باید ماند، پذیرفت و در این وضعیت جدید زندگی کرد!
- خلیل نیکپور
- ادبیات داستانی, نقد

رمان اسب دریایی چهلوهفت فصل دارد و با مقدمهای بسیار مهم و حسابشده آغاز میشود؛ مقدمهای که میتواند حتی فصل نخست در گشایش این رمان بهشمار بیاید. این مقدمۀ تکصفحهای به شیوۀ تکگویی راوی و از زبان شخصیت اصلی رمان روایت میشود.
راوی نوجوانی است به نام «اهورا»، شخصیتی باهوش و نکتهسنج که در همان ابتدای رمان، خبر از یک بحران میدهد؛ خانوادهشان از هم پاشیده و این را با زبانی نوجوانانه و اندکی هم کودکانه بیان میکند: «… آلاخون والاخون بودن فقط این نیست که جا نداشته باشی بخوابی، یا بروی حمام ویا گرسنه و تشنهات باشد. آلاخون والاخون بودن یعنی دیگر بابایی نباشد که یکهو بپری رو دوشش و او نفسش بند بیاید و تو قند تو دلت آب شود. یا دیگر مامان حوصله نداشته باشد برایت کیک تهدیگ زغالی بپزد و عوض کیک کاکائویی شب چله به زور بدهد ببری مدرسه. و خواهر کوچولویت به جای سؤالهای صد من یه غاز یک گوشه کز کند و با اسب دریایی نمدیاش حرف بزند!»
و از آنجا باید او را نوجوانی باهوش دانست که در همین آغاز رمان و در برابر این وضع به نکتۀ مهمی اشاره دارد. در دو خط پایانی این مقدمه، خیلی ساده به ما میفهماند که دلیل و ریشۀ این وضع، احتمالاً برمیگردد به مدتها قبل، مثلاً حتی پیش از اینکه او و خواهرش روشنک به دنیا بیایند.
این نگاه، هرچند زبانی کودکانه دارد ولی نشان از شخصیتی دارد با ذهن مدرن. میداند که ریشه هر وضعیتی را در زمان حال، باید در گذشته جست و مهمتر اینکه نباید گفت قسمت ما هم این بوده است و از این دست نتیجهگیریهای سنتی. و از آنجا که آدمها در هر امری و گرهای یا وضعیتی که از تعادل خارج شده باشد و در آن ذینفع باشند، کموبیش خودشان را مقصر میدانند، این موضوع ممکن است برای او عذاب وجدانی به همراه داشته باشد؛ در این رمان هم، اهورا در پایان یک شروع توجهبرانگیز، و باوجود تلخی ماجرا با زبانی شیرین، میگوید: «هر چه هم که بوده الآن همهچیز به هم ریخته و هیچ کاری از دستم برنمیآید.»
او هم مانند بیشتر بچههای طلاق خود را از مقصران این وضع میداند. این دست بچهها، خود را یا باعث این وضع میدانند یا فکر میکنند باید کاری میکردهاند تا این وضع پیش نمیآمده و نکرده یا نتوانستهاند بکنند و خودآگاه یا ناخودآگاه، خود را سرزنش میکند.
در (ص. ۱۵)، وقتی مادر از سر کار برمیگردد خانه و درباره رفتن بابا صحبت میشود، روشنک پاهای مادرش را بغل میکند و میگوید: «… تقصیر من نیست، من گفتم نمیخوام منو ببری باغ وحش. تازهشم من خودم یاد گرفتم برم حموم… » که در اینجا، روشنک هم، همانند اهورا، احساس تقصیر میکند و از همین روی، مکانیسم دفاعی «علیه خودشدن» این کودک فعال میشود.
پس از این منولوگ کوتاه در آغاز رمان، که خواننده را بیدرنگ میبرد سر اصل ماجرا، خواننده وارد جزییات زندگی این خانواده میشود. صبح جمعه، مادر در شیفت کاری است و هنوز برنگشته است به خانه. بچهها از خواب بیدار میشوند و پدر را چمدانبهدست در حال ترک خانواده میبینند.
نکتۀ دیگر و البته مهمی که در همین ابتدا توجه ما را به خود جلب میکند، شیوه برخورد خانواده است با این جدایی. در بیشتر مواقع افراد در این موقعیت، در یک کشمکش تنشآمیزی قرار میگیرند که پیامد آن چیزی نیست جز آسیبهایی چندبرابری برای هر یک از اعضای خانواده. ولی این خانواده اینگونه نیستند. پدر هنرمند است و مادر فردی است اجتماعی و بهلحاظ روشنی فکر با پدر برابری میکند. شخصیتهایی که تلاش دارند زود قضاوت نکنند، گفتگو کنند و دیوار احترامشان را نزد بچهها حفظ میکنند.

در آغاز رمان، پدر آماده میشود برای ترک خانواده. برخورد او با هر کدام از بچهها و واکنش بچهها با او و سپس، از راه رسیدن مادر، به دور است از هرگونه به راه افتادن جاروجنجالهایی که کمابیش در تجربههای زیستی، هر یک از خوانندگان ممکن است به چشم دیده یا شنیده باشند. این شیوه برای چنین موقعیتی در زندگی، پیشنهاد و راهکار اصولی، منطقی و احترامبرانگیز رمان است به مخاطبش.
بچهها بابا را در آن وضعی که دارد از خانه میرود میبینند و بالتبع، نگران، ترسیده و غمگین میپرند تو آغوش او و پدر بهترین پاسخ را به آنها میدهد: «همه چی درست میشه. هر وقت بخواهیم میتونیم هم رو ببینیم.»
در (ص. ۱۶) مادر هم در برابر پرسش بچهها در همین زمینه و «خود مقصر دانستن» روشنک برای این موضوع چیزی مشابه پاسخ میدهد: «همه چی درست میشه. اون همین دوروبرهاست.»
بااینحال، اهورا پیش خودش میگوید: «بابا داشت میرفت و دیگر هیچ وقت اوضاع مثل قبل نمیشد.»
از دست دادن یک تکیهگاه امن و مطمئن، باوجودی که همچنان این بچهها پدر و مادرشان را در زندگی دارند؛ ولی نبود این دو در یک خانه و در کنار هم و گسست و فروپاشی کانون خانواده، بچههای این خانوادهها را چنان دچار ترس و اضطراب میکند که این احساس در طول زندگی همیشه در وجودشان ماندگار است و همین آنان را با پیامدهای و آسیبهای بسیاری روبهرو خواهد کرد.
اهورا نوجوانی است باهوش، و در آنجا که باید، کودکی و نوجوانی میکند ولی در جایی دیگر، پس از رفتن پدر از خانه، میکوشد برای روشنک، خواهر کوچک خود، نقش یک بزرگتر را داشته باشد و او را به لحاظ روحی و روانی حمایت کند.
مادر از سر کار میآید خانه. خسته است، نای ایستادن ندارد. بچهها را در آغوش میگیرد و میگوید: «وای خونه! بوی خونه میآد!… »
مادر با این گفته، روی اصلیترین موضوع رمان انگشت میگذارد؛ «خانه» و نقش حیاتی آن در کیفیت زندگی و سرنوشت فرد و نگاه فرد به زندگی.
با چنین رخدادی، جدایی پدر و مادر از هم، در یک خانواده، از جمله آسیبهایی که هر یک از افراد آن خانواده ممکن است دچارش بشوند ناامیدی و بیانگیزگی است. در (ص. ۱۸)، اهورا میگوید: «دل و دماغ هیچکاری نداشتم و همه بازیها حوصلهام رو سر میبردند… » و جای خالی پدر را به شدت حس میکند و با یادگاریهایی از پدر میکوشد این نیاز را پاسخ بدهد؛ دفترمشقهایی که بابا برای خوشنویسی به او داده، اسب یالسبز چوبیای که برایش درست کرده است و …
حالا اولین شبی است که پدر در این خانواده حضور ندارد. یکی از ستونهای اصلی خانواده. از همین روی، زندگیشان از تعادل درآمده است. در این فقدان و ورود به این عدم تعادل، هر کدام از شخصیتها باید با این وضعیت جدید و سخت کنار بیایند و نتیجه آنکه با خود یا با دیگران به چالش برمیخورند.
اهورا که شخصیت اصلی داستان و راوی رمان است و به همین سبب بیشتر درون ذهن او هستیم کشمکش بیشتری از او در رمان میبینیم. او در آغاز، نمیتواند این جای خالی را تاب بیاورد. گاهی چشمش را میبندد و پدر را همچنان در خانه میبیند. صفحه ۴۱، انتهای صفحه: «حتی بابا روی صندلی چرخانش بود و داشت نوک قلمش را سنباده میکشید و سنباده میکشید…» ولی آسیب (و پیامد) اصلی این فقدان برای اهورا وسواسی است که او دچارش میشود.
از همان شب اول وسواس تمیز بودن و تمیز کردن میآید سراغش. ابتدا کم، ولی رفتهرفته این وسواس بیشتر و بیشتر میشود و آنوقت، بدل به یک بیماری جدی و حاد میگردد.
روشنک، دیگر فرزند این خانواده، از توالت رفتن میترسد. میگوید: «یه موجود گوشگنده تو توالته.» یا موجودات دیگری که باعث میشوند او نتواند برود توالت و در نتیجه خودش را خیس میکند، تا جایی که دچار شبادراری میشود و در توجیه این رخداد میگوید، ابرهای سیاه گربهمانندی دنبالش کردهاند و او را درون تختش گیر انداخته و یکریز تو جای او باریدهاند.
مادر هم، دیگر شخصیت مهم این رمان است. یکی از شخصیتهای اصلی این کشمکش که به جدایی منجر شده است. او در پی این جدایی، حالا ذهنی بحرانی و آشفته پیدا کرده است. تمرکز ندارد و خیلی چیزها را اشتباه میکند. کتاب «هنر ساکت کردن مخ» را از کتابخانه میگیرد تا بتواند به ذهنش مسلط بشود.
باوجودی که در همان ابتدا، با جدایی پدر و مادر رمان را شروع میکنیم و چیزی از دلیل این جدایی نمیدانیم، ولی همانطور که میشود گمان برد و همانطور که اهورا در ابتدا به آن اشاره دارد، ریشۀ این اختلاف و حالا جدایی، به پیش از اینها برمیگردد و در طول رمان در جای جای داستان، راوی به گذشته شخصیتهای این خانواده بازمیگردد و دلیل این رابطه مادر و پدرش را کنکاش میکند.
در صفحۀ ۳۱، اهورا درباره آینه حمام میگوید و علاقۀ عجیب و جالب پدر به این آینه و اینکه پدر گاهی در برابر آینه با خودش حرف میزده و حتی خودش را دعوا هم میکرده. او با به تصویر کشیدن جنبههای روانی پدر بخشی از شخصیت پنهان او و در پی آن، بخشی از گرهها و چرایی این جدایی را آشکار مینماید. که بهنظر نگارنده این نوشتار، شخصیت پدر از گیراترین شخصیتهای این رمان است.
در همین صحنۀ آینه، مادر هم به دلیل همین رفتارهای عجیب پدر در برابر آینه، بر آن میشود تا برای جلوگیری از عادتهای آزاردهنده و چه بسا جلوگیری از الگوی نادرست قرار گرفتن او برای فرزندانشان، دورتادور قاب آینه را با لاکهای خود رنگ کند؛ و واکنشها و لجبازیهای دیگری که شاید به ظاهر ساده و کودکانه به نظر برسند ولی کاملاً قابل بررسی است و اتفاقاً با بررسی روانشناختی این گونه رفتارها میشود به مسائل جدی شخصیتی این افراد پی برد. این بررسیها میتواند برای کارشناس مربوطه حکم سرنخی باشد برای ریشهیابی مسائل و اختلافات این دست از افراد.
اما، بچهها با خلائی که از نبود پدر در زندگی خود حس میکنند و به شدت از این موضوع در رنج هستند، هر کدام ناخودآگاه، میکوشند با جایگزین کردن چیزی بهجای پدرشان در خانه، این جای خالی را پر کنند. روشنک عروسک «اسب دریایی» را بهجای پدرش پذیرفته و اهورا با حسی که ابزار و وسایل و یادگاریهای پدرش میگیرد این نابودن را متحمل میشود.
حالا او حرفها و درد دلهایی را که میتوانست با پدرش داشته باشد، یا با وسایلی که از پدر باقی مانده انجام میدهد و یا با شخصیتهایی خیالی درذهن خود. «سریشوک» یکی از این شخصیتهاست که در سرتاسر رمان گاه و بیگاه حضور پررنگی دارد. اهورا او را «سری» مینامد. «شارو» موجود ژلهای، گردالیها و خیلی وقتها حتی با خودش با گفتار درونی میکند.
در صفحۀ ۷۳، اهورا در یکی از آن گفتاری درونیها میگوید: «به این فکر کردم که اگر همیشه چیزهایی ببینم که بقیه نمیبینند چه؟ اگر شروع کنم با خودم حرفزدن چه؟ میشدم مثل اصغرچل که مامان همیشه داستانش را برایمان تعریف میکرد.»
این دست بچهها، کم و بیش در این موقعیت، هم با خودشان سر جنگ دارند هم با پدر و مادرهاشان. او در صفحه ۷۷، وقتی برای اولین بار بعد از زمانی که پدر از خانه رفته، با پدر در خانۀ جدید او دیدار میکند، در دلش دوست دارد بپرد روی دوش پدر ولی میگوید: «ته دلم عصبانی بودم و برای همین مثل یک تکه یخ سر جام ماسیده بودم.»
در ادامه و در صفحه ۸۲، وقتی اهورا هنوز با پدرش قهر است توی ماشین پدرش نافرم نشسته و باعث کثیفی ماشین میشود. پدر تذکر میدهد: «کفشهات رو نمال به دیواره. خاکیش نکن!» اهورا پیش خودش میگوید: «خدایا، این دیگه آخرش بود!» و جیغش درمیآید که: «گذاشتی ما رو رفتی، حالا به فکر تمیزی ماشینتی؟ دلم میخواد کثیفش کنم.» و بعد، کفشهایش را محکم میمالد به در و دیوار ماشین.
این قهر و جنگ، تا جایی پیش میرود که شخصیتها بتوانند وضعیت جدید را بفهمند و با آن کنار بیایند و بپذیرندش و تنها در این حالت است که میتوانند هم خودشان را ببخشند و هم دیگران را.
وجود شخصیتهای خیالی هر کدام تمثیل و استعارهای هستند از جنبههای وجودی شخصیت اهورا.
در میان شخصیتهای رمان، شخصیتی ژلهای وجود دارد به نام «شارو»،که هرازچندی سروکلهاش پیدا میشود و اهورا را به انجام اعمالی تشویق میکند که عموماً ناپسندند و بالتبع، در اینجا هم اهورا نباید انجامشان دهد. مثل فرار شبانه اهورا برای برگرداندن پدر به خانه؛ هر چند در لحظه آخر سریشوک، گاو خردمند، از راه میرسد و میکوشد او را از فرار بازدارد. و کارهای دیگری که پسندیده و نادرستند و ما معمولاً آنها را رد یا از آنها چشمپوشی میکنیم و به هرترتیب مورد تأیید اهورا نیستند. اهورا تا جایی که برایش ممکن است میکوشد از انجامشان بپرهیزد. خیلی زود میفهمیم که این شخصیت، تمثیلی است از همان «سایه» یا نیمه تاریک وجود اهورا.
سریشوک در صفحه ۵۰، به اهورا توصیه میکند که: «باید با شارو راه بیای.» و در واقع اشاره او به ارتباط مسالمتآمیز خودآگاه با بخش تاریک وجود اوست در ناخودآگاه برای رسیدن به یک وضعیت متعادل روانی.
اهورا رفتهرفته با نیمۀ تاریک وجود خودش ارتباط برقرار میکند و سرآخر او را میپذیرد.
و به این ترتیب است که در صفحه ۶۳ (انتهای صفحه)، برای نخستین بار زیر تخت با شارو حرف میزند. مادرش از بیرون اتاق میگوید:
«با کی داری حرف میزنی زیر تخت؟» و اهورا پاسخ میدهد: «با خودم تمرین سخنرانی در تاریکی میکنم. مشق جدیدمونه.» و در این تجربه تلخ ولی بسیار سازنده، با وجود نوجوانی، به خرد او افزوده میشود و این خردورزی او در قامت اسطوره سریوشوک متجلی میشود.
سریوشوک اسطورهای است در ایران باستان، و مردمان برای جابهجایی از سرزمینی به سرزمین دیگر سوار بر این گاو افسانهای میشدهاند، و در این رمان که تجربهای است همانند سفری درونی برای اهورا، او را به شناختی جدید از زندگی میرساند. یعنی سفری از سرزمینی به سرزمینی دیگر. و اهورا در این سفر به بلوغ میرسد و تشرف پیدا میکند.
یکی از شناختهایی که برای اهورا رخ میدهد، این است که میفهمد در مورد یک امر واحد، لزوماً همه مثل او فکر نمیکنند و دریافتهای دیگران میتواند مثل او نباشد و چه بسا برداشت دیگران ممکن است خیلی متفاوت از او باشد.
در (ص. ۵۳)، سریشوک از اتوبوسی خاکستری حرف میزند و ولی وقتی اتوبوس سر میرسد اهورا آن اتوبوس را به رنگ سبز فسفری میبیند. به سریوشوک میگوید: «این که فسفریه، نکنه اشتباه سوار بشیم!» و سریشوک پاسخ میدهد: «کجاش فسفریه؟ این خاکستریه!» و با همین نمونه ساده، اهورا میفهمد که ممکن است دیگران چیزها و واقعیات زندگی را آنچنان که او میبیند نبینند.
این اتوبوس و سوار شدن به آن هم رخدادی فانتزی است و تمثیلی از زندگی و تجربههایی که اهورا با آنها نگاه جدیدی به زندگی پیدا میکند.
شخصیت اهورا در پایان رمان، دیگر آن شخصیتی نیست که در ابتدای رمان با او آشنا شدیم. او در طول این رمان تجربیات مهمی را از سر میگذراند و این تجربیات، تأثیرات مهمی بر او و دیدگاه او بر زندگی و خودش میگذراند. حالا او بزرگ شده است.
در پایان فصلی که سوار اتوبوس میشوند، باوجودی که دلش نمیخواهد با اتوبوس از خانهشان دور بشود، در حالی که اشکهاش سرازیر شده نتیجه میگیرد که: «دیگر نمیتوانستم از اتوبوس بپرم بیرون و بروم خانه. اتوبوس راه افتاده بود.» اتوبوس در اینجا میتواند استعاره از همان زندگی باشد و به راه افتادن آن هم میتواند جریان زندگی و رخدادهایی باشد که پس از آنها ما نمیتوانیم برگردیم به همان وضعیت قبلی و ناچاریم همراه با آن رخدادها و تأثیراتشان در زندگی پیش برویم.
اهورا در پایان این سفر فانتزی و تمثیلی میفهمد که از این رخداد پیشآمده در خانواده، نباید فرار کند و باید پذیرای این وضعیت جدید باشد. آنوقت، گفته سریشوک را باز میگوید: «اگه فرار کنی، فرار نکردی، اگه بری، نرفتی.» انگار که بگوید، فرار کردن و رفتن و پس زدن و انکار کردن بیهوده است. هر چه هم انکار کنی چیزی که نباید بشود شده و حالا این موضوع رخداده، واقعیت و بخشی از زندگی ماست. باید ماند و پذیرفت و در این وضعیت جدید زندگی کرد.
اهورا، هر زمان که در موقعیت طاقتفرسا و تحملناپذیری گیر میکند مثل همه بچهها و بیشتر آدمها به تخیلش پناه میبرد. مثل همین سفر با اتوبوس یا وقتی در شیفت کاری مادرش، رفته به خانه خاله نرگس که دوباره سروکله سریشوک پیدا میشود و باز اهورا وارد دنیایی فانتزی میشود. قطاری را میبیند که در چمنزاری بدون ریل حرکت میکند و یکهو پرواز میکند و میرود بالا و شناور میشود توی آسمان.
او با کنکاش در زندگیشان، از خودش، پدر و مادر و خواهرش و بهطور اولی از زندگی شناخت جدید و بهتری پیدا میکند و میفهمد که اگر پدربزرگ و مادربزرگش با هم بگومگو میکنند، ولی همیشه با هم زندگی لذتبخشی دارند برای این است که پدربزرگ آدم شوخطبعی است و خیلی سخت نمیگیرد.
میفهمد که پدرش و مادرش شخصیتهایی هستند با دیدگاههایی که افق مشترکی در آنها نیست و همین تفاوت اساسی، موجب میشود که خیلی همدیگر را نفهمند و با هم کنار نیایند و سرانجامشان به اینجا برسد:
«ماجرای مامان و بابا فرق میکرد. بابابزرگ آدم شوخی بود ولی بابا جدی و به این سادگیها بگومگو را تمام نمیکرد. او حرف میزد و حرف میزد، مامان هم پشت سر هم خمیازه میکشید. پدر آدمی دقیق و جدی و مادر آدمی آسانگیر و کمحوصله بود.» (ص. ۷۹)
شخصیتهای دیگر هم با تجربهای که در زندگی پیدا میکنند، در پایان رمان هر یک آدمی متفاوت از آنی میشوند که در ابتدای رمان بودهاند…
وقتی پدر و اهورا و روشنک، وارد خانه مادر اهورا میشوند برای تعمیر چکهکردن لولهها، پدر به در و دیوارها و راهپلهها و تغییراتی که در این مدت رخ داده با دقت نگاه میکند و در پاسخ روشنک که میپرسد: «من هم تغییر کردم؟» میگوید: «چرا، خیلی. همه… یهجورایی تغییر کردیم… » (ص. ۲۰۹)
نکته قابلتأمل دیگر در این رمان آن است که نه افراد این خانواده و نه افراد دیگری که با شخصیتهای اصلی، دور و نزدیک در ارتباط هستند هیچیک شخصیت منفی یا بد نیستند. بهویژه مادر و پدر که گره داستانی با جدایی آن دو در ابتدای داستان افکنده میشود و این خانواده را وارد بحران میکند، هیچکدام شخصیت بد بهشمار نمیآیند و این دستهبندی آدم خوبها و بدها را را در رمان نداریم.
به طور کلی در آثار مدرن، شخصیتها همه خوبند و هر یک ضعف و قوت خود را دارند. جنبههای سیاه و سفید شخصیتی دارند ولی شخصیت منفی نیستند. در این آثار آدمها خاکستریاند. ولی این آدمها باوجودی که منفی نیستند اما نمیتوانند با هم ارتباط برقرار کنند.
در اسب دریایی هم، اردشیر شکیبا و لادن فرخی آدمهای خوب و دوستداشتنیای هستند که نتوانستهاند با هم ادامه بدهند و حالا تصمیم گرفتهاند از هم جدا شوند و در وضعیتی دیگر زندگی کنند؛ یک تصمیم عقلانی. زندگی بر اساس عقلانیت، چیزی که مدرنیسم به دنبال آن است. «هدف غایی مدرنیسم اصل قراردادن عقل است.» و با همین نگاه مدرن است که در پایان، «وایو»، نامه سریشوک را برای اهورا میخواند و به او میگوید: «بعد از این من میبینمت.»
نویسنده برای نمایش ابعاد ناپیدای شخصیت اصلی رمان، در روایت خود از تکگویی درونی در همان مقدمه و بهطور پراکنده و منقطع تا پایان رمان و همینطور از گفتار مستقیم آزاد بهره برده است. در این شیوه که معمولاً در میانه گفتگوی شخصیت اصلی با شخصیتی دیگر به کار گرفته شده است، افکار راوی همانگونه که به ذهن او میرسند در اختیار خواننده قرار میگیرند تا تباینی بین وجه آشکار و وجه ناآشکار شخصیت راوی ایجاد شود.
در طول رمان نویسنده برای شناساندن هر چه بیشتر شخصیت خود از تکنیکهایی همچون تداعی و سیلان ذهن هم سود برده است. در (ص. ۶)، به یاد پیراهن آستینبلند هلویی پدرش میافتد، آنگاه ذهنش تداعی پیدا میکند به سال گذشته: «…همانی که پارسال همه با هم برایش خریده بودیم. بابا خوشنویس سال شده بود،… » و مواردی پرشمار دیگری از این دست.
در کنار این تکنیکهای روایی که ویژه نویسندگان مدرن است، نویسنده کوشیده با بهرمندی از عنصر طنز، در کنار ساخت و پرداخت شخصیتی جذاب از اهورا، با روایتی خواندنی و گیرا برای خواننده، علاوه بر آنکه داستان چالشبرانگیز رمان، مخاطب را به اندیشه مینشاند و موقعیت و مجالی برای تفکر او فراهم میآورد و با لذت، ازکشف و درک معنا در این داستان، با شخصیت جذاب و زبان روایت طنز و شیرین راوی، لحظات خوشایند و شادی به دست مخاطب بدهد.
بهاینترتیب، رمان «اسب دریایی» همچون اغلب آثار مدرن، با یک بحران میآغازد و در طول روایت آن، قهرمان داستان به کنکاش و بررسی چرایی و چگونگی پدید آمدن این بحران میپردازد و آنگاه که شخصیت اصلی به شناختی نو از زندگی با مکاشفه روانی و اخلاقی از خود میرسد و خود را ناچار از پذیرش موقعیت جدید میبیند، رمان به پایان میانجامد.
پانویس:
۱- Turning against the self: «ایگو و مکانیسمهای دفاعی»، آنا فروید، ۱۹۳۶
۲-سریشوک: یا هدیوش، موجود افسانهای و اسطورهای در ایران باستان پیش از زرتشت، که به شکل گاوی هشت شاخ بوده است و در اوستا هم به آن اشاره شده است. مردمان آن دوران، برای انتقال از سرزمینی به سرزمین دیگر، بر پشت این گاو سوار میشدهاند.
۳-وایو: ایزدبانوی باد است و از اساطیر ایران باستان که هر دو جنبه خوبیها و بدیها را دارد. بسته به موقعیتی که در آن قرار داشته باشد جنبهای از جنبههای خوب یا بد آن نمودار میشود.
