داستان کوتاه «هاوار»

در این صفحه، داستان کوتاه «هاوار» از مرجان جامی را می‌خوانیم. با داستان‌گرد همراه باشید…

داستان هاوار از مرجان جامی

هیچ‌کدام از ما خوشش نمی‌آید چند لکه‌خون روی شیشه ساعت مچی‌‌‌اش باشد. حالا اگر آنها را نمی‌بینیم، نبینیم. مسأله این است که سال‌ها می‌گذرد و با وجود تلاش مادرها و زن‌هامان برای پاک‌کردنشان، این لکه‌ها هنوز باقی است؛ و ما روزی چند بار نوک انگشت‌مان می‌خورد به آنها و هی مورمورمان می‌شود.

سال‌های جنگ بود. توی کرمانشاه مردم چیزهای معمولی هم برای زندگی نداشتند، چه رسد به چیزهایی که ما  لازم داشتیم. سازمان، احمدی و پورنجات را هر‌از‌گاهی می‌فرستاد تهران برامان ساعت و عصا و این جور چیزها بیاورند. آن سال، چله‌زمستان یک‌دفعه آنها را  مأمور کرده بود برای خرید تجهیزات بروند تهران. قرار بود برای ما پسرها هم ساعت لمسی بیاورند.

بعدها که مادرم برای تحویل‌گرفتن ساعت رفته‌بود‌ سازمان، احمدی براش تعریف کرده‌بود. همان‌طور که برای همه تعریف کرده‌بود. گفته‌بود موقع برگشت، ساعت دو و شانزده دقیقه ‌نیمه‌شب‌ رسیده بودند گردنه اسد‌آباد. وسط آن کولاک پیکان‌شان پنچرکرده بود. خواسته‌بودند پنچری ماشین‌ را بگیرند که دیده‌بودند جک ندارند. احمدی پورنجات را فرستاده‌ بود کنار جاده از یکی جک بگیرد. بعدش تعریف کرده‌بود که چطور وقتی‌پورنجات لب جاده ایستاده بوده و برای ماشین‌ها دست بلند می‌کرده، کامیونی پرتش کرده ته دره.

احمدی نتوانسته بود کاری بکند. فقط خودش را رسانده بود راه‌داری اسدآباد. راه‌داری به‌خاطر برف و کولاک قبول نکرده بود بیاید لب دره. فردا صبحش با مأمور و طناب و تجهیزات آمده‌‌بودند. تا غروبش گشته بودند ولی حتی جنازه پورنجات را هم پیدا نکرده‌بودند. مأمورها گفته بودند:«حتماً گرگ‌ها همان دیشب مرده یا زنده‌اش را خورده‌‌‌اند».

همان‌موقع من و بچه‌ها بین خودمان می‌گفتیم: «اگر حیوان‌ها خورده‌بودندش نباید یک تکه لباسی‌، چیزی از او پیدا ‌می‌شد؟»

به‌جزآن، خیلی سوال بی‌جواب دیگر توی ذهن ما ماند. مثلا، اینکه احمدی که خودش سال‌ها راننده بوده و این جاده و گردنه‌‌اش را می‌شناخته، چرا توی آن برف و کولاک، زمانی از تهران راه ‌افتاده‌ بود که آن موقع شب برسند اسدآباد؟ کسی چه ‌می‌داند که هدف این سفر سر‌به‌نیست‌کردن پورنجات نبوده؟ مگرنه‌اینکه او تنها کسی بود که از دخل‌وخرج‌های احمدی توی سازمان باخبر بود و جیک و بوکش را می‌دانست؟ اصلا کی باورش می‌شد آدمی مثل احمدی که توی همه چیز مو را از ماست می‌کشید، جک ماشینش را جا گذاشته باشد؟

تازه، همه‌مان خوب می‌دانستیم که احمدی خیلی از راننده‌‌های جاده کرمانشاه را می‌شناخت. از کجا معلوم که راننده آن کامیون یکی از همپالکی‌های جوانی‌هاش نبوده و احمدی بابت سربه‌نیست‌کردن پورنجات با پولی، چیزی او را تیر نکرده بود؟

بعضی‌ها می‌گفتند اصلا قضیه این حرف‌ها نبوده. پورنجات از خیلی‌وقت پیش توی خودش بود. کی باورش می‌شد پورنجاتی که به خاطر بچه‌ها به آب و آتش می‌زد و بچه‌ها به سرش قسم می‌خوردند، حالا دیگر حتی دل و دماغ سلام جواب دادن هم نداشته‌باشد؟ شکار بود. خیلی‌کارها دلش‌می‌خواست برای بچه‌ها بکند که جلوش را می‌گرفتند. این را آنهایی می‌گفتند که هفته‌ای دو،سه بار بابت مستمری‌ای، چیزی  به سازمان سر می‌زدند. می‌گفتند شنیده‌اند که پورنجات به احمدی اصرار می‌کرده او را هم با خودش ببرد تهران. احمدی قبول نمی‌کرده. وقتی رفته تهران، هر چه به این در و آن در زده، به جایی نرسیده. تازه‌ گوشی دستش آمده. البت، از خیلی وقت‌پیش این قصد را داشته. چون قبل از آن هم دو بار شاهرگش را زده بوده ولی زنش هر دو بار نجاتش داده. یقین، آنقدر ناامید بوده که تا دیده یک کامیون به سمتش می‌آید کار خودش را ساخته. 

 ولی بعضی بچه‌ها نظر دیگری داشتند.آنها از قول پدر ممّدلک که سرراه همدان قهوه‌خانه داشت و از یکی از راننده‌های اتوبوس ماجرا را شنیده بود این طور می‌گفتند که همان شب  راننده اتوبوس توی خواب و بیداری داشته پشت کامیون از تهران می‌آمده که وسط کولاک دیده یک‌دفعه، راننده کامیون زده روی ترمز. او هم ترمز کرده. آنقدر ترمز شدید بوده که نصف مسافرها به جلو ماشین پرت شده بودند. بعد، همه یک جسم سفید به هیکل یک آدم دیده بودند که به آسمان پرتاب شده. همان‌موقع انگار دو تا بال سفید بزرگ و پهن دو طرفش در‌آمده و پر کشیده.

بعد از آن، تا چند سال بین مردم اسدآباد شایع بود که سرچله زمستان هر موقع کولاک می‌شود راننده‌هایی که تک و تنها از گردنه رد می‌شوند صدای نعره‌های مردی را می‌شنوند که کمک می‌خواهد. حتی، یک شب زمستانی که من و پدرم از همدان برمی‌گشتیم، سر گردنه صداهایی شنیدیم. از ماشین‌ پیاده شدیم و رد صدا را گرفتیم تا به لبه پرتگاه رسیدیم. اما پدرم می‌گفت ته‌دره چیزی پیدا نیست. تازه،  اگر هم پیدا می‌بود که کاری از دست ما ساخته نبود. بچه‌‌ها می‌گفتند راه‌داری اسدآباد چندین مرتبه از این جور گزارش‌ها شنیده. مأمور فرستاده ته دره؛ اما هیچ‌وقت چیزی پیدا نشده.

بعضی بچه‌های نیمه‌بینا می‌گفتند:« شما چه ساده‌اید! هنوز احمدی را نشناخته‌اید که چه  آدم خطری است؟ اصلا تهران‌رفتنی در کار نبوده! از خیلی وقت پیش‌ها احمدی زن پورنجات را زیر نظر داشته. بعدش، آفرت را یک جایی گیر انداخته و خوب دیگر…  . بیچاره پورنجات که  توی عمرش غیر از خیر، قدمی برنداشته؛ تا فهمیده، شیت شده و زده به کوه».

 آنها قسم می‌خوردند که چندین بار پورنجات را شب‌ جمعه توی راه شامامی دیده‌اند که داشته به آنهایی که می‌رفتند زیارت، شمع می‌فروخته.

امّا بعضی دیگر می‌گفتند این حرف‌ها کدام است؟ کمتر کسی بود که اگر راهش به سازمان افتاده باشد صدای داد و بیداد پورنجات را نشنیده باشد. پورنجاتی  که مدام سر هاپولی‌کردن بودجه‌ها و دست به سر کردن مددجوها با بالایی‌ها گلاویز بود.  حتی یک بار یکی از بچه‌ها شنیده بوده که احمدی از سر دلسوزی بهش می‌گفته:«تو به این کارها چه کار داری؟ سهمت را بگیر.»

بعدش که او عصبانی شده، احمدی گفته:«تهدید کرده‌اند اگر خفه نشود خودمان خفه‌اش می‌کنیم».

پورنجات را همه می‌شناختیم. آدم کلّه‌خری بود. شاید واقعاً تصمیمش را گرفته بوده، برود تهران گزارش بدهد. کسی‌چه می‌داند؟

من همان موقع هم هیچ کدام از این حرف‌ها را باور نکردم. اما تمام این بیست و چند سال هر وقت دست می‌کشم روی شیشه ترک‌خورده ساعت مچی‌ام و دستم می‌خورد به لکه‌های خونی که ریخته روی درش مورمورم می‌شود. آن وقت‌ها به مادرم و بعدها به زنم گفتم که این لکه‌ها را پاک کنند. نه مادرم و نه زنم با هیچ ترفندی نتوانسته‌اند پاک‌شان کنند. تمام بچه‌هایی که یکی، یک ساعت از این ساعت‌های لمسی تحویل گرفتند همین را می‌گویند. توی این سال‌ها ساعت‌های زیادی خریدیم. اما نه من و نه هیچ کدام از بچه‌ها هر چه کرده‌ایم نتوانسته‌ایم این یکی‌ساعت را از مچ‌مان باز کنیم. انگار بخشی از وجودمان شده. یا ما بخشی از این ساعت شده‌ایم.  هر روز، روزی چند دفعه، در این ساعت را که باز می‌کنیم تا ببینیم کجای روزگاریم دست‌مان می‌خورد به این لکه‌ها و مورمورمان می‌شود و هر بار که عقربه‌ها می‌رود روی ساعت دو و شانزده دقیقه نیمه‌شب صدای مردی انگار از همین نزدیکی‌ها می‌پیچد توی گوش‌مان که نعره می‌کشد: «ها…وا…ر…ها…وا…ر».

گروه گردآوری داستان
در کوشش‌ایم برای گزینش داستان‌های پرکشش‌ و آفرینشگرانه‌...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *