داستان «برادر درون» نوشتۀ ماریانا لکی

این داستان از مجموعه‌داستان «اندوه فراوان» نوشتۀ ماریانا لکی با انتخاب «مجید مسعود انصاری» به فارسی برگردان شده است.

بچه که بودم، بیشتر وقتا با ماشین سفر می‌کردیم و به تعطیلات تابستونی می‌رفتیم. وقتی من و برادرم حوصله‌مون سر می‌رفت و رو صندلی عقب ماشین شروع به غُرولُند می‌کردیم و پدر و مادرمون دیگه طاقت شنیدن چندباره کاست‌های «بنیامین بلومشن» (۱) رو نداشتن، پدرم به ما می‌گفت: «حالا دیگه چشماتونو ببندین و با برادر درونتون گپ بزنین.» البته ما درست نمی‌فهمیدیم که این برادر درونمون کیه ولی رابطه خوبی باهاش داشتیم که این خودش یه پارادوکس جالب بود. آلن واتس (۲)، فیلسوف و نویسنده انگلیسی، در این مورد گفته: «پارادوکس واقعیتی است که روی سرش ایستاده تا جلب نظر کند.»

الان هم تابستونه. تابستونِ خفه شهرهای بزرگ که دست طوری روی میز تحریر می‌چسبه که انگار روی میز رو با مواد چسبنده برای حشره‌ها پوشونده باشن. اینه که محل کارم رو به کافه آخیم (۳)، طبقه پایین ساختمونمون، منتقل کردم. هرچی باشه، آخیم تو کافه‌اش حداقل یه پنکه‌ داره.

مشتریاش آخیم رو به این می‌شناسن که همیشه شوخی‌های بی‌مزه‌ای می‌کنه. مثلن وقتی کسی می‌خواد پول قهوه‌اش رو بده، آخیم می‌گه: «لطفاً دویست یورو!» و یا وقتی کسی یه ساندویچ سفارش می‌ده، همیشه اینطور وانمود می‌کنه که ساندویچ داره از دستش می‌افته زمین. آخیم باور داره که این‌طور شوخی‌ها با تکرار خنده‌دارتر می‌شن. البته همه هم به این شوخی‌هاش می‌خندن چون می‌بینن که اون هر دفعه از این کارهای خودش کیف می‌کنه.

ولی امروز فضای کافه حسابی سنگینه. نه برای اینکه پنکه بر عکس همیشه خوب کار نمی‌کنه؛ هم سروصدا می‌کنه و هم آرومتر از معمول می‌چرخه. فضا سنگینه چون آخیم و زنش با هم حسابی بگومگو دارن. برای اولین بار آخیم سعی نمی‌کنه وانمود کنه که ساندویچ من داره می‌افته زمین. بی‌هیچ حرفی اونو روی پیشخون، جلوی من می‌ذاره.

زنِ آخیم هم دست‌به‌سینه تکیه داده به دیوار و می‌گه: «ولی من هر طور شده اینو می‌خوام.»

من پشت یکی از میزا می‌شینم و بعد معلوم می‌شه که همسر آخیم چه چیزی رو حتمن می‌خواد: یه دوره دوهفته‌ای مدیتیشن توی هارتس (۴). آخیم هم باید که حتمن همراهش بره.

آخیم مدیتیشن رو امتحان کرده. من می‌دونم چون ما هردومون با هم اون دوره کذایی رو ترک کردیم. من اون دوره رو شروع کردم چون مدتی بود که رابطه‌ام با اَخَوی درونم خوب نبود؛ یه رابطه دوری و دوستی رو می‌گذروندیم.

من و آخیم ردیف آخر روی بالشتک‌های قرمز مدیتیشن نشسته بودیم. اول دوره، مربّی مدیتیشن گفت که ما باید با درون خودمون ارتباط برقرار کنیم و با خود واقعی‌مون روبه‌رو بشیم. فکر می‌کنم همون آقا داداش درونمون رو می‌گفت.

هر وقت من با دستورِ یکی دیگه به درون خودم سرک می‌کشم به بیراهه میرم و یه جایی اون بالاها، تو افکارم سردر می‌آرم که صداشون رو عوض و وانمود می‌کنن که منِ واقعی‌اند و بعد حسابی سرزنشم می‌کنن. من از مرحله اوّل دوره مدیتیشن جلوتر نرفتم. مرحله‌ای که افکار، یک‌بند به آدم سیخونک می‌زنن و پاها خواب می‌رن و درد می‌گیرن و جناب برادرِ درون از ترس خودشو قایم می‌کنه.

وضع آخیم هم بهتر از من نبود. بعد از نشست ششم به نظر می‌رسید که همه غیر از من و اون موفق به مدیتیشن شدن. خیلی جالب بود. ما هم دوست داشتیم همانطوری اونجا بشینیم؛ غایب و در عین حال کاملاً حاضر به نظر می‌رسید که همه از درون پاک و پاکیزه و مرتب شدن. فقط درون من و آخیم هنوز شبیه بازار دستفروش‌ها بود.

وقتی در جلسه هشتم گفتیم که احتمالن مدیتیشن به درد ما نمی‌خوره، مربّی دوره طوری به ما نگاه کرد که انگار گفتیم اسهال و استفراغ داریم. بعدش هم پیش‌بینی کرد که من و آخیم بدون اون و مدیتیشن هیچ وقت خودِ واقعی‌مون، آرامش و سکوت رو نخواهیم شناخت. با توجه به اینکه معلم مدیتیشن ما خیلی به سکوت اهمیت می‌داد، یه کم بیشتر از اندازه حرف می‌زد.

به آخیم گفتم «لطفاً یه چایی هم می‌خوام.» همسر آخیم بهش گفت: «مدیتیشن تو رو با خودت آشنا می‌کنه.» آخیم آهی کشید و چایی رو جلوی من روی میز گذاشت و آنچنان به ته فنجون خیره شد که انگار رویای زیبای دیشبش رو ته فنجون می‌بینه.

من و آخیم اون وقت‌ها خیلی مأیوس و بی‌سروصدا دوره مدیتیشن رو ترک کردیم. نیمی از راه برگشت رو در سکوت کامل گذروندیم. هیچ‌کدوم‌مون کلمه‌ای به زبون نیاورد. آخرسر من با گفتن یک «پوه… » سکوت رو شکستم و ادامه دادم: «امروزه روز هرکی با سه شماره بالای درخت نباشه، باید بره مدیتیشن.»

کمی پیش از اینکه برسیم خونه، آخیم گفت: «دوچرخه من خراب شده. حالشو داری درستش کنیم؟»

با هم به حیاط پشتی رفتیم. آخیم دوچرخه‌اش رو سروته روی زمین گذاشت، طوری که چرخ‌هاش رو به هوا بودند؛ اینم خودش یه پارادوکس بود. من جعبه ابزار رو آوردم و شروع به تعمیر دوچرخه کردیم. اوایل پاییز بود. شاخه‌های درخت بلوط و برگ‌هاش تو باد پاییزی می‌رقصیدن. هر چهاتا‌مون حسابی سرمون گرم بود. من، آخیم، درخت بلوط و باد. برادرهای درونمون حالشان خوبِ خوب بود و کنار ما بودن. در واقع فکری هم نمی‌کردیم. فقط گاه‌گداری یه فکری می‌اومد و خودی نشون می‌داد: «پیچ‌گوشتی دوسو بهتره.» و حق با اون بود. افکار هم برای همین درست شدن که راهنمایی‌های به موقع و درستی بکنن.

ساندویچم رو می‌خورم. همسر آخیم به این نتیجه می‌رسه که تنها به اون دوره مدیتیشن توی هارتس بره و من آرزو می‌کنم دوچرخه آخیم بزودی بازم خراب بشه.

آخیم میاد سر میز من و زیردستی و فنجون رو جمع می‌کنه. بهش می‌گم: «می‌خوام که پولش رو هم بدم.» و برای اینکه اونو کمی سر حال بیارم اضافه می‌کنم: «دویست یورو، نه؟»

آخیم نمی‌خنده. برّوبرّ نگاه می‌کنه. راستش خیلی هم خنده‌دار نیست. نگاهش می‌افته بالا، به پنکه. صداهای عجیب و غریبی می‌ده. می‌گه: «یه عیبی داره. می‌خوای تعمیرش کنیم؟» صدای بلندی به گوشم می‌رسه. فکر می‌کنم چیزی به زمین افتاده. ولی این صدا فقط صدای دست دادن برادر درون منه که به برادر درون آخیم دست می‌ده.

می‌گم: «خیلی هم خوشحال می‌شم.»

مارینا لکی (Mariana leky)، زادۀ فوریه ۱۹۷۳ در شهر کلن آلمان است. پس از تحصیل در دوره کتابداری، در دانشگاه «هیلدس‌هایم» به تحصیل در رشته ژورنالیسمِ فرهنگی پرداخت. او که در شهرهای کُلن و برلن زندگی می‌کند تا کنون چندین رمان و مجموعه داستان منتشر کرده است.

نام‌دارترین کتاب او، «آنچه از اینجا می‌توان دید»، در سال ۲۰۱۷ در لیست بهترین کتابهای مجله اشپیگل قرار گرفته و به بیست زبان گوناگون برگردان شده است؛ و از سال ۱۴۰۰ به زبان فارسی آن نیز در دسترس است.

منتقدان ادبی آلمان یک صدا زبان به تحسین این اثر گشودند و نثر شاعرانه و نگاه انسانی نویسنده را به قضایا ستودند. بسیاری از آن‌ها این کتاب را در شمار بهترین کتاب‌هایی آورده‌اند که درسالیان اخیر خوانده‌اند و آن را مایه سرافرازی ادبیات آلمان می‌دانند: 

هربار سلما، یکی از اهالی روستایی دور افتاده در آلمان، خواب یک اوکاپی (حیوانی مابین گور خر و زرافه) را می‌بیند، نهایتا بیست و چهار ساعت بعد یکی از اهالی روستا از دنیا می‌رود. چون معلوم نیست مرگ گریبان چه کسی را می‌گیرد، تمام ساکنین روستا، دستپاچه و هراسان سعی می‌کنند واقعیاتی را بر زبان بیاورند که تا آن موقع در دل‌شان پنهان مانده بود؛ واقعیاتی درباره‌ی عشق و خیانت…

پی‌نوشت:

۱. Benjamin-Blümchen داستان‌های صوتی-تصویری کودکان

۲. Alan Wilson Watts (ژانویه ۱۹۱۵–۱۶نوامبر۱۹۷۳) فیلسوف، نویسنده و سخنران انگلیسی

۳. Achim

۴. Harz، منطقه خوش آب و هوایی است در شمال آلمان

مجید مسعود انصاری
"مترجم"

یک نظر

  • روشنک گفت:

    بسیار عالی.
    سپاس

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *