داستان کوتاه «گمشده»
- گروه گردآوری داستان
- داستان کوتاه
در این صفحه داستان کوتاه «گمشده» از ابوتراب خسروی را میخوانیم. با داستان گرد همراه باشید.

رئیس واحد دست مامور اجرا را فشرد و او را به طرف پلهها هدایت کرد. مامور اجرا کیف سیاهی را حمل میکرد. رئیس واحد ربدشامبر پوشیده و موهای سفیدش ژولیدهبود. به نظر میرسید تازه بیدار شده. در هنگام بالارفتن از پلهها گفت: «خوشحالم که مرکز پس از اینهمه سال به فکر این واحد افتاده، باید به عرضتان برسانم که این واحد به بهترین شکل ممکن اداره میشود. هرچند که برای مرکز مهم نیست که در اینجا چه میگذرد. درواقع همیشه نسبت به تقاضاهای ما بیتوجه بوده، اخیرا درخواست اعزام یک تعمیرکار کردهام. شیروانی نشت میکند، درها بسته نمیشوند، لولهها پوسیدهاند، فکر نمیکردم ترتیب اثری بدهند. اگر درست حدس زدهباشم جنابعالی برای بررسی نیازهای این واحد آمدهاید!؟ در واقع آنها از کارافتادهاند آنقدر پیر شدهاند که حتی نمیتوانند میخی را به دیوار بکوبند، چطور میشود از آنها توقع کار داشت، برای صحبت با آنها باید فریاد کشید. آن روی سکهی نگهبانی ما پرستاری از آنهاست.»
اتاق پذیرایی مشرف به محوطهی درندشتی بود که سروهایی آن را حصار میکردند. مبلهای سبزرنگی در اتاق چیدهشدهبود. در منظر پنجره، در دوردست، آنها در سایهی افرای تناوری نشستهبودند. از آنجا طرح صورتشان ناپیدا بود ولی درتحرکی کند، جابهجا میشدند.
رئیس واحد گفت: «درواقع سالهاست که به سن بازنشستگی رسیدهایم، ولی قادر به ترک اینجا نیستیم. این احساس آنها هم هست. درسالهای گذشته نامهی آزادی چندنفر از آنها رسید. البته با توجه به ندانستن نام واقعی آنها و همچنین اختلاط شمارههای فهرست، قابل دسترس نبودند. با اینهمه، نامهها را برای آنها خواندیم ظاهرأ آنها راضی به ترک اینجا نیستند. انجام وظیفهی ما یک مسئولیت جمعی است که آنها خود را در آن سهیم میدانند.» در این حال سکوت کرد و به صدای قدمهایی که از سرسرا میآمد گوش داد و با لحنی شبیه فریاد گفت: «از ادارهی مرکزی آمدهاند، میخواهند بازرسی کنند.»
زنی با موهای سفید وارد شد. آرایش غلیظی کردهبود و با چالاکی کاموا میبافت. نگاهی به رئیس انداخت و لبخند زد. رئیس واحد گفت: «همسرم توبا!»و خندید. طوری که چین و چروک گونههایش به هم فشردهشد. و گفت: «تا به حال به یاد داری که یک مأمور برای بازرسی آمدهباشد!» به دوردست اشاره کرد و گفت: «همسرم نسبت به آنها محبت بیشائبهای دارد. مادر مهربانی است که از فرزندان کهنسالش پرستاری میکند. آنها همیشه مریضاند. مفصلهاشان درد میکند. درواقع به سالهای کودکی خود بازگشتهاند، همانطور زنجموره میکنند و بهانه میگیرند.»
مأمور اجرا کیفدستیاش را باز کرد. پروندهی کهنهای را بیرون کشید و گفت: «من حامل حکم استخلاص م.س هستم و برای ابلاغ به نامبرده به اینجا آمدهام!» رئیس واحد نگاهی استفهامآمیز به توبا انداخت و گفت: «شما تا به حال این اسم را شنیدهاید؟»
مأمور اجرا گفت: «قریب به یقین در این واحد حضور دارد. شغلش معمار اعلام شده.»
توبا گفت: «ما هیچکس را در این واحد به اسم واقعی نمیشناسیم.»
مأمور اجرا گفت: «ولی ادارهی مرکزی او را یکی از اعضاء این واحد میداند.»
توبا گفت: «حالا چه کسی میتواند م.س باشد.»
مأمور اجرا گفت: «گزارشی مبنی بر مرگ و میر نرسیده؟»
رئیس واحد گفت: «همهی آنها طبق سرجمع فهرست، در قید حیات هستند.»
مأمور اجرا در میان کاغذهای کهنهی پرونده جستجو کرد و گفت: «ظاهرأ باید ایشان با شمارهی سی و هفت به این واحد معرفی شدهباشند.»
در این لحظه فریادی بیمهار به گوش رسید. توبا به جایی خیره شد و گوش داد و گفت: «آقای مقدسی است، درد استخوانهایش عود کرده.»
و از جا برخاست. از طبقهی دوم پایین رفت و وارد محوطه شد. آنها پشت پنجرهها ایستادهبودند. توبا از پلههای آسایشگاهی پایین رفت. آقای مقدسی روی تخت دراز کشیدهبود و فریاد میزد. شمدی تا سینهاش را پوشاندهبود. لبهایش گشودهشدهبود و میلرزید. چند نفر روی تختها نشستهبودند و سیگار میکشیدند.
توبا شمد آقای مقدسی را کنار زد و پوست سربیاش پدیدار شد. با دست پیشانیاش را لمس کرد و به چشمانش خیره شد و گفت:
«چشمهایت میگویند درد نمیکشی.» آقای مقدسی پلکها را برهم گذاشتهبود و بیصدا میخندید.
توبا گفت: «تو مرا به اینجا کشاندهای که بازی کنی!»
صدای خندهشان قطع شد ولی آقای مقدسی ریسه رفتهبود و صورت چروکیدهاش میلرزید.
توبا گفت: «تو همیشه دردسر ایجاد کردهای، همیشه بیدلیل میخندی، همیشه بیدلیل گریه میکنی و بهانه میگیری!» و سیلی محکمی به گونهاش نواخت.
آقای مقدسی سرش را زیربالش پنهان کرد ولی هنوز شانههاش میلرزید.
توبا گفت: «امروز پس از سالها یک نفر به این واحد آمده و شما عربده میکشید. اگر بار دیگر همچین صدایی بشنوم، هرکس که باشد از اینجا اخراج میشود.»
و از آسایشگاه خارج شد. از سنگفرش گذشت و به طرف اتاق پذیرایی رفت.
رئیس واحد شرح میداد که: «در ان سالها اینجا برهوت بود، و فقط آن افرا وجود داشت که وقتی آنها را با کامیون آوردند و پایین ریختند، در سایهاش نشستند. ظاهرأ یکدیگر را نمیشناختند. از جناحهای مختلف بودهاند. شاید دشمن یکدیگر بودهاند، ولی اینجا عقایدشان را فراموش کردهاند، قبلأ بجای آن دیوار سیم خاردار بود. در همان روزها کشیدند، نگهبانهای ما پشت سیمها بودند.»
توبا گفت: «حالا فقط خاطرات بعد از اینجا را به یاد دارند، زندگی آن طرف این دیوار را فراموش کردهاند.»
رئیس واحد گفت: «ساعتها چشم و گوش بسته توی کامیون تلنبار شدهبودند، اینجا هم آفتاب به سرشان میتابید، مبهوت بودند، یکی یکی به چادر بازجویی میآمدند، دستهاشان از پشت بستهبود. آنها را به صندلی میپیچیدند. ناخوش بودند. سرگیجه داشتند. غثیان میکردند. از همان روز بود که بیشترشان اسم و رسمشان را انکار کردند. ارادی بوده؛ هرچند که فرقی نمیکند. حتمأ بعضی یکدیگر را میشناختهاند. ولی کسی حرفی نزده شاید نوعی معامله بوده، حتمأ مصالحشان ایجاب میکرده. توی آن جمعیت، مأمورها نمیتوانستهاند آنها را بشناسند. آنها هم توی هربازجویی اسمی را برای خودشان اتخاب میکردند. با این حساب بازجوها نمیدانستند سوالات خاص هرکس را از چه کسی سوال کنند. با هر ضربه یک صدا از گلویشان بیرون میپریده، نه اینکه حرفی بزنند. مقصودم این است که حتی فریادشان را توی سینههاشان حبس کردهبودند. این خود توافقی جمعی بود که شمارههای روی سینههاشان را بکنند و جایی گم کنند. که بازجوها نفهمند از کی سوال کنند. یک نوع فرار بوده. درکارشان موفق شده بودند. بازجوها بارشان را بستند و اینجا را ترک کردند. یکی از آنها جلو چادر ایستاد و گفت: «باید تا کی اینجا بمانیم؟!»
حالا نمیشود گفت کدام یک از آنها بود. همهشان پیرشدهاند. تغییر قیافه دادهاند. مأموریت ما موقت بود، هنوز هم موقت است. این معنی را میدهد که معلوم نیست این واحد تا کی مستقر باشد.
گفت: «اینجا باد و آفتاب است.» آن افرا هم بزرگ نبود که زیر سایهاش بنشینند. ما فقط مأمور حفاظت آنها بودیم. وظیفهای در قبال این قبیل چیزها نداشتیم. آنها خودشان پیشنهاد کردند. به نفع همه بود. این شروع همکاری آنها بود. موافقت مرکز لازم بود. نظر من این بود که اول آن دیوار ساخته شود. و بعد آنها در این محدوده هرچه میخواهند بسازند. نقشهی اینجا را یکی از آنها کشید. مهم نیست چه کسی باشد. حسن ابتکار او این است که هرچیز را جای خودش گذاشته. در اینجا هرکس به آسانی در مکان پیشبینی شده، انجام وظیفه میکند. آنها در کمال آسایش مدت محکومیتشان را میگذرانند. و حتی این همکاری را دارند که به جای مأموران ما نگهبانی بدهند. ما همیشه از این صمیمیت استقبال کردهایم. نگهبانهای ما با آنها مخلوط شدهاند، و حاضر به کنارهگیری نیستند. آنها در کنار هم احساس امنیت میکنند. این نتیجه همکاری همه عناصر حاضر در این واحد است. آنها این ساختمان را طوری ساختهاند که من به عنوان رئیس واحد، حتی اینجا درخانهی مسکونیام، از آنها به راحتی آمار بگیرم. و هروقت بخواهم با آنها صحبت کنم، آنها را درست جلو پنجرهی این اتاق احضار کنم. این به نفع نگهبانها بود که به جای اینکه با کلاههای آهنی زیرآفتاب قدم بزنند، توی برجهای دیدهبانی بنشینند و سیگار بکشند. درواقع یکی از دلایل تأخیر بازنشستگی ما استفاده از امکانات اینجاست. ما در اینجا علاوه بر زندگی، انجام وظیفه میکنیم. بی آنکه یکدیگر را بشناسیم، خاطرات خوشی از آنها داریم. ظاهرأ آنها نامهای واقعی خود را و یا شمارههای خود را بازگو نمیکنند. ولی علت بازنگفتن مشخصاتشان در این سالها وابستگی به اینجاست. آنها درواقع آزادیشان را پیشبینی میکنند و حاضر به خروج از اینجا نیستند. حالا ما اسمهای اینجای آنها را میدانیم. نامگذاری آنها نتیجهی سلیقهای جمعی بود. حتی نگهبانها هم مابین آنها گم شدهاند. و به نامهای جدید خوگرفتهاند. همه آنها مدعی هستند که این اسامی نامهای واقعی آنهاست. این نتیجهی همکاری همهجانبهی آنها بود. برای ما هیچوقت مهم نبوده چه کسی در برجکهای دیدهبانی نگهبان است.»
مأمور اجرا نگاهی به دوردست کرد و با لحنی آمرانه گفت: «آقای م.س با شمارهی سی و هفت را احضار کنید.»
توبا گفت: «آمار این واحد کامل است. ولی باید به استحضارتان برسانم که آمار ما نتیجهی سرشماری همیشگی ماست. اعضای این واحد هیچوقت درمکانهای خود نمیایستند.»
مأمور اجرا گفت: «آنچه ابلاغ حکم را تسریع میکند، دستورالعمل تقدیر از ایشان است.»
رئیس واحد گفت: «آنچه مسلم است آقای م.س شماره سی و هفت یکی از اعضای این واحد است. و دراینجا حضور دارد. ولی آنها از بدو ورودشان شمارههای روی سینههاشان را گم کردند. ترتیب ایستادن آنها برای آمار هیچ چیزی را ثابت نمیکند. جایی که شماره سی و هفت باید باشد، هرروز یک نفر میایستد.»
توبا گفت: «موضوعی که مسئله را کمی دشوار میکند، اختلاط نگهبانهای ما با آنهاست. آنها طبق توافق دستهجمعی قرار گذاشتهاند که کلیهی کارها را به نوبت انجام دهند. واقعیت این است که حتی مشخص نیست در این ساعت چه کسانی نگهبانی میدهند. نگهبانهای این واحد و یا افراد فهرست. نوبت نگهبانی آنها هزاران بار جابهجا شده، همه آنها با وظایف نگهبان و همچنین زندانی آشنا هستند و به نوبت انجام وظیفه میکنند.»
رئیس واحد روبه توبا گفت: «تو فکر میکنی کدام یک از بچهها شایستهی این تقدیر باشد؟»
توبا گفت: «همهی اعضاء این واحد قابل تقدیرند.»
مأمور اجرا گفت: «آنچه مسلم است آقای م.س دور از دسترس ماست و این ناشی از عدم مدیریت در این واحد بوده. با اینهمه م.س در اینجا وجود دارد، یکی از آنهاست. باید او را توجیه کرد و از او خواست که خود را معرفی کند. باید این ابلاغ را نشان داد، باید به این حقیقت پی ببرد که از امتیازات خاصی برخوردار شده.»
توبا با بلندگوی دستی به ایوان رفت و گفت: «همهی بچههای من بیرون بیایند و روبروی اتاق ما بنشینند. نگهبانهای برجهای دیدهبانی هم پایین بیایند.»
طنین صدایش همه جا پیچید. نگهبانها از برجهای نگهبانی سر کشیدند.
توبا دوباره گفت: «همه باید باشند. نگهبانها هم از آن بالا پایین بیایند.»
توبا بی آنکه منتظر شود از ایوان بازگشت و روبروی رئیس واحد نشست و شروع به بافتن کاموا کرد و گفت: «آقای بازرس باید منتظر بمانید. آنها صدای مرا شنیدهاند. باتوجه به ضعف بنیهی آنها ممکن است طول بکشد.»
مأمور اجرا گفت: «حتی اگر یک نفر از آنها نباشند، ما به نتیجه نخواهیم رسید.»
توبا گفت: «آنها خوب میدانند که این موضوعی است که نباید نشنیده بگذرانند. تاکنون سابقه نداشته که ما حتی نگهبانها را احضار کنیم. آمدنشان طول میکشد، ولی حتمأ حاضر میشوند. آنها پیغام مرا گوش به گوش به هم میرسانند.»
در این حال اولین نفرات از چارچوب زیرزمینها و اتاقهای طبقهی پائین ظاهر شدند. نگهبانها از پلههای برجها پائین آمدند. مأمور اجرا پروندهی کهنه را ورق زد و گفت: «احتمالأ آقای م.س هفتاد و پنج ساله است. با این حساب سالهاست که شما افتخار همنشینی با ایشان را داشتهاید.»
رئیس واحد گفت: «اینجا یک واحد اختصاصی است. همه آنها در آن سال دستگیر شدهاند، وجه اشتراکشان این است که در یک زمان به اینجا آمدهاند. درواقع آنها ملزم بودند، طبق نظم فهرست در کنار هم زندگی کنند. ولی وقتی که اسمهاشان و شمارههاشان را انکار میکردند، ما مجبور شدیم حضور آنها را بی آنکه بشناسیم قبول کنیم. با این همه آمار آنها طبق فهرست ارسالی حفظ شده. تعداد نگهبانهای ما معین است و هیچگاه پشتهای نگهبانی خالی نبوده. بنابراین افراد حاضر صرفنظر از ماهیتشان، که از مأموران اینجا هستند و یا زندانی، کامل است. البته عدم حضور آنها با استفاده از اسامی موردقبولشان بلافاصله مشخص میشود. درهرصورت هیچ تغییری از نظر ضبط و ربط اداری صورت نگرفته، نگهبانهای ما همیشه وظیفهشان را انجام دادهاند. برای من عناصر زندانی و یا نگهبانها فرقی نداشتهاند. هرکس در نقش محوله میبایست خوب انجام وظیفه کند. آنها سالها شانه به شانهی یکدیگر از اینجا حفاظت کردهاند. طبعأ هزاران بار با اسمهای موردقبولشان به جای یکدیگر انجام وظیفه کردهاند، بنابراین با توجه به انکار نامها و شمارهها و عنوانهای واقعیشان، شناسایی آنها غیرممکن است.»
توبا همانطور که کاموا میبافت آنها را زیر نظر گرفتهبود که به کندی پیش میآمدند. از جا برخاست، دوباره به ایوان رفت و با بلندگو گفت: «بچههای من اگر سریع باشید، مهمان ما موضوع مهمی را برای شما خواهد گفت.»
آنها پس از آنکه دقایقی حلقه زدند و بحث کردند، شتاب کردند و روبروی ایوان نشستند.
توبا آنها را به سکوت دعوت کرد. و از آنها آمار گرفت و رو به مأمور اجرا گفت: «همه آنها آمادهاند، باید برای آنها توضیح داد.» و بلندگو را به دستش داد و گفت: «شمرده و بلند صحبت کنید.»
مأمور اجرا کنار نردهی ایوان ایستاد و گفت: «امروز به حضور آقای م.س رسیدهایم که در عین اثبات پیشآهنگیاش برای ما ناشناس مانده. و چون اینجانب حامل حکم برائت ایشان هستم، مفتخر به مأموریت ابلاغ این حکم شدهام. دستور مؤکد است که از ایشان تقدیر شود. و به نحوی مشکلات ایجاد شده تلافی شود.
آفتاب میتابید و آنها دستها را نقاب ابروها کردهبودند. فکهاشان در حفرههای دهانشان فرورفتهبود.
رئیس واحد گفت: «خواهش میکنم حکم را در معرض دید آنها قرار دهید تا م.س با چشمهایش، آن را ببیند.»
مأمور اجرا حکم را به جمعیت نشان داد و گفت: «آقای م.س شما شایستهی تقدیر هستید.»
پچپچها حاکی از تعجبی ناگزیر درمیان آنها بود. یکی از آنها برخاست. گفت: «من توی این اتاق قادر به خوابیدن نیستم. آقای گلکار همیشه جایش را خیس میکند، بدبختی من این است که شامهی تیزی دارم.»
در این حال صدای قهقهه شنیدهشد. صدای قهقهی آنها همهجا پیچید. طنین خندهشان سبکسرانه و بیپیرایه بود.
توبا گفت: «بچههای من باید توجه داشتهباشید. حالا موقع این حرفها نیست. مهمان ما به دنبال شخصی بنام م.س شماره سی و هفت آمده، من نمیدانم م.س کدام یک از بچههای من است. ولی اگر او خودش را به من معرفی کند، قول میدهم که جیرهی سیگارش را دوبرابر کنم.»
در این حال همه آنها از جا برخاستند. صداشان درهم پیچیده بود دستهاشان را بالا بردهبودند و قیه میکشیدند.
رئیس واحد گفت: «ظاهرأ همهی آنها مدعی شدهاند که م.س هستند.»
توبا گفت: «هرکس سرجای خود ننشیند، از اینجا اخراج میشود.»
وبه آنها خیره شد.
رئیس واحد گفت: «م.س همین جاست، یکی از آنهاست. ممکن است فراموش کرده باشد که م.س است یا اینکه عمدأ خود را معرفی نکند. چنانچه این انکار آگاهانه باشد که در عین اعلام حضور خود اقدامی است برای گریز از ما و اگر واقعأ خود را فراموش کرده، بنابراین وقتی کسی اینطور فراموشکار باشد، نشانههایش را هم از یاد برده و در این چاردیواری گم شده. و این واحد هیچ مسئولیتی در این موضوع ندارد.»
توبا گفت: «پیدا کردنش ممکن نیست.»
مأمور اجرا گفت: «م.س باید شناخته شود.»
رئیس واحد گفت: «ظاهرأ همه آنها خاطرات قبل از اینجا را فراموش کردهاند. اصولأ خارج از این چاردیواری را از یاد بردهاند. حتی خواب خارج از اینجا را هم نمیبینند.»
توبا گفت: «برای ما چه فرقی میکند که کدام یک از آنها باشد. برای خود ایشان هم فرقی ندارد. چرا که با این تفاصیل م.س وجود ندارد، با این حساب هرکدام از آنها انتخاب شوند، اشتباهی صورت نگرفته.»
رئیس واحد گفت: «توبا همیشه بهترین راه را انتخاب میکند. آقای بازرس شما همین حالا میتوانید م.س را احضار کنید.»
مأمور اجرا گفت: «او باید به لحاظ حساسیت موضوع، متین، آرام و مؤدب باشد. سلامتی مزاج و همچنین رفتار معقول ایشان لازم است.»
مأمور اجرا کنار نردههای ایوان ایستاد. چشمانش پشت عینک آفتابی پنهان شدهبود. افراد نشسته روی سنگفرش محو صفحههای آینهای عینک او شده بودند و توبا آقای م.س با شمارهی سی و هفت را درمیان آنها جستجو میکرد.
