نگاهی به رمان «عقربکشی» از «شهریار مندنیپور»
- اکرم ایرانشاهی
- نقد

رمان «عقربکشی» همچون نوشتههای پیشین مندنیپور با لحنی شاعرانه روایت میشود، البته به غزلگونهگی «شرق بنفشه» نیست و این فراخور زمانهای است که راوی در آن گرفتار آمده؛ پس از جنگ.
رمان روایتی چندگانه دارد؛ دو فرشته بر شانههای امیر و خود امیر که میتوانند نمادهایی از سه سویه آدمی باشند؛ خود (ego)، فراخود (super ego) و نهاد (ID).
رویدادهای این رمان نگاهی هم به رمنس «امیرارسلان» و افسانههایی چون «ماهپیشانی»، «دوالپا»، «چهلگیسو»، «دختر نارنج و ترنج»… دارد.
امیر شخصیت اصلی رمان در جنگ دست چپش را از دست داده و پریشانخاطر شده و در آسایشگاه جانبازان به سر میبرده و حالا از آسایشگاه به خانهباغ باباحاجیآ پدرش، آورده شده. این باغ یادآور باغ «قلعۀ سنگستان» در رمنس «امیرارسلان» است با درختان و جویها و رازورمزهاش.
امیرارسلان شاهزادهای است که به دنبال شناخت خودش و پدرش سفری را آغاز میکند و در این بین عاشق دختری به نام «فرخلقا» میشود اما فرخلقا با نیرنگی در قلعه سنگستان زندانی میشود و گرفتار عفریتها و دیوها.
امیر هم پسر فردی است دارا و پس از برگشتن از جنگ میخواهد خودش را بکاود و در این واکاوی به یاد عشقی میافتد که باید دنبالش برود و پیدایش کند. اما قلعه سنگستان همینجاست و همینجاست که او را از دستیابی به عشقش باز میدارد.
خانواده او، یمینیها، پایبند به باورها و مذهب هستند ولی امیر مقابل آنهاست. بارها مست کرده و باباحاجی زنگ زده و امیر را بردهاند و شلاق زدهاند. خود واژه «یمین» یعنی «راست». اما گویی یمین آنچنان هم یمین نیست. گویی معنای واژهها دگرگون شده، چنان که معنای خوشی به اندوه دگرگونه شده است و مادر امیر تنها خوشیاش این است که زنان دیگر را گرد هم بیاورد و در سوگ کسی گریه کنند.
باباحاجی و باورها و تعصبهای سختگیرانۀ افرد در این جامعه، نماد فولادزرهها و دیوهاییاند که نمیگذارند امیر به فرخلقایش برسد و نمیگذارند او این بندها را پاره کند.
امیر در واکاویهاش «کاوه» را به یاد میآورد و با ریحانه، خواهرش، میروند سراغ کاوه. اما کاوه از ایران رفته که خود نمایندۀ قشری از جوانهاست که ناچار به فرار یا کوچ شدهاند.
نام خواهر امیر ریحانه است، همنام «ریحانهجادو». کار او هم کم از ریحانهجادو ندارد. در آغاز میکوشد امیر را از فکرکردن به گذشته بازدارد، اما سپستر باز هم اوست که با امیر همراه میشود و او را در یافتن عشقش کمک میکند.
عشقهای امیر یا ازدواج کردهاند چون «کتایون»، یا معتاد شدهاند همچون «رؤیا». آنوقت راوی از ماهپیشانی میگوید و چراغ زمردی. (ص. ۱۲۷). ماهپیشانیهایی که حالا عقربپیشانی شدهاند. رؤیا معتاد شده و «خزر» خودکشی کرده. امیر به یاد میآورد که چگونه برای فرار از فکر خودکشی خزر بوده که به جبهه رفته. او به یاد میآورد با کسی نامزد کرده و حلقهای داشته که باید در دست چپش باشد. اما با چه کسی؟ نمیداند. او به سراغ «پورپیرار» میرود.
امیر در این رویدادها سفری درونی و بیرونی دارد تا خودش را پیدا کند؛ سفری اودیسهوار. امیر به ریحانه میگوید، او زرهپوشی است که هیچی از پا درش نمیآورد… (ص. ۱۴۹). او برای نجات چهلگیسوها و فرخ لقاهای قلعۀ سنگستان آمده است. ریحانه هم یکی از این ماهپیشانیهاست؛ دختری زیبا که اسیر دیو باورها و خرافات است و عمری است نشسته چشمبهراه «میثم». کلیشهای که جامعه ساخته از اینکه زن باید بنشیند و چشمش به در باشد تا مردی سر برسد و …
ریحانه هم با بازگشت امیر خودش را پیدا میکند. امیر میگوید: «تو هم زره خودت را بافتهای ریحا.» (ص. ۱۴۹). و ریحانه در آخر رمان میخواهد خودش سرنوشتش را رقم بزند و این کلیشه را بشکند. او هم ماهپیشانیای است که از بند رهیده است.
ماهپیشانی دیگر رمان مادر امیر است که اسیر باورها از سویی و باباحاجی از سویی دیگر است. امیر حتی بر مادر خود نهیب میزند که چرا در برابر باباحاجی و رفتار ناپسند و زورگوییهایش خاموشی؟ حرفت را بزن و حقت را بگیر. از چه میترسی؟ طلاقت بدهد؟ به مادرش، زنی مانده در بند کهنه سنت این جامعه، با زبانی شوخیانه، پیشنهاد میدهد پوشیدنیهای ازمدافتادهاش را کنار بیندازد و تنپوشهایی امروزی چون دکلته و تاپ بپوشد. (ص. ۹۷)
امیر رمان عقربکشی، همان شاهزاده افسانه «نارنج و ترنج» است که پدرش هر ساله مردم ندار را به یک حوض عسل و روغن مهمان میکرده. روزی مرغی به شاهزاده میگوید، باید کفش آهنی بپوشی و سراغ عشقت بروی. (ص. ۲۲۷) اما امیر کفش آهنی پوشیده و میخواهد بداند عشقش کجاست؟
وقتی به یاد «حنا مینارودی» میافتد قصۀ ماهپیشانی را از مادرش میخواهد. و به یاد میآورد که به حنا گفت اسمت را میگذارم ماهپیشانی.
در رمان عقربکشی، تنها با داستان امیر روبهرو نیستیم. او جایی میگوید «من خودم یک قبر دستهجمعیام! آهای مردم صد تا آدم تو من خاک شده!» (ص. ۱۶۷) که دردناکترین جملۀ این رمان است. داستان رمان عقربکشی، قصۀ تباهشدن و عقربپیشانی شدن ماهپیشانیهایی است که در دست دیوها و دوالپاها اسیر و گرفتار شدهاند.
حتی مردها هم در این جامعه اسیر دیوها و دوالپاها هستند؛ پورپیرارهایی که حتی هزینۀ درمان خودشان را ندارند و با جانبازی پنجاه درصدشان در زیرزمینی نمور چشمبهراه مرگند.
گاهی حتی خود دیو هم گرفتار دوالپاست. باباحاجی توی حجره رازی برملا میکند و از عشقی حرف میزند که در سینه داشته و از آن دم نزده. و امیر با خود میگوید: «اینها که ازمن بدبختترند…» (ص. ۳۳۳)
انگار با آمدن امیر این زخمهای کهنه و آتشهای زیر خاکستر مانده سرباز کردهاند و حالازبانه میکشند تا بسوزانند و بعد بهبود بخشند. امیر آن آشکارکننده و بهبوددهنده است. هم سیاه است و هم سفید؛ شخصیتی مدرن با خوبیهایی در درونش، مثل زمانی که بچههایی را در روستایی از کردستان میبیند که شیمیایی میشوند و زن کاک… جلوی چشمش میافتد زمین و مردمی که نمیدانند باید بروند بلندی نه زیرزمین و میخواهد کاری کند، کمکشان کند، اما نمیتواند… مردمی که از ندانستن میمیرند و هیچ دردی از ناآگاهی بدتر نیست.
یا زمانی که آن همه سرباز بیهوده و با یک اشتباه لتوپار میشوند و امیر میخواهد گزارش بدهد و فایدهای ندارد…
او گیاهخوار هم هست ولی خانوادهاش گوشتخوارند. آنهایی که به باورهای کهنه و سفت و سخت سنت پایبندند گوشت تن حیوانات را چه خوب به نیش می کشند…
این رمان در واژهگزینی چون نوشتههای پیشین مندنیپور دست پری دارد. «حافظۀ کپکزده، کنجلهشدن از خجالت، دمیدن لختههای پنبهای مه، ماه نیمروزی، دمی به خمره زدن، گردالک، خیابانک، ترافیک یبوستی، پوفۀ دود سیگار، هوفۀ هوا…» و بازیهای زبانی با واژهها و جناس ساختن… زبان و لحن رمان را گیرا و چشمنواز میکند.
و پایان اینکه، به نظر نگارندۀ این نوشتار، نام عقربکشی شاید نامی باشد ویژه و به یاد ماندنیتر، ولی ماهپیشانی نامی است درخور و بهتر برای این رمان.
