داستان کوتاه «بین دو دور»

در این صفحه، داستان کوتاه «بین دو دور» از ناصر تقوایی را می‌خوانیم. با داستان‌گرد همراه باشید…

داستان بین دو دور ناصر تقوایی

کلاهم را تکاندم و رفتم تو. خلوت بود. مردی پشت پیشخوان نشسته‏‌بود، پشت به در.

شانه‌‏های پهنش آشنا بود. آن‏قدر درشت‏‌هیکل بود که اگر هم پیر بشود؛ درشت‌‏هیکل بماند.

گاراگین آن‏ور پیشخوان سرش را گرفته‌‏بود لای دست‏‌ها. تا آمدم داخل، جلدی پا شد.

«تعطیله. می‏‌خوام ببندم.»

سینه به سینه‌‏م ایستاده‌‏بود. با دست زدمش کنار؛ آن‏قدر سنگین بود که اگر خودش نمی‌‏رفت کنار، مجبور بشوم هلش بدهم.

گفت: «خوابم میاد. من که نمی‌‏تونم تا صب وایسم.»

گفتم: «به درک.»

فهمید شوخی نمی‌‏کنم. ایستادم تا رفت سرجایش نشست. غر می‌‏‏زد. کلاهم را آویزان کردم، گل میخ؛ از نقابش آب می‏‌چکید. وقتی می‌‏نشستم مرد پشت به در، برگشت طرف من. از نیم‏رخ دماغی کوفته داشت و چانه‏‌ای گرد و برآمده. دیدم خورشیدو بود.

پرسید: «هنوز می‌‏باره؟»

-هنوز می‌‏باره.

گاراگین گفت: «شاید تا صب بباره.»

خورشیده گفت: «نمی‏‌باره.»

جوری گفت که گاراگین ساکت شد و باز سرش را گرفت لای دست‏‌ها. با ته لیوان زدم به میز. نشسته‌‏بودم پشت میز دم در. توی عرق‏‌فروشی آدم هرجا بنشیند؛ باورش می‏‌شود که بهترین جا، همان است و تا آخرش می‌‏نشیند.

عرق آورد. چاق بود و درصورتش دیدم که خوابش می‌‏آید، و اخم‏‌هاش درهم بود.

گفت: «ملاحظه‌‏ی آدمو نمی‏‌کنین.»

گفتم: «ماس و خیار.»

تمام کرده‌‏بود. وقت رفتن به خوشیدو گفت: «به حرف آدم‏ هم گوش نمی‌‏دین.»

خورشیدو جواب نداد و از لیوانش خورد. دست‏هاش بزرگ بود و لیوان لای مشتش گم بود. آن‏وقت‏‌ها مشت‏زن بود و من همین‌‏جوری از پای رینگ می‌‏شناختمش. برای باشگاه کارگرها مشت می‏‌زد و مشت‏زن خوبی نبود؛ گرچه توی دعوا خوب می‏‌زد. هیچ‏وقت نشده‌‏بود که مسابقه‏‌ی مهمی را ببرد یا قهرمان کشور بشود. آرزو به دل بچه‌‏ها مانده‌‏بود یک بار هم که شده؛ از پای رینگ روی دوش او را به همه‏‌ی عرق‏‌فروشی‌‏ها ببرند. وقتی فهمید که مشت‏زنی با دعوا فرق دارد؛ ول کرد. سنگینی‌‏اش را روی آرنجش داده‌‏بود به پیشخوان و لیوان دستش بود. کم‏‌کم اما پشت‏‌سرهم می‏‌خورد و هربار پک سیگاری مزه‏‌اش بود. پشت هر پک جرعه‌‏ای می‌‏خورد و بعد دود را می‏‌داد بیرون؛ انگار عوضی گرفته‏‌باشد و لیوان را جای سیگار بکشد. پیشانی‏‌اش عرق کرده‏‌بود و به ما نگاه نمی‏‌کرد. فقط به ساعت و به در. خیلی طول نکشید تا پیرمرد آمد.

گاراگین گفت: «تعطیله.»

پیرمرد محل نگذاشت. گاراگین پاشد راهش را گرفت.

«تو که باز برگشتی. می‏‌خوام ببندم.»

پیرمرد گفت: «حالا چه وقت تعطیل کردنه.»

-اگه نری می‌ندازمت بیرون.

-زورت به من می‏‌رسه؟

-اونا هم می‌‏رن.

خورشیدو گفت: «دست از سرش وردار.»

گاراگین گفت: «از سرشب که باهم این‏جا بودین. حالا اومده چه‏‌کار؟»

پیرمرد گفت: «خودش منو فرستاده‌‏بود یه جایی.»

-به من‏ چه. می‏‌خوام ببندم.

خورشیدو گفت: «ور نزن، اگه نه خودتو می‏‌ندازم بیرون.»

وقتی آدم با کسی شوخی نمی‏‌کند، تو صورتش پیداست که شوخی نمی‏‌کند. این را گاراگین هم فهمید. از راه پیرمرد رفت کنار. پیرمرد خیس بود. پشت شیشه، خیابان را برق روشن کرد و باز تاریک شد. رعد که می‏‌زد؛ خورشیدو به ته لیولنش نگاه می‌‏کرد.

پیرمرد گفت: «دیگه داره بند میاد.»

گاراگین گفت: »بند نمیاد. تا صب می‏‌باره.»

-نمی‏‌باره.

-شاید بباره.

پیرمرد داد زد: «نمی‏‌باره.»

گاراگین گفت: «اصلا به توچه که می‌‏باره یا نمی‏‌باره.»

پیرمرد گفت: «این رفیق منه. خورشیدو رفیق منه.»

گاراگین گفت: «پیرمرد زبون‏‌باز.»

و به خورشیدو گفت که پیرمرد هرشب چه جور همه را تیغ می‌‏زند.

پیرمرد گفت: «من کسی رو تیغ نمی‌‏زنم.»

-هرشب یکی رو تیغ می‏‌زنی.

-یه روزی پول همشونو می‏‌دم. پول همه‏‌ی اونایی که برام عرق خریده‏‌ن.

-از کجا می‌‏دی؟

-کویت.

-شیش ساله که می‏خوای بری. تو جرئتشو نداری.

-جرئتشو دارم. برگشتم یه عالمه پول نشونت می‏‌دم.

-اونا باشه مال خودت. امشب چی؟

پیرمرد بطری‏‌ای را که برداشته‌‏بود؛ گذاشت زمین. لیوان خالی دستش مانده‌‏بود.

خورشیدو گفت: «من می‏‌دم.»

پیرمرد سربالا گرفت و از بطری به لیوان ریخت و سر کشید.

خورشیدو ازش پرسید: «دیدی‌شون؟»

پیرمرد گفت: «گورپدرشون.»

-همه‌‏شون بودن؟

پیرمرد هیچ نگفت.

-می‏گم همه‏‌شون بودن؟

-آره.

-بگو.

-چن‏تایی‏‌شون گفتن نمیان. گفتن می‏‌دونن چی پیش میاد. پناه نخل‏‌ها نشسته ‏بودن تو تاریکی.

-کی بشون گفت؟

-یکیشون به همه گفت: می‏‌دونین چی پیش میاد؟

-اونا چی گفتن؟

-گفتن: نه.

-اون بشون چی گفت؟

-بشون گفت دریا چه شکی می‏شه. دیدم هر بیس و شیش‌‏تا ترسیدن.

-مادرسگ، خودت که نگفتی؟

پیرمرد گفت: «نه. من دیگه نمی‌‏ترسم.»

دیدم صورتش زرد بود. خورشیدو فحش داد، به هر بیس و شش‏تا فحش داد. دستش می‏‌لرزید اما نه آن‏جوری که دست پیرمرد. پا شد رفت طرف شیشه. راست می‏‌رفت. عرق هنوز کاریش نکرده‌‏بود جز این‏که تنش را گرم‏ کرده‌‏بود. گاهی چیزی در تن آدم هست، قوی‌تر، و این است که عرق کاری نمی‏‌شود. این بدچیزیست. بدترین چیز دنیا همین است که آدم مست نکند، هرچه بخورد مست نکند و فقط خرجش زیاد بشود. گرچه خرج ‏کردن براش مهم نبود. از وقتی مشت‏‌زنی را ول کرده‏ بود، از وقتی کارگری اسکله را ول کرده ‏بود، شنیده ‏بودم کارش رو به راه است. راست می‏‌رفت طرف شیشه. انگار که طرف حریف می‏‌رفت. ایستاد به تماشای تاریکی. برق که می‌‏زد روشنی از بیرون به داخل می‏‌تابید و خیابان را در نور می‏‌دیدم.  حالت آدمی را داشت که زنش را با مرد غریبه‌‏ای آن دست خیابان بپاید، یا این‏جور چیزی، که خوشم نیامد و زدم به میز. گاراگین عرق آورد.

پرسید: «این چشه؟»

پیرمرد از پای پیشخوان گفت: «به توچه که چشه؟»

-اگه طوری بشه من تو هچل می‌افتم. این یه چیزیش هس.

-تو هم اگه می‏‌دونسی چه شکلی می‏‌شه یه چیزیت می‏‌شد.

-چی چه شکلی می‌‏شه؟

پیرمرد گفت: «دریا.»

گاراگین برزخ گفت: «تو هم که زده به کله‏‌ت.»

«زده به کله‏‌ی خودت نره‌‏خر.» و از من پرسید: «تو می‏‌دونی چه شکلی می‌‏شه؟»

گفتم: «نه.»

دیده‌‏بودم چه شکلی می‌‏شود. اولش از آمدن موج پایین می‏‌روی و خیس می‏‌شوی. از زیرلنج که رد می‏‌شود بالا می‏‌روی و زمین می‌‏خوری و بالا می‏‌آوری و رفته‌‏ای اگر باریک‌ه‏ای طنابی یا تریش‌ه‏ای بادبانی سرراهت نباشد. هیچ‏‌جا را نمی‏‌بینی، موج‏‌ها و باد را نمی‏‌بینی و حس می‏‌کنی همه‏‌ی مصیبت‏‌های عالم را دور وورت جمع کرده‏‌اند. ظاهر قضیه همین است. اگرچه حس می‏‌کردم به همین سادگی هم نیست و این بود که گفتم: «نه.»

پیرمرد به خورشیدو گفت: «بشون بگو چه شکلی می‌شه.»

-چی؟

-دریا، وقتی بارون میاد.

خورشیدو گفت: «ج-ن-د-ه.»

جوری که پیرمرد پشتش را نگرفت یا صدای ساعت نگذاشت. سینه‏‌ی دیوار روبه‌‏رو بود. اول خیلی صدا کرد و تند و بعد چندتای بلند و کند. هربار منتظر بودی تمام شده‏‌باشد و می‏‌شنیدی تمام نشده‌‏بود. دوازدهمی را درست نشنیدم بزند. خفه شد توی مشت خورشیدو و فریاد گاراگین: «نره‌‏خر مس کرده.»

بختش بلند بود که خورشیدو نشنید. عرق داشت کاری می‏‌شد. دیده‌‏بودم چه‌طور مشتش را سنگین و لخت کوبیده ‏بود. شیشه نشکست. آن چیزی که باید باشد تا شیشه را بشکند پشت مشتش نبود، مثل مشت‏زن بازنده‌‏ای که با زنگ آخر دور، همه‏‌ی نیروهای ذخیره‏‌ی تنش را تلپی به دستکش حریف می‏‌کوبد.  آمد طرف پیشخوان. ناجور راه می‏‌رفت. نشست روی چهارپایه و تکیه داد. دست‌‏هاش را دو طرف باز کرد. سینه‏‌ش پهن‌‏تر شد. موهاش کوتاه بود و سیخ. پیشانی‏‌اش عرق کرده‏‌بود. حالت مشت‏زن کتک‌‏خورده‏‌ای را داشت در کوشه‏‌ی رینگ که به صورتش آب پاشیده‌‏باشند.

پیرمرد یواش گفت: «بند میاد.»

و با دست زد پشت شانه‏‌ی خورشیدو. مثل دستیاری که می‏‌گوید مهم نیست و می‌‏داند که خیلی خیلی مهم است. از آرامش دستش که به پشت شانه‏‌ی خورشیدو زد پیدا بود؛ آن لرزش از سر شوق دستیاری که قهرمانش بازی را برده ‏باشد در آن نبود. چشم خورشیدو به باران پشت شیشه بود.

گفت: «همه‏‌ی زمسون بش باخته‏‌م.»

پیرمرد گفت: «دیگه بند میاد.»

-دیگه نباید بند بیاد. می‏زنمش. نمی‌‏ذارم اونا بترسن. تو هم میای. نمی‌‏ترسی که؟

پیرمرد هیچ نگفت و حرکتی کرد مثل بچه‌‏ای وقت قایم‏ کردن چیزی.

گاراگین گفت: «اون می‏‌ترسه.»

خورشیدو گفت: «خودت می‏‌ترسی. تو نباید گوش بدی.»

-من گوش نمی‏‌دم. من به حرف مشتریا گوش نمی‏‌دم.

-تو هم مث اونا مادرسگی.

گاراگین گفت: «مس می‏‌کنه که فحش بده.»

-کی مس کرده؟

گاراگین گفت: «پس چته؟»

ترسیده‌‏بود. چشم‌‏هاش عاجز بود و بادکرده.

پیرمرد گفت: «تو نباید این‏جوری باش حرف بزنی.»

-می‏‌دونی چشه؟

-آره که می‌‏دونم. این رفیق منه، یه لنج داره، بیس و شیش تا هم مسافر…

خورشیدو گفت: «بیس و هفت.»

گاراگین گفت: «می‏‌گیرنتون.»

خورشیدو گفت: «کی می‌‏گیرتمون؟»

-گشتیا می‏‌گیرنتون.

-اونا کوچیک‌ن اگه راپرت ما رو ندی، جاسوس.

-من را پرت کسی رو نمی‏‌دم.

-پس چرا گوش می‏‌دی؟

-من گوش نمی‏‌دم. من خوابم میاد.

پیرمرد گفت: «پس خودتو قاطی نکن.»

گاراگین گفت: «من خودمو قاطی نکردم. خودت گفتی بیس و شیش تا مسافر داره.»

خورشیدو گفت: «بیس و هفتا.»

پیرمرد گفت: «بیس و شیش تا.»

خورشیدو پرسید: «کی نمیاد؟»

-همیشه یکی هس که بترسه.

-نمی‏‌ذارم جایی رو ببینن. می‌‏کنمشون تو خن و درو می‏‌بندم. اون‏‌وقت کی می‌‏ترسه؟

پیرمرد جواب نداد. سربه زیر، نگاهش به لیوان بود که وارونه گذاشته‏‌بود سر بطری.

خورشیدو شانه‌‏هاش را گرفته و تکان داد.

-کی نمیاد؟

-نمی‏‌دونم.

-نکنه خودت؟

پیرمرد گفت: «پیری و دریا و این بارون؟»

خورشیدو گفت: «پیر سگ.»

دستش را بلند کرده‌‏بود و خیال می‏‌کردی می‏‌زند، اما چیزی توی تنش ریخت که فقط گفت پیرسگ. همان‏طور که نشسته‏ بود، تو خودش رفت و کوچک‏تر شد. چیزی کش می‌‏آمد و خسته می‏‌کرد. سکوت را حس می‏‌کردی وقتی به باران پشت شیشه گوش نمی‏‌دادی یا به ساعت که صداش به صدای موتور لنجی می‏‌مانست وقتی پناه نخل‏‌های جزیره قاچاقی منتظرش باشی. قیافه‌‏ش عوض شده‏ بود. حالا یک مشت‏زن کتک‏خورده نبود، آدم کتک‏خورده‌‏ای بود بعد از حال آمدن در یک دعوا که چشم‌‏هات نگاهت را پایین می‏‌انداخت. پیرمرد ترس برش داشته ‏بود و گاراگین خوابش می‏‌آمد. خورشیدو با صدای ساعت پرید. باز چند تای کوتاه و تند صدا کرد و بعد یکی و بلند. خورشیدو کوبید روی پیشخوان بطری که لیوان وارونه سرش بود مثل زنگ رینگ صدا کرد. خورشیدو پا شد رفت. دیدم راست و محکم راه می‏رفت. زیر در خم نشد. کرکره‏‌ی نیم‌‏بسته را هل داد و رفت بیرون.

گاراگین خواب‏‌آلود پرسید: «کجا رفت؟»

پیرمرد گفت: «کویت.»

خونسرد گفت.

-پولش چی؟ کی برمی‏‌گرده؟

-بت می‏ده، اگه برگرده.

-پول تو چی؟

پیرمرد گفت: «من آدم ترسویی هسم. هیچ‏وقت نمی‌‏تونم قرضامو بدم.»

گاراگین گفت: «چه کارش کردی؟»

پیرمرد هیچ نگفت. پاشد آمد سراغ من. لاغر بود و گونه‏‌های گودافتاده لاغرترش کرده‌‏بود.

گفت: «عاشور، از بچه‏‌ها چه خبر؟ کاروباراسکله خوبه؟»

گاراگین سرش داد زد: «حالا نوبت اینه؟»

پیرمرد گفت: «من کسی رو تیغ نمی‌‏زنم. این رفیق منه، عاشور رفیق کنه.»

به حرفش گوش نمی‏‌دادم و فحش‌‏های کافه‏‌چی را نمی‏‌شنیدم. نگاه می‏‌کردم به شیشه. برق که می‏‌زد بارش دانه‌‏ها را در نور می‌‏دیدم، و رعد انگار صدای قطره‏‌ها بود که وسط دریا و در شبی تاریک به عرشه‏‌ی لنجی می‌‏ر‌یخت.

گروه گردآوری داستان
در کوشش‌ایم برای گزینش داستان‌های پرکشش‌ و آفرینشگرانه‌...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *