داستان کوتاه «شیشهخرده»
- گروه گردآوری داستان
- داستان کوتاه
اینجا داستان کوتاه «شیشهخرده» از دلارام میرزاآقا را میخوانیم… با داستانگرد همراه باشید.
درست نمیداند چند ساعت است که جلوی ورودی متروی تربیتمدرس، چهارزانو روی زمین نشستهاست. آفتاب دارد غروب میکند. پاهایش حسابی خشک شدهاند. دیگر کمربهپایینش را حس نمیکند. پسِ سرش را به دیوار کوتاه پشتش تکیه میدهد. پلکهایش را روی هم میگذارد. هنوز بینیاش زُقزُق میکند. کاسهی چشمهایش سنگین است. بینیاش از بوی خون پر شدهاست. چشم باز میکند. مردم هنوز مثل مور و ملخ از در مترو بیرون میآیند و تو میروند. هیچکس به شیشهخردههای جلوی او حتی نگاه هم نمیکند. سرش را پایین میاندازد. دل و رودهی ترازویش بیرون ریخته. یک دوهزار تومانی دربوداغان، یک پنجهزار تومانی کنار صفحهی ترازو، وسط آن همه شیشهخرده روی زمین افتادهاند؛ صدایی در سرش تشر میزند “بیعرضه”. زُقزُق بینیاش شدیدتر میشود. درد تیزی در پیشانیاش میپیچد.
-کی باهات این کار رو کرده آقا پسر؟
سرش را به هوای صدا بلند میکند. دختر جوانیست؛ چشمهای درشت و سیاهی دارد. دستمالی کاغذی را به طرفش دراز کردهاست. سر و وضعش به دانشجوها میخورد.
-کی ترازوت رو شکونده؟
دستمال را از دست دختر میگیرد. سرش را پایین میاندازد و با دستمال بازیبازی میکند. تکههایی از دستمال به زخمهای نوک انگشتهایش میچسبد و کنده میشود.
-باهاش خون روی صورتت رو پاک کن.
دستمال را به بینیاش نزدیک میکند. بوی خوبی میدهد. پلکهایش را روی هم میگذارد. دستمال را آرام بالای لبش میکشد. درد تیزی در ردیف بالایی دندانهایش میپیچد. صورتش را از درد جمع میکند.
-چی شده پسر جون؟ کی این بلا رو سرت آورده؟
صدا مردانه است. سرش را بلند میکند. عجب ریش پرپشتی دارد! بهش میخورد نهایت چهل و پنج ساله باشد. مرد همانطور که پیشانی خلوتش را میخاراند، میپرسد.
-مأمورها این بلا رو سرت آوردن؟
-نه.
-پس کی بوده؟
با صدایی گرفته و خشدار جواب میدهد.
-چندتا پسر.
-چرا این کار رو کردن؟
شانه بالا میاندازد.
-یعنی نمیدونی چرا ترازوت رو شکوندن؟
این بار صدای دختر است. مرد ریشو کنار دیوارِ کوتاه زانو به زمین میزند. دور و بَرَش را نگاه میکند و با صدایی دورگه میپرسد.
-هنوز هم همین دور و بَرن؟
چشم در چشم پسر نگاه میکند، یک ابرویش را بالا میاندازد و ادامه میدهد.
-خب دردشون چیه لامصبا؟
پسر شانه بالا میاندازد.
-بلند شو؛ بلند شو برو توی مترو سر و صورتت رو بشور.
مرد ریشو دست پسر را میگیرد و به زور بلندش میکند. پسر بازویش را از دست مرد ریشو بیرون میکشد. سرش را پایین میاندازد و همانطور که ایستاده به نردههای بالایی دیوارِ کوتاه تکیه میدهد. زن میانسالی سلانهسلانه جلو میآید.
-باز هم که تو صورتت خونین و مالین شده پسرم!
مرد ریشو و دختر به سمت زن میانسال سر میگردانند.
-بازهم ترازوت رو شکوندن؟ ای بابا!
مرد ریشو میپرسد.
-قبلاً هم ترازوش رو شکونده بودن؟
-هوم، چند روز پیش هم اون طرف پل هوایی نشسته بود؛ هم زده بودنش، هم ترازوش رو شکونده بودن.
مرد ریشو چانهی پرمویش را میخاراند.
-عجب!
دختر همانطور که با گوشیاش ور میرود میگوید.
-خب چرا دوباره رفتی ترازوی شیشهای خریدی؟
زن میانسال خریدهایش را زمین میگذارد. دست به کمر، کمی خودش را به عقب قوس میدهد و میگوید.
-آی کمرم! پسرم اگه میبینی باهات دشمنی دارن، خب چرا هر روزِ خدا میآی همین دور و بر! برو جای دیگه. زمین خدا رو که ازت ن…
دختر وسط حرفش میپرد.
-یا برو به مأمورها بگو. میخوای الان به ۱۱۰ زنگ بزنم؟ اصلاً میخوای خودت زنگ بزنی؟
گوشیاش را به طرف پسر میگیرد. پسر سرش را پایین میاندازد و با پوست ورآمدهی گوشهی ناخنش بازی میکند. دختر شانهاش را بالا میاندازد و گوشیاش را توی جیب روپوش سرمهای رنگش میگذارد. مرد ریشو رو به زن میانسال میپرسد.
-خانم شما دیدین کی این کار رو کرده؟ این پسره که انگار زبون نداره.
-وا، من که بعد شما رسیدم آقا.
-نه، منظورم اون روزیه که گفتید اون طرف پل هوایی نشستهبود.
-آها، اون روز. والا چی بگم! چند تا پسر جوون دورهش کردهبودن و بلند بلند حرف میزدن و بگو بخند میکردن.
مرد ریشو سگرمههایش را در هم میکشد و میپرسد.
-یعنی رفیقاش بودن؟ آره پسر؟ رفیقهات باهات این کار رو کردن؟
زن میانسال ادامه میدهد.
-حالا شاید با این بندهخدا رفیق نبودن. خودشون با خودشون بگو بخند میکردن. ما چه میدونیم؟ والا.
مرد دستی به ریش بلندش میکشد.
-عجب!
دختر میپرسد.
-بعد چی شد؟
-هیچی مادر، زدند این بندهخدا رو لت و پار کردن.
پسر دوباره روی زمین مینشیند. زانوهایش را بغل میکند. همانطور که سرش به سمت ورودی متروست، زیرچشمی سایهی آن سه نفر را میپاید. مرد ریشو با دست ضربهی آرامی به شانهی پسر میزند.
-حالا واقعا با هات دشمنی داشتن یا …
زن میانسال همانطور که خریدهایش را از روی زمین برمیدارد، وسط حرف مرد ریشو میپرد.
-از اینجا بلند شو پسرم؛ برو جایی که اذیتت نکنن.
مرد ریشو پوفکنان سری تکان میدهد و به طرف ورودی مترو به راه میافتد. دختر همانطور که سرش توی گوشیست به طرف خیابان میرود. پسر با دستمالی که دختر به او داده، گوشهی چشمش را پاک میکند. چشمهایش را میبندد و به دیوار کوتاهِ پشت سرش تکیه میدهد. سرش سنگین است. دلش ضعف میرود. سوز هوا بیشتر شده انگار. کاش الان توی اتاقک بود، کنار پیت حلبی. الان حتماً توی پیت آتش جانداری بهپا کردهاند. اگر الان آنجا بود پاهایش را دراز میکرد جلوی پیت. پاهایش داغ میشد حتماً. آنوقت خوابش میگرفت و میخوابید. اگر میخوابید دیگر بینیاش زقزق نمیکرد، سرش آرام میگرفت، گرسنگی را نمیفهمید، از همه مهمتر گرم میشد. مثل الان که چشمهایش گرم شدهاند. خیلی گرم، خیلی …
گرمای دستی را روی شانهاش حس میکند. چشم باز میکند؛ نور ماشینها در تاریکی توی چشمش میزنند. دیگر مردم مثل مور و ملخ توی خیابان نمیپلکند. حتی خبری از گربهها هم نیست. چشمهایش را میبندد و دایرههای رنگی را که توی سیاهی پشت پلکهایش این طرف و آنطرف میروند، دنبال میکند. ای کاش گربه بود و الان دم پشمالویش را دور خودش میپیچید و …
-بازم که خوابت برده نسناس!
سرش را به طرف صدا برمیگرداند. قدبلند و لاغر در سیاهی شب مثل اجل معلق بالای سرش خیمه زده. خودش است! صدایش به زور از ته حلقش بالا میآید، اما جواب میدهد.
-فردا یه جای دیگه رو بهم بده جعفر. اینجا دیگه تابلو شدم.
-ببینم چقدر کاسب شدی؟ دو تومن، پنج تومن، یه هزاری؛ همین؟ خاک تو سرت بیعرضه! ممد خپل، با اینکه لششو تکون نمیده، سر چهارراه بیشتر از تو کار میکنه.
-نچ، نزن توی سرم! گفتم که تابلو شدم.
-غلط کردی تابلو شدی! مگه نگفتی امروز فرق میکنه تخ*مسگ!
-ببین سر و صورتمو دیگه.
-کو؟ ببینم پک و پوزت رو.
-آخ! یواشتر.
-خُ که چی؟ زدنت؟
-صبح بعد اینکه تو رفتی، گفتم به ممد بزنه تو دماغم که خون بیاد جاش بمونه.
-ممد خپل؟
-نه، ممد خله.
-خُ که چی!
-که بیشتر کاسب شم.
-خُ نشدی که اوشگول!
-نچ، نزن تو سرم بابا! اون دفعه رو چرا نمیگی که همین کار رو کردم، کلی کاسب شدم!
-خفه بابا، وظیفهت بود! بجنب، بجنب از وانت عقب نمونی. وای به حالته امشب! آقا سیا عمراً ازت بگذره.
پسر دست در جیب شلوارش میبرد و نایلون مچالهای را بیرون میآورد. خردههای شیشه را از روی زمین جمع میکند و توی نایلون میریزد.
