داستان «شب‌های بی‌خوابی» نوشتۀ ماریانا لکی

این داستان از مجموعه‌داستان «اندوه فراوان» نوشتۀ ماریانا لکی با انتخاب «مجید مسعود انصاری» به فارسی برگردان شده است.

امروز که درِ آپارتمان را باز می‌کنم، صدای قدم‌های سنگین و آهسته‌ای از راه‌پله‌ها می‌شنوم. به نظرم می‌آید که باید آدم مسنّی باشد. ولی می‌بینم که خانم ویزه (۱) است. خانم ویزه یک طبقه بالاتر زندگی می‌کند و این روزها شبیه دزدان دریایی شده است. یک مشکل چشمی دارد که مجبور شده است چشم‌بند بزند.

ولی امروز شبیه به دزدان دریاییِ بازنشسته است؛ درحالی‌که حدود چهل‌سال بیشتر ندارد. از او می‌پرسم: «بد خوابیدید؟» خانم ویزه جواب می‌دهد: «اصلن نخوابیدم.» می‌گویم: «با این چشم، تعجبی هم ندارد.» می‌گوید: «نه، دیگه اصلن درد نمی‌کنه. من بی‌دلیل، یه ذره هم نتونستم بخوابم.»

من و خانم ویزه متخصص در بی‌خوابی هستیم. متوجه که شدید! متخصص در بی‌خوابی و نه متخصصِ بی‌خوابی. این است که می‌نشینیم روی پاگرد پلهِ راهرو خانه و در این مورد صحبت می‌کنیم. خانم ویزه به دلیل بی‌خوابی مفرط تنها می‌تواند کلمه به کلمه حرف بزند.

خانم ویزه دیشب تمام مراحل بی‌خوابی را یکی بعد از دیگری طی کرده است. ابتدا چشمانش را بسته است، که البته اگر کسی بخواهد بخوابد، ایده خوبی هم هست. کار سختی هم نیست وقتی که یکی از چشم‌ها اجبارن بسته باشد.

ولی خیلی زود دوباره چشمش را باز کرده بود زیرا افکارش حتا یک ذره هم در فکر خوابیدن نبودند. فکرهایی که سر حال هستند و خوابشان نمی‌آید، بخصوص پشت پلک‌های بسته، با علاقه زیاد جولان می‌دهند. این بود که بعد از آن کوشیده بود خودش را با خواندن چیزی خسته کند. ما فکر می‌کنیم این مرحله بیشتر از همه با خواندن کتاب‌هایی به نتیجه می‌رسد که به آنها هیچ علاقه‌ای نداریم. شوربختانه این‌گونه کتاب‌ها به ندرت در خانه پیدا می‌شود. در مورد بی‌خوابی لازم است که همیشه خواندنی‌هایی روی کمد کنار تخت داشته باشیم که بی‌اندازه خسته‌کننده هستند. خانم ویزه می‌پرسد: «مثلن در مورد شما چه کتابی می‌تونه باشه؟» و من جواب می‌دهم: «گوپی‌ها (۲) یا مهندسی عمران.»

بعد از آن، خانم ویزه سعی کرده بود خودش را روی نفس‌هایش متمرکز کند که متاسفانه بیشتر وقت‌ها به تنگی نفس می‌انجامد. درست مانند زمانی که روی راه ‌رفتن تمرکز می‌کنیم؛ معمولا تلو تلو می‌خوریم و می‌افتیم. از ناچاری حتی خودش را مجبور کرده بود گوسفند بِشمرد، که هیچ‌وقت هم به هیچ‌کس کمکی نکرده است؛ نه به خانم ویزه و نه به من. حتی در کودکی هم برّه‌های نازِ پشمالو در ذهن من از روی نرده‌ها نمی‌پریدند. قوچ‌های پیری بودند که در چراگاهِ خیال من، فقط ایستاده بودند و به هیچ عنوان هم تحت تاثیر زمزمه «هوپ» درونی‌شان قرار نداشتند. با صدای کشیده قوچی خودشان به من می‌گفتند: «خواب دیدی خیره.» و صدای خنده‌شان مانند صدای سرفه سیگاری‌ها بود.

مرحله بعدی این است که بی‌خواب، از حرص، به همه آنهایی که در دور و اطراف خوابیده‌اند، خشم می‌گیرد. خواهر خانم ویزه، که شب‌ها پیش او می‌خوابد و عشق بزرگ خواهرانه، همیشه مشخصه رابطه‌شان است، با هر نفسِ آرامش در خواب، به سمت عشق خواهرانه کوچکتری حرکت کرده، فقط به خاطر اینکه راحت و آرام خوابیده بوده. حتی گربه خانم ویزه، که پای تخت چمباتمه زده و به خواب رفته بود، با خُرخُر هنرمندانه‌ای شکست خانم ویزه را در به خواب رفتن به رخش کشیده است.

بدترین مرحله، که ما هر دو در آن هم‌نظریم، مرحله‌ای هست که نگرانی‌ها به سروقت بی‌خواب می‌آیند. جالب است که نگرانی‌ها، در شب‌های بی‌خوابی، از همه‌ چیز راحت‌تر به سراغ انسان می‌آیند. درست مانند بچه‌ قلدرهای کلاس‌های بالاتر که در حیاط مدرسه، کلاس اولی‌ها را کتک می‌زنند. در خستگی مفرط، تمام نگرانی‌ها، به یک اندازه وحشتناک به نظر می‌آیند؛ چه اوضاع و احوال جهان باشد و چه صورتحساب پرداخت نشده رادیو-تلویزیون.

اخطاریه‌های پرداخت صورتحساب‌ها که جای خودشان را دارند و در شب‌های بی‌خوابی دائم در جنب و جوشند. نگرانی‌ها از بالای تخت به طرف پایین به راه می‌افتند و حتی بدون امضاء هم معتبرند: شوربختانه باوجود هشدارهای چندبارۀ ما، باز هم تمرینات مربوط به تقویت ماهیچه‌های بخش زیرین مهره‌های کمر خود را انجام نداده‌اید. متأسفانه برای چندمین بار هنوز موفق نشده‌اید جواب تلفن عمه تراودل بیچاره را بدهید. متاسفانه باخبر شدیم که شما با وجود هشدارهای فراوان هنوز هم کشیدن سیگار را ترک نکرده‌اید. با کمال تأسف و علی‌رغم یادآوری بسیار هنوز هم موفق نشده‌اید در کاری اشتباه نکنید.

خانم ویزه از جا بلند شده و با هشدارهای بسیاری که به موهایش چسبیده بودند، در آشپزخانه پشت میز نشسته بود. با تنها چشم بازش، به قطره‌ آبِ آویزانِ از شیرِ آبِ آشپزخانه خیره شده بود؛ قطره آبی که با وجود خیره شدن طولانی، قصد چکیدن نداشت. به احتمال زیاد خواب بود.

خانم ویزه سرش را تا صبح روی میز آشپزخانه گذاشته بود. کارگر خوب خوابیده‌ای، چکش بادی‌اش را به کار انداخته و پرنده‌ای آوازی سر داده بود. مرحله پایان: پذیرش بی‌چون‌وچرا.

خانم ویزه سرش را به دیوار راه‌پله تکیه می‌دهد و من به نرده‌ها. مانند دو جغدِ کج‌وکوژ.

ما تصمیم می‌گیریم دفعه بعد که خوابمان نمی‌برد، به شمردن گوسفندهای پُررو یا نفسهای‌مان بسنده نکنیم. تصمیم می‌گیریم بعد از این، تمام شب‌هایی را بشماریم که در آنها نتونسته‌ایم بخوابیم. در نزدیک به چهل‌سالی که از عمرمان گذشته، این خود گَلّه‌ای درست وحسابی می‌شود. تخت‌هایی را به خاطر بیا‌وریم که در آنها بیدار دراز کشیدیم. به یادمان بیاوریم که چرا نخوابیدیم. ظاهراً بی‌دلیل نخوابیدیم. به خاطر امتحان‌هایی که قبول یا رد شدیم و امروز دیگر به‌هیچ‌وجه اهمیتی ندارند، نخوابیدیم. به علّت سرو صدا بود که نخوابیدیم یا شاید هم زیادی ساکت بود یا خیلی گرم یا خیلی سرد. نخوابیدیم چون تازه عاشق شده بودیم یا درگیرودار جدا شدن بودیم، عشق‌های بزرگِ گذشته‌ها که الآن حتما خوابند. نخوابیدیم چون نگران اوضاع دنیا بودیم یا به خاطر درد کمرمان، به خاطر فکرهای درهم و پُر جنب و جوش‌مان، به خاطر تمام هشدارهایی که از بالا تا پایین تخت از روی ما رد می‌شدند. نخوابیدیم چون کتابهای گوپی و مهندسی عمران‌ کم داشتیم.

همه این شب‌ها را از جلوی چشمانمان می‌گذرانیم و به همین دلیل هم بی‌شک خوابمان خواهد برد. متخصص‌های خوابیده خواهیم بود. همه جا و در هر حالتی خواهیم خوابید، حتی روی پاگرد پله در راهرو خانه.

مارینا لکی (Mariana leky)، زادۀ فوریه ۱۹۷۳ در شهر کلن آلمان است. پس از تحصیل در دوره کتابداری، در دانشگاه «هیلدس‌هایم» به تحصیل در رشته ژورنالیسمِ فرهنگی پرداخت. او که در شهرهای کُلن و برلن زندگی می‌کند تا کنون چندین رمان و مجموعه داستان منتشر کرده است.

نام‌دارترین کتاب او، «آنچه از اینجا می‌توان دید»، در سال ۲۰۱۷ در لیست بهترین کتابهای مجله اشپیگل قرار گرفته و به بیست زبان گوناگون برگردان شده است؛ و از سال ۱۴۰۰ به زبان فارسی آن نیز در دسترس است.

منتقدان ادبی آلمان یک صدا زبان به تحسین این اثر گشودند و نثر شاعرانه و نگاه انسانی نویسنده را به قضایا ستودند. بسیاری از آن‌ها این کتاب را در شمار بهترین کتاب‌هایی آورده‌اند که درسالیان اخیر خوانده‌اند و آن را مایه سرافرازی ادبیات آلمان می‌دانند: 

هربار سلما، یکی از اهالی روستایی دور افتاده در آلمان، خواب یک اوکاپی (حیوانی مابین گور خر و زرافه) را می‌بیند، نهایتا بیست و چهار ساعت بعد یکی از اهالی روستا از دنیا می‌رود. چون معلوم نیست مرگ گریبان چه کسی را می‌گیرد، تمام ساکنین روستا، دستپاچه و هراسان سعی می‌کنند واقعیاتی را بر زبان بیاورند که تا آن موقع در دل‌شان پنهان مانده بود؛ واقعیاتی درباره‌ی عشق و خیانت…

پی‌نوشت:

۱. Wiese

۲. گوپی یکی از محبوب‌ترین نوع ماهی‌ها برای آکواریوم‌های آب شیرین است.

 

مجید مسعود انصاری
"مترجم"

‫3 نظر

  • مونا امامی گفت:

    بسیار از این ترجمه زیبا لذت بردم! سپاس فراوان

  • روشنک گفت:

    جالب بود.
    دست‌مریزاد به آقای انصاری.
    و سپاس از داستان‌گرد

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *