نگاهی به داستان «سرفه در کنسرت» نوشتهی هانریش بُل
- مهدیه کوهیکار
- نقد
«سرفه در کنسرت» دربارهی تقابل صدا و سکوت است، درمورد رویارویی موسیقی و سرفه، آنجا که موسیقی غوغاست و سرفه خاموشی. روایتی است از سرفهای که سرفه نیست و گرچه نوعی صاف کردن خفیف سینه است، اما بی شباهت به نوای برآمده از یک ساز بهنظر نمیرسد.
برترام پسرعموی راوی است، شخصیتی که داستان با سرفهی او در کنسرت آغاز میشود. این سرفه پس از شروع کنسرت رفتهرفته بلندتر میگردد. وقت فراز آواها خفیف میشود و وقت فرود، اوج میگیرد، تاجاییکه به عوعویی منفجرکننده تبدیل میگردد. بنابراین این صدا و این سرفه در این شکل تقابلی نابهنجار با موسیقی پیدا میکند. ازطرفی موسیقی، خود، محتوایی بیشکل، مفهومی فاقد دلالتمندی و ارتباط علّیومعلولی با واژه است و این جمله که «هرجا کلام از گفتن باز میماند، موسیقی آغاز میگردد» اشاره به این موضوع است که موسیقی چیزی جز نقطهی مقابل کلام نیست، زیراکه معنای واژه همیشه محدود است و زبان چیزی جز ویرانی معنا نیست و به گفتهی بلانشو وقتی حرفی زده میشود، این مرگ است که در گوینده سخن میگوید.
اما سرفه در این روایت به چه معنا یا نشانی دلالت دارد؟ در نگاه اول و با توجه به پیشینهی فکری موجود، سرفه توان رقابت با موسیقی را ندارد. سرفه آوایی است، صدایی است از عمق جان برآمده که غالباً با خشونت، سختی و ناراحتی همراه است، اما موسیقی هنر است و چنان هنری است که شوپنهاور، این فیلسوف بدگمان آلمانی، آن را نه رونوشت آمال و تصورات، که چیزی فراتر از حقیقت اشیاء میداند، زیرا در نگاه او موسیقی از هرگونه مفاهیم پیشینی- زمان، مکان، علیت- فارغ است و همین فقدان است که شنونده را از خود بیخود میسازد و مجذوب میکند. موسیقی در این حالت زورق نجاتی است که غریق منجلاب حیات را دربر میگیرد و او را به بهشت آرزوها میبرد. اما چه چیز در موسیقی است که بیش از هر هنر دیگری اثربخش است؟
موسیقی از واژه، از کلام و از دلالتمندی دور است و برخلاف دیگر هنرها نه با سایهی چیزها که با خود آنها سروکار دارد، پس نافذتر و قویتر است و بیش از همهی هنرها به هیجانات و احساسات دستاندازی میکند. در اثبات این ادعا همین بس که با هیچ زبانی نمیتوان زیبایی سمفونی نهم بتهوون را بیان کرد.
بااینهمه برخلاف انتظار بهنظر میرسد که سرفه در روایت هانریش بل یک گام از موسیقی پیشتر است. در لابهلای سرفهها و هیاهوی موسیقی در کنسرتهاست که برترام با رویی گشاده فرهیختگان و افراد مبادیآداب را با ترغیب به سرفه کردن به همراهی خود فرا میخواند و آنها نیز از گوشهوکنار سالن به ندای او پاسخ میدهند، گویی هریک هنرمندیاند که برای هنرنمایی به روی صحنه دعوت میشوند.
هانریش بل به قصد باورپذیری این کنش غیرقابلباور (همراهی حاضرین با برترام) از نظرگاه اولشخص استفاده کرده تا بدینترتیب مخاطب همذاتپنداری بیشتری با راوی احساس کند و جای هیچگونه شکوشبههای باقی نماند. راوی اشاره میکند که بارها شاهد سرفههای دستهجمعی و همراه شدن جمعیت با پسرعمویش بوده، بهنحوی که چیزی جز عوعوی عصبی دوستان نشنیدهاست.
اما چه چیز سبب همراهی شرکتکنندگان با برترام میشود؟
پاسخ این است که چیزی غیرطبیعی اما نیرومند و قابلفهم برای همگان در معنای این سرفه نهفته است، مفهومی که گرچه با اصول بنیادین موسیقی در تضاد بهنظر میرسد، اما از عمق وجود سرچشمه گرفته، و مگر جز این است که سرفه صدایی است که از عمق جان برمیآید؟
بنابراین سرفه در این روایت معنایی است که هرگونه رابطهی دالومدلولی را پشتسر گذاشته و محتوایی است فراتر از موسیقی که قلمروزدایی را به اوج خود رسانده، چیزی شبیه جیرجیر گرگور زامزا در مسخ کافکا. پس مخاطبین کنسرت، سرفه-موسیقیای بدون فرم را میشنوند، مادهای پرطنین و خالص که از هیچ بیرون آمده و از هرگونه آواز، کلام، ترکیببندی و دلالت میگریزد. شنوای نوعی سیستماند که از جایی ورای دلالتها آمده، جایی که نمیدانند کجاست و مدلی است که نمیدانند به کجا میرود. این سرفه نوعی «شدن» است، نوعی حرکت است، نزدیک شدن است به مرز سکوت، به جایی که آوا ضد زبان میشود، همانجا که این صدا تنها به کمک بیان تجربههای حاد یا خالص میآید، چیزی شبیه موقعیتهای ابزورد که غیرقابلبیاناند، زیرا زبان، معنا و دلالت در این مواقع کاری جز خیانت ندارد.
همین است که اغلب افراد حاضر در کنسرت با این سرفه همراهی میکنند، زیرا این همراهی تجربهای است همگانی و غیرقابلوصف که نهایتِ احساس را درگیر میکند و فرد را یارای دوری از آن نیست.
اینچنین است که سرفهی برترام در سکوتِ میان نتها پر میکشد و همگان را دعوت به تجربهای میکند که حتی موسیقی نیز امکان بازگو کردن آن را ندارد، زیرا که نتها همواره معنا و مفهومی قابلدرک برای نوازندگان دارند، اما سرفه طنینی است که از عمق وجود برمیآید و بار سنگین هیچ دلالتمندیای را بر دوش نمیکشد.
داستان کوتاه «سرفه در کنسرت» نوشتۀ هانریش بُل
(برگردان: علی عبداللهی)
پسر عمویم بر ترام ، جزو افرادی است که دچار حساسیت عصبی یا همان آلرژی هستند و بیکمترین ابتلا به سرماخوردگی، ناگهان در کنسرتهای موسیقی بنا میکنند به سرفه کردن. سرفه این آدمها در ابتدا فقط نوعی سینه صاف کردن خفیف و بگویی لطیف است که شباهتی اندک هم به نوای برآمده از یک ساز موسیقی دارد؛ ولی همین نوای خفیف اولیه، به تدریج اوج میگیرد و با مداومتی جانخراش، به عوعویی انفجاری تبدیل میشود، طوری که موی خانمهای ردیف جلوترشان را مثل بادبانهای سبک به تموج وامیدارد.
حساسیت بر ترام طوری است که موقع فرود نوای موسیقی، بلندتر سرفه میکند و همین که آوای موسیقی بلندتر میشود یا فراز مییابد، سرفه او خفیف میشود و به این صورت با صدای غمانگیز خود، تقابلی ناهنجار با موسیقی در حال اجرا برقرار میکند. البته باید اذعان کنم که به لحاظ حافظه برجسته و نیز شناخت دقیق بر ترام از نتهای موسیقی، برای آدمی مثل من که در این زمینه کاملا پیادهام، وجود او بگویی نگویی در حکم راهنماست. برای همین، به محض اینکه میبینم دارد از دور بر بنا گوشش عرق میریزد، گوشهایش سرخ میشود، نفسش در سینه بند میآید و با عجله جیبهایش را میکاورد تا آب نبات ضد سرفهاش را از آن دربیاورد و همین که بوی تند اوکالیپتوس دوروبرش پخش میشود، میفهمم الان است که پیانو شروع کند به ترنم. در آن لحظه واقعا دیگر آرشه ویولننواز تماس چندانی با سیمهای ویولن ندارد و پیانونواز دارد برای نواختن آماده میشود.
در چنین لحظاتی، فضای سالن از حال و هوای معنوی و ناب آلمانی، به گونهای محسوس و همهگیر، پر میشود که از سویدای قلب تک تک حاضران سرچشمه میگیرد و بر ترام هم با گونههای باد کرده ومالیخولیایی ژرف در چشمهایش، سر جای خودش نشسته و یهو میترکد.
از آنجا که در شهر ما فقط فرهیختگان و آدمهای مبادی آداب به کنسرت میروند، طبعا موقع سرفه، کسی سرش را به سمت او بر نمیگرداند، احدی هم زیر لب اندرزها و هشدارهای تربیتی را واگویه نمیکند یا زیر لبی غر نمیزند، ولی پیداست که جمعیت با چه مشقتی خشم خود را فرو میخورد و سرکوب میکند و مردم با هر سرفهاش از جا میپرند، چون در این لحظه دیگر بر ترام هیچ احساس شرم و رودربایستیای حالیش نمیشود. عوعویی تقریبا یکبند از گلویش خارج میشود و سرآخر با فرود آوای پیانو، آرام آرام ملایمتر از قبل میشود. بعد سیلاب جمع شده از شربت اوکالیپتوس در دهانش را به دشواری فرو میدهد و سیب آدم ملتهبش، همانند بالابری تندرو و چالاک بالا و پایین میپرد.
نکته وحشتناک ماجرا این است که انگار برترام در آن لحظه، دیگران از جمله سایر بیماران آلرژیدار عصبی ناپیدا را نیز با گشادهرویی به صحنه فرا میخواند و آنها هم مانند سگهایی که با عوعوی دسته جمعی حضور خود را به همدیگر اعلام میکنند، از هر گوشه و کنار سالن به ندای او پاسخ میگویند و شگفتتر اینکه من – منی که معمولا خودم را سرما نمیدهم و هیچ وقت خدا هم زکام ندارم و البته دچار هیچ «ضعف عصبی» از هیچ نوعش نیستم ـ با طولانی شدن زمان کنسرتها، گرایش ناگزیری به سرفهکردن در خودم احساس میکنم. دستهایم خیس میشود، تمام ماهیچههای بدنم انقباض مییابند و ناگهان متوجه میشوم که هر تلاشی برای جلوگیری از سرفه کردنم محکوم به شکست است و من هم بیدرنگ بنا میکنم به سرفهکردن. در آن لحظه خارش گلو میگیرم، احساس خفگی میکنم، تنم خیس عرق میشود، مغزم به کل از کار میافتد و روانم مالامال از هراسی هستی شناسانه میشود و نظم تنفسم به هم میخورد. بعد، نگران دستمالی از جیبم در میآورم تا اگر لازم شد جلوی دهانم بگیرم. دیگر نه تنها ابدا صدای کنسرت را نمیشنوم بلکه حتی همه هوش و حواسم به عوعوی عصبی دوستان حساستری معطوف میشود که ناخواسته آنها را به صحنه فراخواندهام.
اندکی قبل از وقفه میان برنامه، بو میبرم که آلودگی عصبی کار خودش را کرده و آن وقت که توانم کاملا ته کشید، با پسرعمو بر ترام هم آواز میشوم و تا لحظهای که آنتراکت شروع میشود، به سرفه شدید و یکبند ادامه میدهم و همین که جمعیت بنا میکند به کفزدن و تحسین نوازندگان، سمت رختکن میدوم، خیس عرق و متشنج از انقباضات عصبی و فشار درونی، راهرو سالن را قدمکش پشت سر میگذارم و به هوای آزاد پناه میآورم.
شاید خیلیها درکم کنند که چرا رفتهرفته از پذیرفتن دعوتهای مکرر بر ترام به کنسرت به صورت مودبانه ولی توأم با قاطعیت سرباز میزنم؛ البته ناگفته نماند که هر از گاهی همراه او در بعضی از مراسم فرهنگی کشورمان شرکت میکنم و البته آن هم زمانی اتفاق میافتد که خیالم کاملا تخت باشد که شمار سازهای بادی در آن کنسرت زیاد است یا مثلا زمانهایی که مطمئن باشم تنورها آوای همسرایی «غرش تندر» یا «ریزش بهمن» را اجرا میکنند؛ آثاری پرطنین، پر همهمه و شلوغ، با آنکه قلبا این جور موسیقی را دوست ندارم.
باری، تلاش پزشکان برای مجاب کردنم در این مورد که این گرفتاری فقط یک مساله عصبی است و به هر حال باید بر اعصاب خود مسلط باشم، راه به جایی نبرده است. البته خودم نیز واقفم که این مساله ریشه عصبی دارد ولی اشکال کار در اینجاست که وقتی کنار بر ترام مینشینم، اعصابم پاک جوابم میکند. از این گذشته، هر نوع گفتوگو درباره لزوم تسلط بر اعصاب هم به کلی زائد است، چون تحمل آن را ندارم. چه بسا از همان بدو تولد سرنوشت مقدر کرده که آدمی عصبی باشم.
حالا با افسوس و تاثر به آگهیهای جورواجور کنسرت نگاه میکنم. هیچوقت نمیتوانم دعوت مهرآمیزشان را بپذیرم، چون میدانم که بر ترام هم همیشه خدا در همه آنها حی و حاضر است و من هم به محض شنیدن نخستین سینه صاف کردن های او، آرامش تن و روانم را پاک از کف خواهم داد.
پی نوشت:
در سال ۱۹۹۶ در مجموعه داستانهای کوتاه هاینریش بل، با نام “Husten Im Konzert” به چاپ رسیده است؛ و این برگردان از روی متن آلمانی صورت گرفته است.
