نگاهی به مجموعه‌داستان «خب، یک چیزی بگویید!» نوشته «خلیل نیک‌پور»

«خب، یک چیزی بگویید!» مجموعه‌ای است با ۱۱ داستان ۸ تا ۲۰ صفحه‌ای. این مجموعۀ صد و بیست ‌و شش صفحه‌ای را نشر مهری در ۱۳۹۹ چاپ کرده است. میانگین داستان‌ها ده صفحه است و تنها یک داستان «محل تخلیۀ خاکستر» بیست صفحه است. این داستان به جابه‌جایی قدرت در یک اجتماع کوچک پرداخته و انسان‌هایی را به ‌تصویر می‌کشد که با رسیدن به قدرت، ریشۀ خود را می‌زنند. خواهرزاده‌ای که قصد جان دایی‌اش را می‌کند و پسری که به حریم پدر حمله می‌برد.

شخصیت اصلی داستان «محل تخلیه خاکستر»، آرایشگری است که با وجود فاصله‌اش از بازی قدرت، انسانیت به خرج می‌دهد و جان یکی از طرفین این بازی را از مهلکه نجات می‌دهد. نویسنده، این داستان را به پدرش تقدیم کرده و پسر خردسال راوی، دلبستۀ پدر نشان داده می‌شود تا تعادلی پدید آید و خواننده حکمی صادر نکند. در این نمایش، مردم حزب بادند و هر جا باد بوزد شانه کج می‌کنند. 

راوی این داستان اول‌ شخص گذشته‌نگر است و تأثیر گذشته را بر بیشتر شخصیت‌های این مجموعه می‌توان دید. گذشته‌ای که به دلیل استمرارش زخمی ژرف‌تر ایجاد کرده، همه‌گیر شده و درمانش سخت‌تر شده است.

تصویر جلد کتاب، پشتِ سرِ زنی را با موی کوتاه و گردن‌بند مرواریدِ عجیب نشان می‌دهد؛ در آینه‌‌ای که زن در دست دارد چشم‌ها و دهانی کج‌ومعوج پیداست. در بیشتر داستان‌های مجموعه هم، این زن‌ها هستند که نقش پررنگی دارند. با این همه به‌درستی نمی‌شود شناختشان یا قضاوتشان کرد، همچون پیرزن داستان آخر «زخم» انگار از سرزمینی دیگر آمده‌ و هالۀ مرموزی اطرافش را گرفته؛ می‌داند دارد می‌میرد اما لب باز نمی‌کند. یا شبیه دخترک نی‌زن داستان پنجم «آبی‌ناپیدا» که با وجود ضعف جسمانی و رنگ صورتش که به رنگ آبی کم‌رنگ دگرگون شده «… و پیدا بود برای آنکه نوای دلنشینش را بنوازد دارد فشار زیادی را تحمل می‌کند، ولی عجیب اینکه پس از فرود نوای آن و از سرگیری نغمۀ اصلی، ذره‌ای خستگی و ضعف در چهره‌اش به چشم نمی‌خورد و باز با همان وقار قبل، راهش را از میان جمعیت پی می‌گرفت.» (ص. ۴۷) 

در این مجموعه، زن‌ها در شکل و شمایل‌ متفاوتی ظاهر می‌شوند: زن داستان اول، زخم‌خورده از گذشته به رابطۀ تازه وارد نمی‌شود. اما زن داستان دوم جسورانه با حضور فرزند و شوهر به عشق قدیمی‌اش برمی‌گردد. پیرزن داستان دهم «بید» چسبیده به گذشته‌اش است و گوشه‌گیرانه اکنون را انکار می‌کند و مادر داستان نهم «محل تخلیۀ خاکستر» مقتدرانه به بازسازی اکنون می‌پردازد.

زن روی جلد، انگار در آینه به خودش نگاه می‌کند که می‌تواند نشانه‌ای از خودشناسی باشد. کتاب را که بچرخانید پشت جلد نوشته: «توی آینه خیره به خودش زل زده ‌است. می‌گوید: «این اتاق چرا این‌قدر تاریک است؟» می‌رود به سمت پرده‌ها. ادامه می‌دهد: «آدم چشمش هیچ چیز را نمی‌بیند.» پرده‌ها را پس می‌کشد. روشنایی وارد اتاق می‌شود. دوباره برمی‌گردد سر جای اولش و دست می‌برد به سمت برس. شروع می‌کند به کشیدن آن به موهاش. روشنایی، چشمانم را می‌زند. به پهلو می‌شوم. به دیوار روبه‌رو چشم می‌دوزم. هر دو ساکتیم. برس را از بالا به پایین می‌کشد و صدای خفیف آن سکوت اتاق را می‌شکند.»

این پاراگرافِ پایانی داستان سوم «به من حق بدهید» است. زن این داستان در چنبرۀ فرهنگ مردسالار مثل بره‌ای رام روزگار می‌گذراند، اما پایان داستان خواننده را امیدوار نگه می‌دارد که این زن در حال نور تاباندن به تاریکی این جامعۀ تک‌صدایی است و تغییر در راه است.

یکی از گیراترین راوی‌های این مجموعه، راوی‌ غیر قابل‌اعتماد همین داستان است که به‌درستی ساخته شده و با برداشتن محوریت راوی، مرکزیت این اجتماع را نشانه رفته است. مردی پرورش‌یافته در جامعه مردسالار، ریزبین، شکاک و بی‌توجه به هویت انسانی زنش پافشاری می‌کند که در الگوی جمعی باقی بماند و بر مدار گفته‌های مردم عمل کند. این راوی موقعیتی آیرونیک ساخته و با وجود پافشاری شخصیت اصلی بر حقانیتش خواننده به او حق نمی‌دهد.

اسم کتاب، اسم نخستین داستان مجموعه است که به تأثیر «گذشته» بر اکنون شخصیت‌ها می‌پردازد: (ص. ۶)

«زن گفت: «خب یک چیزی بگویید.» مرد گفت: «من توپ را انداخته‌ام توی زمین شما!» مرد پیشنهادش را داده و منتظر پاسخ زن است. زن در آغاز دودل است اما تا پایان داستان به قطعیت می‌رسد. البته قطعیتی برساخته اشتباه ‌فهمیدن.

جذابیت این داستان و شاید بشود گفت همه داستان‌های این مجموعه، روایت تلویحی آنهاست؛ در این شیوه روایت به‌ جای آنکه مستقیم منظور و معنا را بگویند، هنرمندانه و با توصیف اشیا و وقایع، هم‌پیوندی عینی ایجاد کرده و معنای خود را به ذهن خواننده می‌آورند. برای نمونه در آغاز (ص. ۵) و پایان داستان (ص. ۱۲) به پلکان کافه اشاره می‌شود که تازه رنگ شده و بوی رنگ هنوز حس می‌شود. این توصیف شبیه حال شخصیت زن داستان است؛ تازه طلاق گرفته و روان ‌زخمی‌اش هنوز بهبود نیافته. برای همین نمی‌تواند به دیگری اعتماد کند. (ص. ۱۲) «از پله‌های زردرنگ پایین رفتند. بوی تند رنگ بینی را آزار می‌داد.» درست شبیه رخدادی که در گذشتۀ زن پیش آمده و اثرش در اکنون روایت باعث آزار هر دو شخصیت می‌شود. بوی رنگ در آغاز داستان هم هست اما آزارنده نیست، حال آنکه در پایان داستان بو آنها را آزار می‌دهد. یا در (ص. ۷) «فنجان را برداشت. بر روی پیش‌دستی حلقۀ قهوه‌ای‌رنگی افتاده بود که به اندازه بند انگشت مانده بود تا دو سر آن به هم برسد.» همچون رابطۀ شخصیت‌ها که با وجود تفاهم در پایان داستان به هم ‌نمی‌رسند. یا (ص. ۱۰) «زن لحظاتی خیره ماند به روشنی نوری که چشم‌اندازش را دربرگرفته بود. آن ‌وقت نگاه انداخت به داخل فنجانش. بار دیگر به نقش‌ونگار باقی‌مانده از قهوه‌اش دقیق شد. فکر کرد چقدر شبیه است به اشکالی که پیش از آن دیده بود. دست گذاشت به لبه پیش‌دستی زیر فنجانش. اندکی هلش داد و از خود دورش کرد.» شبیه حال زن که بعد از تردیدش به روشنی این مرد را هم مثل شوهرِ خائنش می‌بیند و او را از خودش دور می‌کند.

