داستان کوتاه «گمشده»

در این صفحه داستان کوتاه «گمشده» از ابوتراب خسروی را می‌خوانیم. با داستان گرد همراه باشید.

داستان کوتاه گمشده نوشته ابوتراب خسروی

رئیس واحد دست مامور اجرا را فشرد و او را به طرف پله‏‌ها هدایت کرد. مامور اجرا کیف سیاهی را حمل می‏‌کرد. رئیس واحد ربدشامبر پوشیده و موهای سفیدش ژولیده‏‌بود. به نظر می‌‏رسید تازه بیدار شده. در هنگام بالارفتن از پله‏‌ها گفت: «خوشحالم که مرکز پس از این‌‏همه سال به فکر این واحد افتاده، باید به عرضتان برسانم که این واحد به بهترین شکل ممکن اداره می‏‌شود. هرچند که برای مرکز مهم نیست که در این‏جا چه می‏‌گذرد. درواقع همیشه نسبت به تقاضاهای ما بی‌‏توجه بوده، اخیرا درخواست اعزام یک تعمیرکار کرده‌‏ام. شیروانی نشت می‏‌کند، درها بسته نمی‏‌شوند، لوله‌‏ها پوسیده‏‌اند، فکر نمی‏‌کردم ترتیب اثری بدهند. اگر درست حدس زده‌‏باشم جنابعالی برای بررسی نیاز‏های این واحد آمده‌‏اید!؟ در واقع آن‏ها از کارافتاده‏‌اند آن‏قدر پیر شده‏‌اند که حتی نمی‌‏توانند میخی را به دیوار بکوبند، چطور می‏‌شود از آنها توقع کار داشت، برای صحبت با آن‏ها باید فریاد کشید. آن روی سکه‌‏ی نگهبانی ما پرستاری از آن‏‌هاست.»
اتاق پذیرایی مشرف به محوطه‏‌ی درندشتی بود که سروهایی آن را حصار می‌‏کردند. مبل‌های سبزرنگی در اتاق چیده‌‏شده‏‌بود. در منظر پنجره، در دوردست، آن‌‏ها در سایه‏‌ی افرای تناوری نشسته‏‌بودند. از آن‏جا طرح صورتشان ناپیدا بود ولی درتحرکی کند، جابه‏‌جا می‏‌شدند.
رئیس واحد گفت: «درواقع سال‏‌هاست که به سن بازنشستگی رسیده‌‏ایم، ولی قادر به ترک این‏جا نیستیم. این احساس آن‏ها هم هست. درسال‌‏های گذشته نامه‌‏ی آزادی چندنفر از آن‏‌ها رسید. البته با توجه به ندانستن نام واقعی آن‏ها و همچنین اختلاط شماره‏‌های فهرست، قابل دسترس نبودند. با این‌‏همه، نامه‏‌ها را برای آن‏‌ها خواندیم ظاهرأ آن‏‌ها راضی به ترک این‏جا نیستند. انجام وظیفه‏‌ی ما یک مسئولیت جمعی است که آن‏ها خود را در آن سهیم می‌‏دانند.» در این حال سکوت کرد و به صدای قدم‌‏هایی که از سرسرا می‏‌آمد گوش داد و با لحنی شبیه فریاد گفت: «از اداره‏‌ی مرکزی آمده‏‌اند، می‌‏خواهند بازرسی کنند.»
زنی با موهای سفید وارد شد. آرایش غلیظی کرده‌‏بود و با چالاکی کاموا می‌‏بافت. نگاهی به رئیس انداخت و لبخند زد. رئیس واحد گفت: «همسرم توبا!»و خندید. طوری که چین و چروک گونه‏‌هایش به هم فشرده‌‏شد. و گفت: «تا به حال به یاد داری که یک مأمور برای بازرسی آمده‌‏باشد!» به دوردست اشاره کرد و گفت: «همسرم نسبت به آن‏ها محبت بی‏شائبه‌‏ای دارد. مادر مهربانی‏ است که از فرزندان کهن‌سالش پرستاری می‏‌کند. آن‏ها همیشه مریض‌‏اند. مفصل‏‌هاشان درد می‏‌کند. درواقع به سال‏‌های کودکی خود بازگشته‌‏اند، همانطور زنج‌موره می‏‌کنند و بهانه می‏‌گیرند.»
مأمور اجرا کیف‌‏دستی‌‏اش را باز کرد. پرونده‏‌ی کهنه‏‌ای را بیرون کشید و گفت: «من حامل حکم استخلاص م.س هستم و برای ابلاغ به نامبرده به این‏جا آمده‌‏ام!» رئیس واحد نگاهی استفهام‏‌آمیز به توبا انداخت و گفت: «شما تا به حال این اسم را شنیده‌‏اید؟»
مأمور اجرا گفت: «قریب به یقین در این واحد حضور دارد. شغلش معمار اعلام شده.»
توبا گفت: «ما هیچکس را در این واحد به اسم واقعی نمی‏‌شناسیم.»
مأمور اجرا گفت: «ولی اداره‏‌ی مرکزی او را یکی از اعضاء این واحد می‏‌داند.»
توبا گفت: «حالا چه کسی می‏‌تواند م.س باشد.»
مأمور اجرا گفت: «گزارشی مبنی بر مرگ و میر نرسیده؟»
رئیس واحد گفت: «همه‏‌ی آن‏‌ها طبق سرجمع فهرست، در قید حیات هستند.»
مأمور اجرا در میان کاغذهای کهنه‌‏ی پرونده جستجو کرد و گفت: «ظاهرأ باید ایشان با شماره‏‌ی سی و هفت به این واحد معرفی شده‌‏باشند.»
در این لحظه فریادی بی‏‌مهار به گوش رسید. توبا به جایی خیره شد و گوش داد و گفت: «آقای مقدسی است، درد استخوان‏‌هایش عود کرده.»
و از جا برخاست. از طبقه‏‌ی دوم پایین رفت و وارد محوطه شد. آن‏ها پشت پنجره‌‏ها ایستاده‌‏بودند. توبا از پله‌‏های آسایشگاهی پایین رفت. آقای مقدسی روی تخت دراز کشیده‌‏بود و فریاد می‏‌زد. شمدی تا سینه‏‌اش را پوشانده‌بود. لب‌هایش گشوده‌‏شده‌‏بود و می‏‌لرزید. چند نفر روی تخت‏‌ها نشسته‌‏بودند و سیگار می‌‏کشیدند.
توبا شمد آقای مقدسی را کنار زد و پوست سربی‏‌اش پدیدار شد. با دست پیشانی‌‏اش را لمس کرد و به چشمانش خیره شد و گفت:
«چشم‏هایت می‌‏گویند درد نمی‌کشی.» آقای مقدسی پلک‌‏ها را برهم گذاشته‌‏بود و بی‏‌صدا می‏‌خندید.
توبا گفت: «تو مرا به این‏جا کشانده‌‏ای که بازی کنی!»
صدای خنده‏‌شان قطع شد ولی آقای مقدسی ریسه رفته‏‌بود و صورت چروکیده‌‏اش می‏‌لرزید.
توبا گفت: «تو همیشه دردسر ایجاد کرده‌‏ای، همیشه بی‌‏دلیل می‏‌خندی، همیشه بی‏‌دلیل گریه می‏‌کنی و بهانه می‌‏گیری!» و سیلی محکمی به گونه‌‏اش نواخت.
آقای مقدسی سرش را زیربالش پنهان کرد ولی هنوز شانه‏‌هاش می‏‌لرزید.
توبا گفت: «امروز پس از سال‏ها یک نفر به این واحد آمده و شما عربده می‏‌کشید. اگر بار دیگر همچین صدایی بشنوم، هرکس که باشد از این‏جا اخراج می‏‌شود.»
و از آسایشگاه خارج شد. از سنگفرش گذشت و به طرف اتاق پذیرایی رفت.
رئیس واحد شرح می‏‌داد که: «در ان سال‏‌ها این‏جا برهوت بود، و فقط آن افرا وجود داشت که وقتی آن‏ها را با کامیون آوردند و پایین ریختند، در سایه‏‌اش نشستند. ظاهرأ یکدیگر را نمی‏‌شناختند. از جناح‌‏های مختلف بوده‌‏اند. شاید دشمن یکدیگر بوده‌‏اند، ولی این‏جا عقایدشان را فراموش کرده‌‏اند، قبلأ بجای آن دیوار سیم خاردار بود. در همان روزها کشیدند، نگهبان‏‌های ما پشت سیم‌‏ها بودند.»
توبا گفت: «حالا فقط خاطرات بعد از این‏جا را به یاد دارند، زندگی آن طرف این دیوار را فراموش کرده‏‌اند.»
رئیس واحد گفت: «ساعت‏‌ها چشم و گوش بسته توی کامیون تلنبار شده‌‏بودند، اینجا هم آفتاب به سرشان می‌‏تابید، مبهوت بودند، یکی یکی به چادر بازجویی می‌‏آمدند، دست‏‌هاشان از پشت بسته‌بود. آن‏ها را به صندلی می‏‌پیچیدند. ناخوش بودند. سرگیجه داشتند. غثیان می‏‌کردند. از همان روز بود که بیشترشان اسم و رسمشان را انکار کردند. ارادی بوده؛ هرچند که فرقی نمی‌کند. حتمأ بعضی یکدیگر را می‌شناخته‌‏اند. ولی کسی حرفی نزده شاید نوعی معامله بوده، حتمأ مصالحشان ایجاب می‏‌کرده. توی آن جمعیت، مأمورها نمی‌توانسته‌‏اند آن‌ها را بشناسند. آن‌ها هم توی هربازجویی اسمی را برای خودشان اتخاب می‏‌کردند. با این حساب بازجوها نمی‌‏دانستند سوالات خاص هرکس را از چه کسی سوال کنند. با هر ضربه یک صدا از گلویشان بیرون می‏‌پریده، نه این‏که حرفی بزنند. مقصودم این است که حتی فریادشان را توی سینه‌‏هاشان حبس کرده‌‏‏بودند. این خود توافقی جمعی بود که شماره‏‌های روی سینه‏‌هاشان را بکنند و جایی گم کنند. که بازجوها نفهمند از کی سوال کنند. یک نوع فرار بوده. درکارشان موفق شده بودند. بازجوها بارشان را بستند و اینجا را ترک کردند. یکی از آنها جلو چادر ایستاد و گفت: «باید تا کی اینجا بمانیم؟!»
حالا نمی‏‌شود گفت کدام یک از آنها بود. همه‌شان پیرشده‌‏اند. تغییر قیافه داده‌‏اند. مأموریت ما موقت بود، هنوز هم موقت است. این معنی را می‏‌دهد که معلوم نیست این واحد تا کی مستقر باشد.
گفت: «اینجا باد و آفتاب است.» آن افرا هم بزرگ نبود که زیر سایه‌‏اش بنشینند. ما فقط مأمور حفاظت آنها بودیم. وظیفه‏‌ای در قبال این قبیل چیزها نداشتیم. آنها خودشان پیشنهاد کردند. به نفع همه بود. این شروع همکاری آنها بود. موافقت مرکز لازم بود. نظر من این بود که اول آن دیوار ساخته‏ شود. و بعد آنها در این محدوده هرچه می‏‌خواهند بسازند. نقشه‏‌ی اینجا را یکی از آنها کشید. مهم نیست چه کسی باشد. حسن ابتکار او این است که هرچیز را جای خودش گذاشته. در اینجا هرکس به آسانی در مکان پیش‌‏بینی شده، انجام وظیفه می‏‌کند. آنها در کمال آسایش مدت محکومیت‌شان را می‏‌گذرانند. و حتی این همکاری را دارند که به جای مأموران ما نگهبانی بدهند. ما همیشه از این صمیمیت استقبال کرده‌‏ایم. نگهبان‏‌های ما با آنها مخلوط شده‌‏اند، و حاضر به کناره‌‏گیری نیستند. آنها در کنار هم احساس امنیت می‌‏کنند. این نتیجه همکاری همه عناصر حاضر در این واحد است. آنها این ساختمان را طوری ساخته‌‏اند که من به عنوان رئیس واحد، حتی اینجا درخانه‏‌ی مسکونی‌‏ام، از آنها به راحتی آمار بگیرم. و هروقت بخواهم با آنها صحبت کنم، آنها را درست جلو پنجره‏‌ی این اتاق احضار کنم. این به نفع نگهبان‏‌ها بود که به جای اینکه با کلاه‏های آهنی زیرآفتاب قدم بزنند، توی برج‌های دیده‌بانی بنشینند و سیگار بکشند. درواقع یکی از دلایل تأخیر بازنشستگی ما استفاده از امکانات اینجاست. ما در اینجا علاوه بر زندگی، انجام وظیفه می‌‏کنیم. بی‏ آنکه یکدیگر را بشناسیم، خاطرات خوشی از آنها داریم. ظاهرأ آنها نام‏‌های واقعی خود را و یا شماره‏‌های خود را بازگو نمی‌‏کنند. ولی علت بازنگفتن مشخصاتشان در این سال‏ها وابستگی به اینجاست. آنها درواقع آزادی‌شان را پیش‌‏بینی می‏‌کنند و حاضر به خروج از اینجا نیستند. حالا ما اسم‌‏های اینجای آن‏‌ها را می‌‏دانیم. نامگذاری آنها نتیجه‏‌ی سلیقه‌‏ای جمعی بود. حتی نگهبان‏‌ها هم مابین آنها گم شده‌‏اند. و به نام‏های جدید خوگرفته‌‏اند. همه آن‏ها مدعی هستند که این اسامی نام‏‌های واقعی آن‏هاست. این نتیجه‏‌ی همکاری همه‏جانبه‌‏ی آنها بود. برای ما هیچ‏وقت مهم نبوده چه کسی در برجک‏‌های دیده‌‏بانی نگهبان است.»
مأمور اجرا نگاهی به دوردست کرد و با لحنی آمرانه گفت: «آقای م.س با شماره‌‏ی سی و هفت را احضار کنید.»
توبا گفت: «آمار این واحد کامل است. ولی باید به استحضارتان برسانم که آمار ما نتیجه‏‌ی سرشماری همیشگی ماست. اعضای این واحد هیچوقت درمکان‏های خود نمی‏‌ایستند.»
مأمور اجرا گفت: «آن‏چه ابلاغ حکم را تسریع می‏‌کند، دستورالعمل تقدیر از ایشان است.»
رئیس واحد گفت: «آنچه مسلم است آقای م.س شماره سی و هفت یکی از اعضای این واحد است. و دراینجا حضور دارد. ولی آنها از بدو ورودشان شماره‏‌های روی سینه‏‌هاشان را گم کردند. ترتیب ایستادن آنها برای آمار هیچ ‏چیزی را ثابت نمی‏‌کند. جایی که شماره سی و هفت باید باشد، هرروز یک نفر می‌‏ایستد.»
توبا گفت: «موضوعی که مسئله را کمی دشوار می‏‌کند، اختلاط نگهبان‏‌های ما با آنهاست. آنها طبق توافق دسته‏‌جمعی قرار گذاشته‏‌اند که کلیه‏‌ی کارها را به نوبت انجام دهند. واقعیت این است که حتی مشخص نیست در این ساعت چه کسانی نگهبانی می‏‌دهند. نگهبان‏های این واحد و یا افراد فهرست. نوبت نگهبانی آنها هزاران‏ بار جابه‏‌جا شده، همه آنها با وظایف نگهبان و همچنین زندانی آشنا هستند و به نوبت انجام وظیفه می‏‌کنند.»
رئیس واحد روبه توبا گفت: «تو فکر می‏‌کنی کدام یک از بچه‌‏ها شایسته‏‌ی این تقدیر باشد؟»
توبا گفت: «همه‏‌ی اعضاء این واحد قابل تقدیرند.»
مأمور اجرا گفت: «آنچه مسلم است آقای م.س دور از دسترس ماست و این ناشی از عدم مدیریت در این واحد بوده. با این‏‌همه م.س در اینجا وجود دارد، یکی از آن‏هاست. باید او را توجیه کرد و از او خواست که خود را معرفی کند. باید این ابلاغ را نشان داد، باید به این حقیقت پی ببرد که از امتیازات خاصی برخوردار شده.»
توبا با بلندگوی دستی به ایوان رفت و گفت: «همه‏‌ی بچه‌‏های من بیرون بیایند و روبروی اتاق ما بنشینند. نگهبان‏‌های برج‌‏های دیده‌بانی هم پایین بیایند.»
طنین صدایش همه جا پیچید. نگهبان‏ها از برج‌‏های نگهبانی سر کشیدند.
توبا دوباره گفت: «همه باید باشند. نگهبان‏‌ها هم از آن بالا پایین بیایند.»
توبا بی‏ آنکه منتظر شود از ایوان بازگشت و روبروی رئیس واحد نشست و شروع به بافتن کاموا کرد و گفت: «آقای بازرس باید منتظر بمانید. آنها صدای مرا شنیده‌‏اند. باتوجه به ضعف بنیه‌ی آنها ممکن است طول بکشد.»
مأمور اجرا گفت: «حتی اگر یک نفر از آنها نباشند، ما به نتیجه نخواهیم رسید.»
توبا گفت: «آنها خوب می‏‌دانند که این موضوعی است که نباید نشنیده بگذرانند. تاکنون سابقه نداشته که ما حتی نگهبان‌‏ها را احضار کنیم. آمدنشان طول می‌‏کشد، ولی حتمأ حاضر می‏‌شوند. آنها پیغام مرا گوش به گوش به هم می‌‏رسانند.»
در این حال اولین نفرات از چارچوب زیرزمین‏‌ها و اتاق‌‏های طبقه‏‌ی پائین ظاهر شدند. نگهبان‏‌ها از پله‌‏های برج‌‏ها پائین آمدند. مأمور اجرا پرونده‏‌ی کهنه را ورق زد و گفت: «احتمالأ آقای م.س هفتاد و پنج ساله است. با این حساب سال‏‌هاست که شما افتخار هم‌نشینی با ایشان را داشته‏‌اید.»
رئیس واحد گفت: «این‏جا یک واحد اختصاصی است. همه آن‌ها در آن سال دستگیر شده‏‌اند، وجه اشتراکشان این است که در یک زمان به این‏جا آمده‌‏اند. درواقع آنها ملزم بودند، طبق نظم فهرست در کنار هم زندگی کنند. ولی وقتی که اسم‏‌هاشان و شماره‏‌هاشان را انکار می‏‌کردند، ما مجبور شدیم حضور آن‏ها را بی آنکه بشناسیم قبول کنیم. با این ‏همه  آمار آن‏ها طبق فهرست ارسالی حفظ شده. تعداد نگهبان‏‌های ما معین است و هیچ‏گاه پشت‏‌های نگهبانی خالی نبوده. بنابراین افراد حاضر صرف‌نظر از ماهیتشان، که از مأموران اینجا هستند و یا زندانی، کامل است. البته عدم حضور آنها با استفاده از اسامی موردقبولشان بلافاصله مشخص می‏‌شود. درهرصورت هیچ تغییری از نظر ضبط و ربط اداری صورت نگرفته، نگهبان‏‌های ما همیشه وظیفه‏‌شان را انجام داده‌‏اند. برای من عناصر زندانی و یا نگهبان‏ها فرقی نداشته‌اند. هرکس در نقش محوله می‏‌بایست خوب انجام وظیفه کند. آنها سال‏‌ها شانه به شانه‏‌ی یکدیگر از اینجا حفاظت کرده‏‌اند. طبعأ هزاران ‏بار با اسم‏‌های موردقبولشان به جای یکدیگر انجام وظیفه کرده‌‏اند، بنابراین با توجه به انکار نام‌‏ها و شماره‌‏ها و عنوان‏‌های واقعی‌شان، شناسایی آن‏ها غیرممکن است.»
توبا همانطور که کاموا می‏‌بافت آنها را زیر نظر گرفته‏‌بود که به کندی پیش می‏‌آمدند. از جا برخاست، دوباره به ایوان رفت و با بلندگو گفت: «بچه‏‌های من اگر سریع باشید، مهمان ما موضوع مهمی را برای شما خواهد گفت.»
آنها پس از آنکه دقایقی حلقه زدند و بحث کردند، شتاب کردند و روبروی ایوان نشستند.
توبا آنها را به سکوت دعوت کرد. و از آنها آمار گرفت و رو به مأمور اجرا گفت: «همه آنها آماده‌‏اند، باید برای آنها توضیح داد.» و بلندگو را به دستش داد و گفت: «شمرده و بلند صحبت کنید.»
مأمور اجرا کنار نرده‏‌ی ایوان ایستاد و گفت: «امروز به حضور آقای م.س رسیده‌‏ایم که در عین اثبات پیش‌آهنگی‌اش برای ما ناشناس مانده. و چون اینجانب حامل حکم برائت ایشان هستم، مفتخر به مأموریت ابلاغ این حکم شده‌‏ام.  دستور مؤکد است که از ایشان تقدیر شود. و به نحوی مشکلات ایجاد شده‏ تلافی شود.
آفتاب می‏‌تابید و آن‏ها دست‌‏ها را نقاب ابروها کرده‌‏بودند. فک‏‌هاشان در حفره‌‏های دهانشان فرورفته‏‌بود.
رئیس واحد گفت: «خواهش می‏‌کنم حکم را در معرض دید آنها قرار دهید تا م.س با چشم‏‌هایش، آن را ببیند.»
مأمور اجرا حکم را به جمعیت نشان داد و گفت: «آقای م.س شما شایسته‏‌ی تقدیر هستید.»
پچ‌پچ‌‏ها حاکی از تعجبی ناگزیر درمیان آنها بود. یکی از آنها برخاست. گفت: «من توی این اتاق قادر به خوابیدن نیستم. آقای گلکار همیشه جایش را خیس می‌‏کند، بدبختی من این است که شامه‏‌ی تیزی دارم.»
در این حال صدای قهقهه شنیده‌شد. صدای قهقه‌‏ی آن‌ها همه‌‏جا پیچید. طنین خنده‌‏شان سبکسرانه و بی‌‏پیرایه بود.
توبا گفت: «بچه‌‏های من باید توجه داشته‏‌باشید. حالا موقع این حرف‌‏ها نیست. مهمان‏ ما به دنبال شخصی بنام م.س شماره سی و هفت آمده، من نمی‌‏دانم م.س کدام یک از بچه‏‌های من است. ولی اگر او خودش را به من معرفی کند، قول می‏‌دهم که جیره‌ی سیگارش را دوبرابر کنم.»
در این حال همه آنها از جا برخاستند. صداشان درهم‏ پیچیده ‏بود دست‏‌هاشان را بالا برده‏‌بودند و قیه می‏‌کشیدند.
رئیس واحد گفت: «ظاهرأ همه‏‌ی آنها مدعی شده‌اند که م.س هستند.»
توبا گفت: «هرکس سرجای خود ننشیند، از اینجا اخراج می‌‏شود.»
وبه آنها خیره شد.
رئیس واحد گفت: «م.س همین ‏جاست، یکی از آنهاست. ممکن است فراموش کرده باشد که م.س است یا اینکه عمدأ خود را معرفی نکند. چنانچه این انکار آگاهانه باشد که در عین اعلام حضور خود اقدامی است برای گریز از ما و اگر واقعأ خود را فراموش کرده، بنابراین وقتی کسی اینطور فراموشکار باشد، نشانه‏‌هایش را هم از یاد برده و در این چاردیواری گم شده. و این واحد هیچ مسئولیتی در این موضوع ندارد.»
توبا گفت: «پیدا کردنش ممکن نیست.»
مأمور اجرا گفت: «م.س باید شناخته شود.»
رئیس واحد گفت: «ظاهرأ همه آنها خاطرات قبل از این‏جا را فراموش کرده‌‏اند. اصولأ خارج از این چاردیواری را از یاد برده‌‏اند. حتی خواب خارج از اینجا را هم نمی‌‏بینند.»
توبا گفت: «برای ما چه فرقی می‌‏کند که کدام یک از آنها باشد. برای خود ایشان هم فرقی ندارد. چرا که با این تفاصیل م.س وجود ندارد، با این حساب هرکدام از آنها انتخاب شوند، اشتباهی صورت نگرفته.»
رئیس واحد گفت: «توبا همیشه بهترین راه را انتخاب می‏‌کند. آقای بازرس شما همین حالا می‏‌توانید م.س را احضار کنید.»
مأمور اجرا گفت: «او باید به لحاظ حساسیت موضوع، متین، آرام و مؤدب باشد. سلامتی مزاج و همچنین رفتار معقول ایشان لازم است.»
مأمور اجرا کنار نرده‌‏های ایوان ایستاد. چشمانش پشت عینک آفتابی پنهان شده‌بود. افراد نشسته روی سنگفرش محو صفحه‌‏‏های آینه‏‌ای عینک او شده‏ بودند و توبا آقای م.س با شماره‏‌ی سی و هفت را درمیان آنها جستجو می‌‏کرد.      

گروه گردآوری داستان
در کوشش‌ایم برای گزینش داستان‌های پرکشش‌ و آفرینشگرانه‌...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *