نگاهی به جهان تارکوفسکی
- اعظم مجد
- ادبیات داستانی
«هنرمند بجای همه کسانی سخن میگوید که خود توانایی سخن گفتن ندارند.» این جمله معروف از آندری تارکوفسکی است؛ کسی که در سالهای واپسین زندگیاش درد و رنج هجرت به او تحمیل شد و چشمهایش از اندوه رانده شدن و بیکسی، درخشیدن گرفت.
بیشتر کسانی که فیلمهای تارکوفسکی را دیدهاند، از مبانی نظری کار او بیخبرند. حتی اغلب طرفداران او با اصول عقیدتی و زیباییشناسانهای که در آثارش ارائه کرده، آشنا نیستند ولی همچنان به هنگام تماشای آثارش، بیهیچ کموکاستی لذت میبرند. بیآنکه از اهمیت نوآوریهای او در بیان سینمایی، آگاه باشند.
فیلمهای آندری تارکوفسکی به یکباره ته دل آدم را خالی میکنند و از همان ابتدا، دست مخاطب را میگیرند تا او را قدمبهقدم به ژرفنای رنجهای بشری ببرند. او سینما را هنر جدیدی برای بیان عمیقترین مسائل هستیشناسانه، اخلاقی و معنوی انسان میداند. از نظر تارکوفسکی، سینماگر میتواند کاری را انجام دهد که هیچ هنرمند دیگری قادر به انجامش نیست و اینجاست که باید میان سینما به عنوان هنر و سینما به عنوان صنعت و ابزاری سرگرمی، تفاوت قائل شد. این هنر مستقل و توانا که به نسبت جوان هم هست، پتانسیل بالایی در خلق زیباییها و به تصویرکشیدن نوآوریها دارد. بابک احمدی در کتاب «امید بازیافته» درباره تارکوفسکی چنین مینویسد: «باور نیچهوار تارکوفسکی به اهمیت مطلق خواستهای هنرمند، اندیشههای فلسفیاش در مورد هنر و در یک کلام بنیان دیدگاه زیباییشناسانه او در قیاس با مباحث رایج روز (از قبیل هرمنوتیک مدرن، نگرش پسامدرن به اثر هنری، برجستهشدن درک و تاویل مخاطب اثر هنری)، تا حدودی کهنهگرا به نظر میآیند. او آشکارا برای تاویل مخاطب، آن ارج و اعتباری را قائل نبود که آیینهای امروزی پیش میکشند. به گمان تارکوفسکی، تواناییها و محدودیتهای فهم مخاطب با محدوده نشانهشناسانه و معناشناسانه متن هنری، تعیین میشود. متن زاده کار یک نفر یعنی مولف است و به قلمرو معنایی آن، نیتها، نقشهها، دانستهها و خواستههای مولف و پدیدآورندهاش وابسته است.» (احمدی، ۱۳۸۲، ص۹)
چرا تماشای آثار تارکوفسکی برای مخاطب کار سادهای نیست؟
آندره تارکوفسکی با شیوۀ روایت خاص خود، با تصویرسازیهایی چشمگیر، ریتمهای آهسته، نماهای بلند که گاه حتی بهسختی با هم چفتوبست میشوند، مخاطب را وارد فضاهایی رویاگونه میکند. این انفصال از دنیای پیرامون و اتصال به افقهاس خیالگونه و وهمی، بهقدری طبیعی رخ میدهد که هیچ جایی برای توضیح بیشتر باقی نمیگذارد.
بسیاری نقش تارکوفسکی را در گسترش دستور زبان سینما و ترجمه اندیشههای فلسفی بشر به زبان سینمایی، بسیار موثر و پررنگ میدانند. سینمایی که لحظههای بیپناهی انسانهای دردمند و سرگردان در پی گمشدهای پنهان را به تصویر میکشد و میتوان گفت مصداق بارز زخمهاییست که در بوف کورِ هدایت، همانند خوره روح آدمی را در انزوا و تنهایی میخورند. آثار تارکوفسکی گواه آن است که تمام حلاوت تماشا در فهم عمیق همان زخمهاست که در ظلمانیترین روزگار به یاد مخاطب میآورند که روح آدمی تا چه اندازه میتواند وسیع درعینحال شکننده باشد. در مفصلبندیهای چندوجهی و عمیق فیلمهای تارکوفسکی، نوعی تاریکی چسبنده جریان دارد که علیرغم مهوارگی و سیاهی، نویدبخش نجات روح آدمیست و این طریق شگرف و شگفت که دیاگرامهای پیچیدهای را در صحنهها خلق میکند و مخاطب را در کشف و درک جهانی پیچیده و چندوجهی غرق مینماید. آثار این فیلمساز دغدغهمند، نوعی حس قائمبهذات بودن را در مخاطب القا میکند. گویی به محض خلق شدنشان، میتوانند روی پای خود بایستند و کارشان را آغاز کنند، بیهیچ نیازی به کسی یا چیزی برای تکیهکردن. آنگونه که اگر مخاطب به سراغشان نرود، چیزی از ارزشششان کم نمیشود و این طریقِ یگانه را فیلمساز توانمندی چون آندری تارکوفسکی میشناسد. تمامی آثارش بینیاز از مکان و زمان، در مختصات خودشان زندهاند. گاه به شکل معبدی متروک هستند که اگر مخاطب به درستی در مدار تاثیرشان قرار بگیرد، دچار دگردیسی میشود و گاه با برساختن و نمایان نمودن آمیزهای از خیال، دانایی و وجود، مرزهای میان خیال و واقعیات عینی را نابود میکنند. او در کتابش مینویسد: «رویا را با دقت تمام نشان دهیم. جذابترین و هراسآورترین رویاها آنهایند که جزییات دقیق همه چیزشان به یاد میآیند» (تارکوفسکی، ۱۹۸۹، ص ۷۲).
آندری تارکوفسکی در آثار سینمایی خود به مسائلی میپردازد که در متن اندیشه فیلسوفان اگزیستانسیالیسم جایگاه ویژهای دارد. با اذعان به ارتباط هنر و فلسفه، میتوان وجوه مشترک بسیاری میان اندیشه سینمایی او و تفکرات فیلسوفانهاش برشمرد. او به روشنی، در فیلمهای استاکر، نوستالژیا و آینه، چنین دغدغههایی را باز مینمایاند. درونمایه معناگرای سینمای تارکوفسکی انعکاسدهنده آثار نویسندگانی چون کافکا و کامو نیز هست و به مسائلی چون وضعیت انسان در هستی بیکران، مرگ و دلهره آن، زمان و مفهوم پیچیدهاش و آزادی میپردازد. این آثار با ویژگیهای خاصی که به لحاظ صورت و محتوا دارند، مصداق بارز مفهوم «سینما به مثابه فلسفه» هستند. شیوه کار با دوربین، نوع نماهای باز و بلندی که انتخاب میکند، میزانسنی که برای صحنههای فیلمهایش برمیگزیند، شیوه مونتاژ نرم و اغراقنشدهاش همهوهمه فضاهایی هستیشناسانه به فیلمهایش بخشیدهاند. صفی یزدانیان در کتاب ترجمه تنهایی، درباره سینمای تارکوفسکی مینویسد: «سینمای تارکوفسکی در ایجاد خودش آسانگو، اما در سطوح گوناگونش بسیار دشواریاب است و تماس با منطقش سخت مینماید. درست مثل تماس با منطق خوابها. و این پرسه در دنیای خوابها را تارکوفسکی از همان نخستین نماهای فیلمهایش آغاز مینماید.»
دنیای فیلمهای تارکوفسکی
دنیای فیلمهای تارکوفسکی چند گام فراتر از آنچه را هست و آنچه را به چشم میآید رقم میزند. او از خلال چنین رویکردی، بهارزشهای انسانی وزن میبخشد و سبب میشود که فرو غلتیدنها به سمتی کشیده شوند که دوباره برخاستنها را رقم میزنند. حضورش در تمام آثارش دیده میشود. در هر نمایی که ثبت کرده، میتوان او را دید. در فیلم «آینه» حضور پررنگتری دارد. گویی دنیای درونش که در آن مادر و خانواده قلب تپنده زندگی هستند، حاضرند. او درباره فیلمهایش چنین مینویسد:« در فیلمهای من درونمایۀ ریشه و تبار، اهمیت زیادی دارد. وابستگی به خانه و خانواده، کودکی و سرزمین مادری و از همه مهمتر، خاک در من همیشه جاریست». « آینه» درباره احساس دائمی شفقت و رقتدلیست و کمبودی که فیلمساز بهخوبی با آن آشناست. در «استاکر» سکانسی طولانی نمایشگر خواب استاکر، همسر و دخترش است. در این سکانس جاذبه زندگی خانوادههای کوچک، جای خود را بهگونهای حس ترس ناشی از ناامنی داده است. از یکسو ما را با دشواریهای زندگی مواجه میکند و از سویی دیگر، هراس درشتیهای زندگی را به ما منتقل میکند. در «نوستالژیا» یکی پنداشتن مادر را با طبیعت باز مییابیم. ترانه غمگین روسی پخش میشود و تصویر ثابت در حالی محو میشود که واژههایی نمایش داده میشوند«به خاطره مادرم». در«سولاریس» معنایی خاص از عشق دیده میشود و نشان میدهد که حتی همان عشق ازکفرفته نیز میتواند سازنده زندگی باشد. آنجا که کریس میگوید:«شاید ما این جاییم تا انسان را همچون موضوع عشق بشناسیم»، عشق رهاییست و پرواز کریس و هاری نمایانگر این رهایی. سولاریس حکایت گام گذاشتن از خانه به دنیای زندگی هر روزه، به جهان درون و فضای ناشناخته است.
«تارکوفسکی میگوید که فقط در برابر مرگ میتوان پرسشهای اساسی زندگی را مطرح نمود و باور دارد که هرگاه پرسشها به شیوهای درست مطرح شوند، پاسخ اصلی یعنی جاودانگی و انکار مرگ به کف خواهد آمد»(احمدی، ۱۳۸۲، ص۳۵۷). زیستن در جهانی فاقد امید، تعبیر تارکوفسکی از بحران دنیای مدرن امروز است. این رویکرد به جهان مدرن و ناامیدی ریشهدوانده در آن، در آثارش نقش محوری دارد. بسیاری بر او تافتهاند که جهان فیلمهایش، ناامیدوارانه است. شاید در نگاهی سطحی اینگونه بهنظر برسد، اما زندگی و قدرت شگفت آن به سویههای پنهان آثارش راه یافتهاند. به عقیده تارکوفسکی پرسشهای هستی را نمیتوان ساده و آسان پاسخ داد و بعد هم شادمانه از کنارشان عبور کرد. انسان موظف است که دلنگران هستی باشد و این نوع از نگرانی و هراس را با شکلی از امید، همراه نمود. تارکوفسکی کار اصلی خود را پیکرتراشی زمان میداند. گذشته، حال و آینده در فیلمهایش مرز مشخصی ندارند و شخصیتها مدام از گذشته به حال در رفتوآمدند. این رفتوآمدها به شیوه مرسوم فلشبک اتفاق نمیافتد بلکه آنچه در گذشته بوده است، هماکنون نیز حاضر است، درواقع نوعی«حاضر غایب شدن» را به تصویر میکشد. او در کتاب معروفش با همان عنوان «پیکرتراشی زمان»، مینویسد:« سینما شکل دادن به زمان است… و زمان قهرمان اصلی فیلمهای من است».
ویژگی خوابوارگی فیلمهای تارکوفسکی، عدم قطعیتی که حتی هنگام طرح آرمانهای اخلاقی در آثارش موج میزند، انبوه گفتههای رنجدیدگان و رنجدهندگان، تنها دادههای آثار او نیستند، بلکه تمام فیلمهای بلندش، شبیه نمایش کابوسی هستند که میآید و میرود ولی با عبورش میخواهد تماشاگر را بیدار کند. صفی یزدانیان مینویسد: «در کار تارکوفسکی هرگز آشکار نیست که چه کسی دارد رویا میبیند( اشاره به فیلم کودکی ایوان دارد)، اصلا تمایزی میان فصلهای رویا و چیزی دیگر که واقعیت داستان خوانده میشود، پیدا نیست. سینمای او سینماییست که هر لحظه، دادههای خود را به پرسش و گاهی حتی به سخره میگیرد.»
هیچکدام از شخصیتهای فیلمهای تارکوفسکی، کامل نیستند. آنها منش و طبع مشخصی ندارند. اعمالشان قابل پیشبینی نیست و به معنای دقیق کلمه در حال شدن هستند. «شخصیتهای آثار تارکوفسکی هرگز تیپ به معنای رایج ادبی نیستند. مدام در حال دگرگونی بهسر میبرند… هر شخصیت ترکیبی از منشهای متفاوت و متضاد است. مادر در آینه، مهربانی را با بیحوصلهگی همراه دارد. همسر استاکر هم عاشق شوهرش است و هم از او بیزار است. گرباچف دلبسته اوجنیاست و از او میگریزد. شاید آنوجه مشخصه اصلی که همه شخصیتهای مهم فیلمهایش را به هم پیوند میدهد، روحیه بودلری باشد؛ یعنی همان ملال.» (احمدی، ۱۳۸۲، ص۳۲۲).
تماشاگر آثار تارکوفسکی از همان نخستین نماها، حضور چهار عنصر اصلی آب، خاک، باد، آتش را صحنههای فیلم احساس میکند. این عناصر به شکلهای گوناگون پیش چشمهای تماشاگر حضور مییابند تا قاعدههای آشنای منطق هرروزه را برهم بزنند و به عبارت سادهتر، آشناییزدایی کنند. باران، یک درونمایه زنده است. آب و باران بر شادیها دلالت دارند. بوی نا و رطوبت و گلولای، بیانگر حس زوال هستند. آتش، یگانه عنصریست که تمام ارزشهای نیکوبد را توامان دارد. هم نشان عشق و شهوت است و هم تطهیرکننده گناهان. خاک و زمین نیاز اصلی آدمی محسوب میشوند. غم غربت و رنج دوری یعنی گسست پیوند با زمین. باد، درختان را میلرزاند و زمانی که آرام میشود، بارانی ملایم باریدن میگیرد. تارکوفسکی نگاهش چندان به آسمان نیست. او اغلب زمین پیش چشمش را نظارهگر است و این امر از ناخودآگاهش برمیآید. او میگوید: «من مجذوب همه چیزهایی هستم که از دل خاک رشد میکنند. آسمان بازتاب پدیدههای زمینیست و رابطه آدمی با زمین یگانه امر مهم است. من میتوانم ساعتها به بیرون زدن گیاه از دل خاک نگاه کنم. من به زمین عشق میورزم و زمین را دوست دارم. زمینِ خودم را».
امروز آمدی
پایان روزی عبوس
روزی به رنگ سرب
باران میآمد
شاخهها و چشماندازها در انجماد قطرهها…
«تارکوفسکی»
منابع:
امید بازیافته، سینمای آندری تارکوفسکی، بابک احمدی، ۱۳۸۲.
پیکرتراشی زمان، آندری تارکوفسکی، ۱۹۸۹.
ترجمه تنهایی، صفی یزدانیان، ۱۳۹۶.