این داستان تنها داستان مجموعه است که راوی مرکب دارد. راوی مرکب شگردی است که در داستان‌های مدرن به کار می‌رود تا خواننده بتواند بیش از یک صدا را بشنود و به این ترتیب خواننده که می‌داند مرد این داستان فقط از روی کنجکاوی به دختر نگاه کرده، متوجه سوء‌برداشتی می‌شود که زن دچارش شده است. در این داستان راوی‌های‌ محدود‌ به ‌ذهن، بین ذهن زن و مرد به تناوب در حرکتند. اما به کارگیری شیوه روایت مشابه، ریزنگاری در توصیف و کم‌گویی در بیان درونیات، باعث‌ شده خواننده متوجه این جابه‌جایی‌ها ‌نشود مگر وقتی که ذهن‌ شخصیت‌ها را بخواند که این هم خیلی کم پیش می‌آید. در کل وحدتی در روایت هر دو هست که راوی، دانای‌کل به نظر می‌رسد؛ البته از نوع جدیدش. 

وجه اشتراک بیشتر داستان‌ها دیدگاه درونی‌شان است. چهار داستان، راوی اول ‌شخص دارند و شش داستان محدود به‌ ذهن شخصیت اصلی هستند. راوی‌ها اندیشه‌ها و عواطف خود را در چگونگی روایتشان بروز می‌دهند و خواننده از فیلتر ذهن‌ آنها به رخدادها می‌نگرد. راوی‌ها در عین‌ ریزنگاری در توصیف‌ها، بسیار کم‌گو و کتمان‌گر هستند و مستقیم ذهنیاتشان را نمی‌گویند. همین باعث شده که قضاوتی نداشته باشند و بدون هر گونه تفسیر تنها رفتار و واکنش‌های خود و شخصیت‌های دیگر را نشان دهند. این شیوه روایت نقش خواننده را به کشف انگیزه‌های ناپیدای شخصیت‌ها افزایش داده و لذت خوانش را بیشتر کرده است. خواننده در آثار مدرنیستی کنشگر و کاوشگر است. در حالی‌که خوانندۀ پیشامدرن منفعل و تأثیرپذیر است. همین شیوۀ روایت است که با وجود ساختار خطی پنج داستان باعث شده سه تای آنها آشکارا به سمت گونۀ مدرن میل کنند، دو تای دیگر هم از واقع‌گرای اجتماعی صِرف فاصله بگیرند.

سه داستانِ «به من حق بدهید»، «عطر‌ خوش» و «شبح» متناسب با گونه‌شان(مدرن) آونگ‌وار بین اکنون و گذشته در نوسان هستند. و سه داستان «سگ»، «حلقه» و «زخم» ساختار دوار دارند که آغاز و پایانشان‌ یکی است. داستان‌های «سگ» و «حلقه» به موضوع جنگ پرداخته‌اند و حلقه‌ای معیوب را نشان می‌دهند که جنگ برای انسان‌ها تکرار می‌کند: بکش یا کشته شو. داستان «شبح» هم به پیامد جنگ و حال و روز جامعه و یک جانباز پرداخته است.

می‌توان گفت همه داستان‌ها در فصل پاییز و زمستان می‌گذرند. هوا سرد و مه‌آلود و خاکستری توصیف می‌شود و این حال‌وهوا به پر‌رنگ شدن سطح دوم داستان‌ها کمک کرده است. بیشتر شخصیت‌های داستان‌ها نام ندارند و این بی‌نامی در کنار حال‌وهوای کلی داستان‌ها امکان نمادین خواندنشان را فراهم کرده است.

در داستان «به من حق بدهید»، زن داستان در سطح دوم می‌تواند نمادی از زنان ایرانند که باید پس از خودشناسی، حقوقشان را پس بگیرند؛ که اگر این کار را نکنند چیزهای بیشتری را از دست خواهند داد.

در داستان «سگ» هم افزون بر سطح اول داستان و یک پایگاه می‌توان یک جامعه در انتظار جنگ را دید؛ همه چیز تهدیدکننده و دشمن است. افراد این جامعه حاضرند هر کاری بکنند تا از این چشم‌به‌راهی خارج شوند حتی اگر زجر دادن یک موجود زنده باشد.

رابطه زن و مرد یا شاید درستش این باشد که بگوییم تقابل زن و مرد در چندین داستان دست‌مایه قرار گرفته است و بیشتر شخصیت‌ها در عین نزدیکی جسمانی بسیار از هم دورند و هر کسی صلیب تنهایی‌اش را به دوش می‌کشد. اما نکتۀ قابل توجه داستان‌ها این است که خواننده می‌تواند صدای هر دو طرف را بشنود و یک‌طرفه به قاضی نرود.

مریم علوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *