی و تصاویر کتاب مقدس را به بازسنجی گذاردهاست. وی زمانی در گفتگو با «کارل-یوزف کشل» چنین گفته بود: «تعمق در قالب تصویر، کتاب مقدس را پیش رویمان میگشاید.» در پس روی آوردن به تصاویر کتاب مقدس نیز «حسرت چیزی که در واقعیت وجود ندارد، اما در کتاب مقدس وعده داده شده» نهفتهاست. «هان» در پاسخ به این پرسش که آیا در واقعیت، به خدا اعتقاد دارد یا خیر، گفت: «از صمیم قلب آرزومندم که بتوانم ایمان بیاورم که چنین چیزی وجود دارد.»
شاید دربارۀ «اولاً هان»، پیش از هرچیز این سخن «گوته» مصداق داشته باشد که گفت:
«آنکه صاحب دانش و هنر است/دین هم دارد/آنکه آن دو را ندارد/دین هم ندارد.»
در «انجیل من» اثر «فرانتس فومان» و در «از ازل»، نوشته «کریستف هاینس» نیز آنچه مطرح میشود، چیزی جز از دست دادن ایمان دوران کودکی نیست. حتی در سال ۱۹۶۵ «فریدریش دورنمات» در مقام پسر یک کشیش که زبانهایی روحی را متحمل شده بود، در بازنگری دوران کودکی خود از «خدای عزیز و سایهوار» سخن میگوید، خدایی که او را عبادت میکنیم تا از او طلب مغفرت نماییم، اما مجاز هستیم از او نیکی، امید و رضامندی را نیز انتظار داشته باشیم، گویی که از پیرمردی مروموز بر فراز ابرها چنین انتظاری داریم.»
«ماگدا مونته» چنین مینویسد: «اگر نگاهی به اظهارنظرهای نویسندگان گوناگون دربارۀ کتاب مقدس، دین و کلیسا بیندازیم، آنچه بهطور کلی جلب نظر میکند این است که سیر تکمیلی ایمان از توکل کودکانه و سادهاندیشانه به اعتمادی متزلزل در وجود فرد بزرگسال تقریباً هیچگاه به سرانجام نمیرسد. اکثر این نویسندگان گوشهچشمی به بیانات رسمی کلیسایی و اعمال و مناسک آن دارند.» حتی بقایای دوران کودکی مسیحی نیز با فزونی حالت بیقیدی نسبتبه ایمان مسیحی، محو میشود، امری که در آثار نویسندگان سالخورده بهکرات به آن برمیخوریم. فقط تعداد اندکی از کودکان و نوجوانان بهعنوان افرادی تعمیدیافته در یک فضای یکدست مسیحی رشد میکنند، از همان عنفوان جوانی خود را موظف به رعایت ارزشهای مسیحی میدانند و مانند پدربزرگها و مادربزرگهایشان، مناسک سال عبادی را دنبال مینمایند. نسلی که رو به رشد دارد، با مشکلات و بحرانهایی بهکل متفاوت با معضلات والدین و پدربزرگ و مادربزرگهایشان دستبهگریبان است.
دیدگاه «گونتر کونرت»
«گونتر کونرت» که در مقام نویسنده، ابتدا در آلمان شرقی به نام و شهرت رسید. به گفتۀ خودش، در «فضایی سراسر مذهبی و خالی از ایمان» رشد کرد. از نظر او نه مسیحیت و نه یهودیت زمانی واجد معنا و اهمیتی بودهاست.
بند پایانی شعری تحت عنوان «غروب خدایان» چنین است:
«شناخت چنین است: بر خود تسلطی نداریم/کسی را هم نمییابیم که درنظرمان به خدایان شباهت داشته باشد/و نه کسی که به ما یاری رساند/بی رحمانه به خود واگذار شدهایم.»
از نظر «کونرت» هیچ یاریرسانی با سرمنشاء فرامادی وجود ندارد و تقدیر نهایی بشر نیز مبهم است. بهرغم آن، «کونرت» در گفتگویی اعتراف میکند که مسیحیت بهطور کلی «تأثیری مثبت در تاریخ» داشتهاست و امروزه هنوزهم نیازی متافیزیکی وجود دارد که برآورده نشدهاست. تاریخ از دیدگاه او، تاریخ نجات (نجات بشر توسط مسیح) نیست، بلکه تاریخ سقوط است. از نظر او، انسان فقط قادر است معنا را در درون خود و در کردار خود بیابد. «کونرت» میگوید: «از نظر من، معنای هستی من در آن است که مینویسم. معنا و مفهومی فراگیر وجود ندارد و هرگز نیز وجود نداشتهاست – ما دستکم اکنون می دانیم که چنین معنایی وجود ندارد.» به گفتۀ «کونرت»، البته این روزها، بسیاری مسیحیان نسبتبه آن مارکسیستهایی که هنوز هم به کارکردگرایی Fuktionalitaet اعتقاد دارند، روشننگرتر هستند.
انگیزههای دینی در آثار نویسندگان آلمانی
در کتابهای «زندگی، هشیاری، دروغ» اثر «بوتو اشتراوس» «دکلمه» نوشته بود و «کیرشهف» و «او و من» به قلم «اشتن نادولنی» میتوان انگیزههایی دینی یافت.
در مورد کتاب «نادولنی» هرچند راوی در خلال سفری با قطار با شیطان همکلام میشود، اما این رمان که چشمانداز درهمی را ارائه میدهد، در درجۀ نخست، نمایانگر اسلوب ادبی «نادولنی» است. «بودو کیرشهف» شرکت در مراسم عبادی جشن میلاد مسیح را توصیف میکند که در آن، من راوی به شکل نامنتظرهای با مادر خود ملاقات میکند. پایان رمان حتی دربرگیرندۀ انگیزهای مسیحی است: مرگ زن فاحشه با تصویر «مرد مصلوب» مرتبط میشود. اما برای رسیدن به این نقطه باید صفحاتی بسیار از حکایتی را خواند که همواره هم باورپذیر نیست.
بنا به نظر برخی معاصران تیزبین، «رالف روتمان»، «آرنولد اشتادلر» و «پاتریک روت»، نویسندگان نسل میانی، به انگیزههای مسیحی بازگشتهاند. داستانهای مجموعۀ «زمستانی با گوزنها» اثر «رالف روتمان» به مضمون سعادت و یأس، همدردی و فروتنی، حکایت انسانهایی تحقیرشده و ضربهخورده و همچنین به شکست و توفیق در دوستی و زندگی زناشویی در جهانی متشکل از رویاها و شوقمندیها میپردازند. در این جهان، واقعیتی که قدرتمندتر از هرچیز دیگر است چندپهلو مینماید. در این حکایات، حیوانات در دوران چریدن آزادانهشان وضعیت انسان را بازتاب میدهند. این اثر بسیاری ناگفتهها را در خود دارد و به این ترتیب، انگیزههایی بدون توضیح برجای میماند. خواننده باید برخی از این نکات را به دانستههای ذهنی خود بیافزاید، اما روشن نیست که آیا باید همۀ این داستانها را بهعنوان داستانهایی مسیحی مطالعه کرد یا خیر، یعنی کاری که برخی نقدنویسان انجام دادهاند. برای نمونه از نظر «هوبرت وینکلز»، شخصیتهای داستانهای «روتمان» آشکارا در جستجوی امر استعلایی هستند و حتی فراتر از این میتوان گفت که از نظر «وینکلز»، «روتمان» حتی به موعظۀ روی کوه نزدیک میشود. بهنظر «وینکلز»، «روتمان» فقط نسبتبه انواع روشنگری دینی یا غیر از آن تردید میورزد.
دیگر منتقدان هم در وجود این نویسنده، علاوه بر آرزوها، هراسها و ناامیدیها، انتظار برای فرارسیدن امر شگفت را نیز کشف کردهاند، احساس امری خوفناک و جستجوی پیوسته و پیوسته برای یافتن خدا، یک پایگاه مطمئن استعلایی در جهانی عاری از خدا. به نظر من، این تفسیر از آثار «روتمان» اغراقآمیز است، زیرا امکان قرائت داستانها به شکل یکجا و به دور از فضای کتاب مقدس هم امکانپذیر است. فقط یکی از این داستانها بهطور مستقیم به تمثیلی از کتاب مقدس اشاره دارد. داستانها از جنبۀ دینی چندان حرفی برای گفتن ندارند. به همین دلیل باید گفت که دین در این اثر نقشی بسیار سست و کمرنگ دارد. کتاب «روتمان» در برنامۀ تلویزیونی «کوارتت ادبی» معرفی شد، بدون آنکه اصلاً به انگیزههایی دینی در آن اشاره شود.
«پاتریک روت»، نویسنده و کارگردان آلمانی که از بیست سال پیش مقیم لس آنجلس است، ترجیح میدهد دربارۀ تجربیات دینی و اپیزودهای مربوط به تاریخ دین قلمفرسایی کند که نمونههایی از آن را در «جنب رودخانه»، «جانی شاینز» یا «برخاستن مردگان» و در «جسم مسیح» که نوولهایی مسیحی به شمار میروند مییابیم. در مرکز نوول «جسم مسیح»، توما، یکی از حواریون که به مسیح تردید ورزید، قرار دارد. او سه روز پس از مصلوب شدن خدایش، به جستجوی کالبد وی، که ناپدید شده است، میپردازد. حواریون ادعا میکنند که عیسی از مرگ برخاستهاست. «توما» در کنار ایشان حضور نداشتهاست. هرچند که او خود را گناهکار میشمارد که بهاندازۀ کافی جسارت آن را نداشتهاست که سد راه تعقیبگران عیسی شود، اما آنچه پیش از هرچیز برای او اهمیت دارد، دستیابی به حقایق و مدارک اثبات است. او میخواهد جسد را ببیند و لمس کند. او نمیخواهد حقیقت را بشنود، بلکه میخواهد آن را به چشم خود هم ببیند. سرانجام او با تکیه به شوق قدرتمندانهتر ایمان، از خواست خود برای مشاهدۀ مدرک اثبات چشم میپوشد. از آن پس، ماجرا بهگونهای کاملاً پیچیده، سرگیجهآور و بهغایت بهتآور و دراماتیک پیش میرود. از خواننده انتظاراتی بیجا و بیشازحد میرود، زیرا «روت» داستانهای خود را با لحن بسیار شورمندانهای که در روایت کتاب مقدس به کار میرود، حکایت میکند و همزمان تصاویری شگفت و حکایاتی رویاگونه با جذابیتی بینظیر ارائه میدهد. کتابهای این نویسنده، قرائتی دشوار دارند که گذشتن از کنار آنها با منطقی ساده، کاری دشوار است و از آنجا که داستانها به شیوهای کاملاً ساختگی و جاهطلبانه طراحی شدهاند، در برخی موارد، خواننده را درمانده برجای میگذارند. به عبارت دیگر، نه آثار «روت» و نه نوشتههای «روتمان» برای خوانندۀ غیرمسیحی یا ناآشنا به اصول مسیحیت قابلدرک هستند.
«آرنولد اشتادلر» در رشتۀ الهیاتشناسی تحصیل و مزامیر را از عبری ترجمه و آن را همزمان به زبان و موضوعات ملموس در عصر حاضر نزدیک کرده و به این ترتیب میان ترجمه و توصیف روزآمد متن در نوسان بوده است. در یکی از این توصیفها وی با تفسیر مزمور ۱۵۰ به ستایش آفرینش میپردازد: «هرآنچه دم و بازدم دارد، پروردگار را ستایش میکند»، اما در آثار همین نویسنده به مسائلی دیگر نیز میرسیم: شکست در زندگیهای زناشویی، جداییها، زیانها و جراحات، از دست رفتن باورهای مخصوص دوران کودکی، بیهودگی احساس دلتنگی برای وطن، هویت در جهان مدرن، از کف دادن ایمان، سقوط ارزشها، بیگانگیها، بحرانها در معنا و دورشدن از خداوند. «آندره آ کولر» دربارۀ این نویسنده چنین داوری میکند: «او درحقیقت بنیانهای زیانهای بشری را هجی میکند، همزمان با استناد به ایمان و بیایمانی، با پذیرش نجات و باور به گمگشتگی ازلی.»
«آرنولد اشتادلر» نیز همانند «لاج» و «دکتروف» از این شکایت میکند که در عصر حاضر دربارۀ مسائل جنسی بیشرمانه بحث میشود، اما دیگر هیچ احدی جرئت آن را به خرج نمیدهد که واژۀ «خدا» را به زبان آورد. به نظر «اشتادلر» عدهای که به خود زحمت آن را میدهند که از خداوند سخن بگویند، از نظر بسیاری همعصرانشان انسانهای مضحکی هستند. این نقصان، مضمون رمان وی «آهنفروش جذاب» را نیز تشکیل میدهد. من راوی برای درمان به روانکاوی که به خدا اعتقادی ندارد، مراجعه میکند. او از روانکاو میپرسد: «اما اگر خدایی وجود داشته باشد که مرا بهخاطر نحوۀ زندگیام مجازات کند، چه؟» روانکاو میخواهد این افکار را از ذهن او بزداید و سرانجام این اصل را که خدا وجود ندارد، شرط تجزیهوتحلیل روانکاوانه خود قرار میدهد. ظاهراً خدا از نظر او «قویترین رقیب» است.
درجای دیگری چنین آمده است: «در آرزوی ملاقات با انسانی هستم که بتوانم با او دربارۀ همهچیز، حتی دربارۀ خدا، صحبت کنم، بدون آنکه مورد تمسخر قرار گیرم.» او مینویسد: «اما حتی «ایرینیسیمای» پیر نودساله هم وقتی دربارۀ خدا از او پرسشی کردم، به من خندید. او گفت: خدا؟ پیرزنها دربارۀ خدا و شیرینیجات صحبت میکنند.» «اشتادلر» که خود در خلال تحصیل در رشتۀ الهیاتشناسی در رم ایمان خود را تقریباً از دست دادهاست، نوشتن را دنبالۀ الهیاتشناسی با ابزاری دیگر میداند.
«یوتا ریشتر» نویسندۀ کتابهای کودکان، چند سال پیش رمانی تحتعنوان «سگی با قلب زردرنگ» نوشت. در این اثر داستان خدایی حکایت میشود که آفرینندۀ نابغۀ زمین و آسمان است. دوست او، «لوبکویتس» میخواره به او پشت کرده، ناگزیر به ترک باغ عدن است و از آن پس در تاریکی و گمراهی به سر میبرد. «گ.اوت» (خدا) خود، پریشان و تنهاست، زیرا معتقد است که جریان خلقت از دست او رها شدهاست. بهراستی که این افسانۀ آفرینشی خاص، جدید و نامعمول است. همزمان باید دانست که نویسندۀ این اثر از تربیت خود در مدرسهای واقع در یک دیر کلیسایی چندان به خوشی یاد نمیکند. او بهدنبال آن، چند ترم هم الهیاتشناسی خواند و بنا به اعتراف خودش از «غیبت علنی آن نادیدنی توانا» که او را خالق میخواند، بسیار رنج برده و با همدانشگاهیانش دربارۀ «انحصار تسلی بخشی از سوی کلیسای کاتولیک» بسیار بحث و جدل کردهاست.

«گونتر گراس» و میراث مسیحی
حتی «گونتر گراس»، بهرغم آنکه از همان آغاز پیوسته متهم شدهاست که در آثارش به پوچگرایی، پورنوگرافی و کفرگویی پرداخته، در مجموعهآثار خود میراث مسیحی را به انواع گوناگون و البته به نظر مسیحیان معتقد، بهگونهای نهچندان محترمانه، مطرح کردهاست و همزمان بهکرات هم به آن مسائلی نزدیک شدهاست که در ابتدای امر به هر انسانی مربوط میشود، اما به شکل تفصیلی بحثهای مطرح برای الهیات و کلیسا نیز هستند. به این ترتیب است که «گراس» به نویسندهای بهغایت انگیزهبخش که خوانندگان مسیحی را به مبارزه میطلبد بدل میشود. این امر با خلق شخصیتی به نام «اسکار ماتسرات» که از نظر عدۀ بسیاری، موجودی هجو و خشمبرانگیز است، آغاز میشود که در «طبل حلبی» بهصورت شخصیتی طنزآمیز از عیسی ظاهر میشود و با رستاخیز «موش ماده» برای ستایش محرابهای کلیسا بنا به الگوی مادرخدا در رمانی به همان نام ادامه مییابد. در این رمان «گراس» در خطری که متوجه خلقت است، راه اغراق را میپیماید و داستان نجات را به شکل داستان مصیبت تغییر شکل میدهد.
در «طبل حلبی» «گونتر گراس» از زبان «اسکار ماتسرات»، شخصیت اصلی رمان دربارۀ رابطه با کاتولیسیسم چنین میگوید: «اعتراف میکنم که کفپوش سنگی در کلیساهای کاتولیک، بوی یک کلیسای کاتولیک و کل کاتولیسیسم این روزها به نحوی غیرقابلتوصیف، مانند دختری با موهای سرخ مرا به خود جلب میکند، هرچند که مایلم موهای سرخ را به رنگ دیگری درآورم و کاتولیسیسم هم مرا به سمت کفرگویی ترغیب میکند…»
بنا به اظهارنظر «اریش گراهامرز» در این زمینه، حضور واقعی و حسی کاتولیسیسم، در کنار دیگر جریانهای حسی به ذهن راه مییابد، اما نه همراه با رضایتخاطر یا موافقت، بلکه با حالت طرد برای رها شدن از این میراث. شخصیتهای «گراس» در راه میراث مسیحی فرسوده میشوند و بههیچوجه قادر نیستند هویت خود را به نحوی دیگر جز آنچه در زبان کتاب مقدس آمدهاست، درک کنند، همان کتابی که همزمان «گهواره و قفس» است.
در جایی در کتاب، «اسکار ماتسرات»، شخصیت اصلی، از بازدیدی از کلیسای قلب مسیح واقع در «دانتسیگ» یاد میکند که بر یکی از محرابهای جانبی آن مجسمۀ گچی مادرخدا همراه با طفل قرار دارد. «اسکار» طبل خود را به گردن «عیسی، کودکی به رنگ ژامبون دودی» آویزان میکند، چوبهای آن را در دستانش قرار میدهد و بیهوده در انتظار معجزه مینشیند. تازه هنگامی که «اسکار» برای بار دوم مجسمۀ گچی صورتیرنگ عیسی را در معرض آزمون قرار میدهد، مجسمه به او پاسخ میدهد و شروع به طبلنوازی میکند. مجسمه با «اسکار» صحبت میکند، انگشت اشارهاش را «مانند یک آموزگار مدرسۀ ملی» بلند میکند و به او مأموریتی میدهد: «تو اسکار به معنای صخره هستی و من کلیسای خود را بر این صخره بنا میکنم. از من پیروی کن! » اما اسکار خشمگین میشود و یکی از انگشتهای گچی مجسمه را میشکند.
«بیرگیت لرمان» این صحنه را چنین تفسیر میکند: ««گونتر گراس» این نویسندهای که دارای خاستگاهی کاتولیکی است، در این صحنه حالت تهاجمی خود را علیه یک مجسمۀ گچی و علیه عیسی کودک تخلیه میکند که مانند یک برادر دوقلو از یک تخم، به شخصیت اصلی کتاب او اسکار شباهت دارد. به این ترتیب او به شکلی علنی علیه هنر مبتذل کلیسایی، علیه ایمان سادهلوحانه به معجزه و همچنین علیه کلیشههای مقدس مؤبانه مسیحی – کلیسایی اعتراض میکند.»
اسکار به عیسی لقب «مربی شیرین» را میدهد که تا زمان حضور در کلیسا، از گچ ساختهشده و میانتهی است، اما از زبان خود خدا چنین گفته میشود: «و آنجا خدایی نبود.» فقط در کابوسی تبآلود است که خدا بهعنوان خدا مخاطب قرار میگیرد. اما بهمحض آنکه شخصیت خدا محو میشود و جای خود را به احساسی از تهی بودن میدهد، شخصیت دیگری جای او را میگیرد که کسی جز آشپز سیاه نیست. این زن نماد وجه سیاه جهان است.
در مرحلۀ پایانی، «اسکار» با طبل خود به «عظمتی مسیحاگونه» دست مییابد. او منادی جهانی نجاتناپذیر میشود که پیامش پیام نجاتناپذیری است و اصول نجاتبخشی کلیسای انحطاطیافته، نازیسم یا کیش مصرفگرایی پس از دوران جنگ را درهم میکوبد، اما از خدا اثری نیست و گناه به انسان باز میگردد.
در «موش و گربه» «گراس» نمونهای از تراژدی بشر را با شخصیت «مالکه» نشان میدهد. سیب آدم این شخص که اندازهای بسیار بزرگتر از حد معمول دارد، بهعنوان «میوهای با رشد غیرطبیعی» که «قابل قورت دادن نیست»، مظهر فناپذیری انسان و خلقت از همان ابتداست. مالکه برخلاف اسکار که شور و شوقهایش را از دست دادهاست، مبارزه را آغاز میکند. دو مجموعه تصویر (در اینجا به مقالهای از «فولکر نوی هاوس» در «دائرهالمعارف انتقادی ادبیات معاصر استناد میکنم) در سراسر کتاب بهعنوان مشخصهای برای مبارزۀ او دیده میشود، تصویر دلقک و تصویر منجی. دلقک نمادی از «شکاف در آفرینش» است. نبرد «مالکه» در پرستش غلوآمیز حضرت مریم از سوی او نیز به بیان درمیآید و این در حالی است که او به خدایی اعتقاد ندارد که در نظام نجاتبخشی خود، موجودی زائد است، اما «مالکه» شکست میخورد. در اینجا هم شباهتهایی با عیسی به چشم میخورد.
در «طغیان»، نمایشی در دو پرده که در آن «گراس» به طوفان حضرت نوح که ذکر آن در کتاب مقدس رفتهاست، اشاره میکند، او توان بشر برای کنار آمدن با فجایع طبیعی و ناتوانی کامل وی را برای درس گرفتن از آنها توصیف میکند. او در حاشیه چنین میسراید: «میان دستگاههای قهوه جوش، خدای عزیز نشستهاست/ و نمیتواند مانع آن شود/ که سرما و خشم او را کمکم فرا نگیرد.»
در آثار متعددی که «گراس» دارد، انسان این احساس را مییابد که نویسنده که در سال ۱۹۷۴ برای اعتراض به رفتار اسقفها در قبال مسئلۀ سقط جنین، کلیسای کاتولیک را ترک کرد، پیوسته درحد فاصل رابطۀ عشق و نفرت به کاتولیسیسم در نوسان است، کاتولیسیسمی که بنا بر آنچه خود در مصاحبهای گفتهاست، توان بیشتری برای حفظ حیات در آن یافتهاست تا در ایدئولوژی مارکسیستی.
«کفچه ماهی» به تلاشهای بشر برای آنکه به تاریخ و سیر تکمیلی آن معنایی بخشد، میپردازد. این هم رمانی است دربارۀ شکست و حتی بیش از آن دربارۀ «روز داوری» هر رخدادی که تاکنون به وقوع پیوستهاست.
در «دیدار در تلگته»، که «گزارشی» طنزآلود و کنایهآمیز دربارۀ دیدار تخیلی مهمترین ادیبان آلمانی قرن شانزدهم و هفدهم است، دو مبتکر اصلی این دیدار، یعنی «داخ» و «آلبرت»، برای گریز از تحریکات پر زرق و برق شبانه به اتاق زیرشیروانی خود پناه میبرند. به چه منظور؟ آنان «برای یکدیگر کتاب مقدس و مسلماً بخش کتاب ایوب را میخوانند…»
در «سرزادگان» «گراس» بهصراحت بهعنوان «سیزیف» به غلطاندن ابدی سنگ بهعنوان «امری متناسب من» تن میدهد، کاری که مایل نیست هیچ خدا و هیچ جامعهای او را از آن باز دارد.
رمان «موش صحرایی» که دو ماه پس از واقعۀ چرنوبیل در آلمان به بازار آمد، در مقام یک رمان، پیامی امیدبخش برای بشریت ندارد. «موش صحرایی» چنین میگوید: «پایان. شما زمانی وجود داشتهاید. شما موجودیت داشتهاید و از شما بهعنوان جنون یاد میشود. شما هرگز اثری از خود برجای نخواهید گذاشت. همۀ چشماندازها هم پاک شدهاست. شما مصرف شده و به پایان رسیدهاید، آن هم بیوقفه. زمانش هم رسیده بود.» ازآنجاکه انسان براساس حماقت و بیخردی خاص خود ، «جنون تسلیحات و اندیشههای امنیتطلبانه در حالت تعادل وحشت»، در تطبیق با روند وقایع، ناتوانی خود را به اثبات رساندهاست، ارزش ادامۀ حیات را ندارد. «روند تکامل ادامه دارد، بدون انسان و بدون امر استعلایی.»
«میشنوم که میگویند، بهراستی شما دیگر وجود ندارید. موش صحرایی با صدایی که تا دوردستها طنینافکن است، از بالای کوه زبالهها همانگونه سخن میگوید که زمانی مسیح مرده از فراز عمارت جهان.» «گراس» در اینجا به «سخنان پاپ ژان پل» اشاره میکند و به گفتۀ «اریک گارهامر»، قلم را به رؤیا میسپارد تا دربارۀ واقعیتی تلخ بنویسد. از نظر «گونتر گراس»، عصر بشر به سر رسیدهاست. موشهای صحرایی که درس عبرت گرفتهاند و در همخوانی با خلقت زندگی میکنند، جانشین بشر شدهاند. در زمانۀ آنها خلقت میتواند نفسی آسوده بکشد، زیرا «گل سرسبد» خلقت، یعنی انسان، دیگر وجود ندارد. بشر با چپاول آفرینش، خود را به نابودی کشاندهاست. «گراس» در راه شکل دادن به آرمانشهر منفی خود، روز قیامت را نیز به خدمت میگیرد که البته در آن از نجات برگزیدگان خبری نیست. فروپاشی همگانی است. شکست روشنگری از دید او هماناندازه بدیهی است که شکست مسیحیت. بشریت به دست خود به هستیاش پایان داده و بهواسطۀ روشنگری فرضیاش به نابودی کشیده شدهاست.
در «عرصهای فراخ»، که در آن به روند اتحاد به دید انتقادی نگاه می کند، دو شخصیت اصلی به نامهای «فونتی» و «هوفتالر» از جزیرۀ «هیدنزه» و کلیسای ماهیگیران که در آن قرار دارد، دیدن میکنند. «هوفتالر»، این مأمور سازمان امنیتی آلمان شرقی که پیش از این جزو افراد گشتاپو در قصر «هیتلر» بودهاست، درکی از فضای مقدس کلیسا ندارد. بر فراز اتاقک محل نگهداری اشیاء مقدس کلیسا، فرشتگان کندهکاریشده بر دیوار لوحی را با این مضمون نگه داشتهاند: «قدوس، قدوس، قدوس است خدای لشکریان آسمان.» این گفته، نقلقولی از اشعیای نبی به هنگام خلسۀ معنوی او است. «هوفتالر» در این مورد به اظهارنظرهایی تحقیرآمیز میپردازد. «فونتی» میگوید: «بارها آن کلام عهدعتیق را به یاری طلبیدم و سپس با صدایی آرام به «هوفتالر» گفتم: شما دستکم باید به آن احترام بگذارید. ما اینجا در فضای کلیسا هستیم و نه در خیابان. اینجا قصر پرنس «آلبرشت» نیست. این را به رئیس پلیستان بگویید. اینجا به درد شما نمیخورد. در اینجا براساس صورتجلسههای خشک و اداری عمل نمیکنند. هرچند که من هم به نحوی شایان مجازات، فاقد ایمان کافی هستم، اما در اینجا از مصونیت خاصی برخوردارم.» «فونتی» که او نیز انسان مؤمنی نیست، اما از اصول مسیحیت اطلاع دارد، نیروی ایمان را در آن فضای مقدس حس میکند.
افزون بر آن، در «عرصهای فراخ» به کشیشی به نام «برونو ماتول» برمیخوریم. او «یکی از انگشتشمار شبانانی بود که با یک لبخند ملایم دائمی بر لبانش، از بروز حالت اطمینان و اعتمادبهنفس موجود در وجود کشیشان که هر تردیدی را مردود میشمارد، چشمپوشی میکرد یا بهتر بگوییم، موفق نمیشد چنان حالتی به چهرهاش بگیرد.» او دربارۀ شک و تردید به موعظه میپردازد و دربارۀ دیدار با زنی گزارش میدهد که نزد او آمده بود و «هرچند ایمان نداشت، اما در جستجوی یک تکیهگاه بود.»
در اینجا شک بهعنوان آن روی دیگر ایمان و بهعنوان امری مشروع ظاهر میشود. در اینجا «گراس» بهطور کامل مشی «کارل رانر»، الهیاتشناس کاتولیک را در پیش میگیرد که طی روند اعترافی صادقانه به تردیدهای خود در ایمان، به میزان روزافزونی از اطمینان و اعتماد رسیده بود. «گراس» در سال ۱۹۵۲ در مقالهای طی جرح و تعدیلی در آیات نخستین کتابهای آفرینش و یوحنا، چنین میآورد: «و در ابتدا شکاف بود». تنها چیزی که دوام میآورد، تردید است. در هر حال، این همان چیزی است که در کتاب مقدس هم به آن اشاره شدهاست: «ای، خدایی که به تو ایمان دارم، بیایمانیام را درمان کن.»
در «گام خرچنگ»، مسئلۀ دین به نحوی کاملاً حاشیهای و کمرنگ مطرح میشود، اما شخصیتهایی که در این کتاب ظاهر میشوند، این پرسش را دو بار مطرح میکنند که آیا همۀ آنچه رخ میدهد، از پیش معین شدهاست یا فقط بر تصادف مبتنی است. در حکومت رایش نازیها، ظاهراً هر روز گرایش بیشتری به سوی «تقدیر» شکل میگرفت که در این اثر هم بهگونهای فرعی به آن اشاره میشود. بهطور ضمنی مطلع میشویم که مادر در سالهای آخر به ایمان کاتولیکیاش رجعت کردهاست. او در سالهای جوانیاش، جزو دختران پرشور هیتلری بود، بعدها هنگامی که به «شورین»رفت، هوادار «استالین» و سپس طرفدار حزب وحدت سوسیالیستی آلمان و حزب سوسیالیستهای آلمان شد، اما مادر بهتازگی «ایمان دوران کودکیاش را از نو کشف کرده بود. مانند کاتولیکها رفتار میکرد و در گوشهای از اتاق نشیمن، چیزی شبیه محراب خانگی درست کرده بود که روی آن در میان شمعها و گلهای پلاستیکی، تصویر کوچکی از حضرت مریم گذاشته بود، اما تصویر رفیق «استالین» در کنار آن با کتوشلوار سفید، درحالیکه با خیال آسوده مشغول پیپ کشیدن بود، بیگانه مینمود. خیره ماندن به این محراب و هیچ نگفتن، کار دشواری بود.» در اینجا هم «گراس» بار دیگر نجاتناپذیری جهان را مطرح میکند، جهانی که در آن باید عاری از توهم و ایمان زندگی کرد.
ازجمله انگیزههای تقریباً ثابت در آثار «گراس»، سرمنشأ کاتولیکی او – که جای شبهه ندارد – و همچنین رهایی از چنگ این ایمان کودکانه است. در همان حال، هنر از نظر او فضایی آزاد در مقابل همهچیز است، حتی درمقابل توسل به ایمانی اختصاصی.
در آثار «گراس»، کشمکش با کاتولیسیسم بهصورت کنایههای مستقیم و غیرمستقیم به انگیزههای دینی، یادک ردن از جشنهای مسیحی، ارجاعات کاملاً دقیق به کتاب مقدس و نیز بهصورت حضور اصول آیینی در مسیحیت نشان داده میشود. تصاویری از کتاب مقدس که «گراس» به آنها رجوع میکند، اغلب بیمعنا جلوه داده میشوند تا به این ترتیب، ابعادی از آنها که به تاریخ نجات مربوط میشود، نقض شود. در «طبل حلبی» اسکار چنین فریاد میزند: «در چهارشنبه خاکستر کارش تمام است.» در اینجا از عید پاک به شکل برجسته یاد نمیشود، بلکه نویسنده، آن را فقط اختراع عدهای موجود سطحی میخواند. به این ترتیب دور از تصور نیست که روز یکشنبه نیز بهعنوان یک عید پاک کوچک هفتهای، در نزد «گراس» معنای خود را از دست داده و بهصورت «تولیدکنندۀ آخرهفته» در آمده باشد. «گراس» با این اصطلاح، هم آرمانهای خردهبورژوایی را به مسخره میگیرد و هم آن بازی باطلی را که طی آن هنگام غذا خوردن، به هماهنگی و هنگام امور جنسی، به توافق تظاهر میشود.
از نظر «گراس» راه بازگشتی بهسوی آرمانهای دوران کودکی وجود ندارد. ظاهراً او در تردید در زمینۀ «مرزهای حساس هرگونه جستجو بهدنبال حقیقت» که باعث ایجاد تفاوت میان هنرمند و نویسنده با الهیاتشناس و آرمانپرداز میشود، با «ولف بیرمان» همعقیده است.

سخن پایانی
اکنون جای دارد که چنین خاطرنشان کنیم: دین بهطور کامل از ادبیات رخت برنبسته، همچنان که از زندگی روزمره نیز بهکل محو نشدهاست، اما جستجو بهدنبال خدا، برای انسانها بهطور کلی و برای نویسندگان بهطور اخص دیگر یک نیروی پیشبرنده نیست. این جستجو دیگر مضمونی غالب نیست. همانگونه که اشاره شد، نویسندگان در آثار خود بیشتر در پرداختن به خدا و روایات کتاب مقدس به حاشیه میروند.
البته این نمیتواند نتیجهگیری نهایی بحث ما باشد، زیرا از یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ بهواسطۀ برداشتی که از خشونت جدید دینی حاصل شدهاست، روشنفکران، فیلسوفان و نویسندگان آثار تخصصی که سرآمد آنان «یورگن هابرماس» است، ارزش دین را از نو کشف کردهاند. احتمال دارد که در ادبیات نیز راه مشابهی طی شود و این کار به گذشت زمان نیاز دارد، زیرا رمانها با همان سرعتی نوشته نمیشوند که مقالهای در روزنامهای درج یا سخنرانی ایراد میشود.
البته هماکنون در این مقوله، فضایی تیرهوتار حاکم است. یکی از تصاویر تیرهوتار به کتاب «کریستا ولف» به نام «امر شخصی» مربوط میشود که ماجرای آن در کلیسای روستایی در «پانکف» جریان دارد. خانم نویسنده پشت میزی که روی آن یک کتاب مقدس گشوده قرار دارد، نشستهاست. در سمت راست او حوضچۀ تعمید، در سمت چپش منبر خطابۀ کلیسا و بالای سر او مجسمهای ظریف از عیسی مصلوب قرار دارد. در نقد این اثر در روزنامۀ «فرانکفورتر آلگماینه تسایتونگ» چنین آمدهاست: «ادبیات ظاهراً از جهان غیردینی بار دیگر به مقدسترین فضاها راه یافتهاست. این امر برای طرفداران «کریستا ولف» که نمیتوان منکر گرایش وی به تعالیم جماعات دینی شد، امری نامانوس نیست، اما سکوتی که اکنون برقرار میشود، یادآور حالوهوای سالهای پیش از اتحاد دو آلمان نیز هست، یعنی زمانی که فضاهای کلیسایی در آلمان شرقی به مکانهایی برای تجمع مخالفان رژیم بدل شده بود. آن روزها حضور «ولف» در این مکانها حالت انتظار نادری را در افراد ایجاد میکرد، زیرا در این مکانها دربارۀ مسائلی عمده ازجمله صداقت، امید و شکوفایی صحبت میشد. بقایای این حالوهوا را حتی هنوز هم میتوان احساس کرد.»
در پایان کتاب که مسئلۀ یک بیماری شدید و همزمان پایان عصر آلمان شرقی مطرح میشود، راوی زن با وحشتی جسورانه میپرسد که آیا برای رسیدن به بهشت، امری که کمابیش در آلمان شرقی هم هدف قرار داده شده بود، «الزاماً باید از جهنم عبور کرد؟» درست گویی که ایمان به فرود آمدن به سلامت در بهشت، الزاماً باید به معنای جان به در بردن از جهنم باشد. اما اگر اصلاً بهشتی در کار نباشد، چه؟ عیسی مسیح که برفراز سر نویسنده قرار دارد، درمقابل این پرسش سکوت میکند. لوحۀ کوچکی هم که به هنگام اجرای مراسم عبادی بر آن شمارۀ سرودهایی را که باید خوانده شود، مینویسند، خالی است.
این پرسش همچنان باقیست که آیا تردید و بیایمانی پس از «گونتر گراس» و بسیاری از دیگر نویسندگان، «دامان کریستا ولف» را نیز گرفتهاست، آنهم پس از آنکه زودباوری برای دومین بار آلمانیها را به گمراهی انداخت؟
