گفت‌وگوی رضا نجفی با ایونا نویسکا (Ivonna Nowicka)

ایونا نویسکا را باید مهم‌ترین ایرانشناس معاصر لهستان شمرد. آنچه در پی می‌آید گفت‌وگوی رضا نجفی است با او دربارۀ بازتاب ادبیات لهستانی در زبان فارسی و بالعکس، کارنامۀ کاری او و دیگر بحث‌های مربوط به ادبیات و فرهنگ دو کشور. ازآنجاکه خانم نویسکا مسلط به زبان فارسی است، این گفت‌وگو مستقیم و به همین زبان صورت گرفته و ما در لحن و زبان ایشان دستی نبرده‌ایم.

رضا نجفی ایوان نویسکا

– ایوُنا نویسکا، چطور علاقه‌مند به یادگیری زبان فارسی شدید و چگونه توانستید این‌قدر خوب به فارسی مسلط شوید؟

– بسیار ممنونم از علاقۀ شما برای مصاحبه با بنده. سؤال اوّلتان درواقع شامل دو سؤال است پس اجازه بدهید جواب به آن، کمی بلندتر باشد. در دوران دبیرستان تصمیم گرفتم که مترجم شوم، چون از شخصیت و کار شوهرخواهرم، که مترجم آثار فیلسوف برجستۀ آلمانی، «گئورگ ویلهلم هگل»، به زبان لهستانی بود و هست خوشم می‌آمد. بنابراین رشتۀ زبانشناسی را انتخاب کردم. برای ورود به این رشته، لازم بود امتحان دو زبان خارجی را بدهم. خوشبختانه در کنار زبان انگلیسی، در دوران مدرسه در وین، زبان آلمانی را یاد گرفته بودم. البته تمام این مدّت، گرایش زیادی به مشرق‌زمین داشتم.

وقتی بعد از سال دوّم تحصیلی، برای تعطیلات تابستانی به آلمان رفتم، در شهر «مانهایم» به‌طور اتفاقی با یک دانشجوی ایرانی آشنا شدم. او برایم ترانه‌های داریوش را پخش می‌کرد و به زبان آلمانی، که زبان مشترکمان بود، توضیح می‌داد که گرچه این ترانه‌ها از عشق می‌گویند، ولی این عشق لزوماً عشق زمینی نیست و می‌تواند عشق الهی نیز باشد. در اتاقش، تابلوی خوشنویسی بود به خطی که الان می‌دانم خط نستعلیق بوده. هردویمان طی گفتگوهایمان با تعجب متوجه شدیم که اعداد، ضمایر و نام ‌اعضای خانواده‌ به زبان لهستانی و فارسی چقدر به یکدیگر شباهت دارند: «دوَ»ی لهستانی به معنی دو است؛ «چ‌تِری» به معنی چهار؛ «پینچ» به معنی پنج؛ «شِش‌چ» به معنی شش؛ «تی» به معنی تو؛ «م‌نیه» به معنی برای من و «ب‌رَت» به معنی برادر. همۀ این‌ها علاقه‌ام را به زبان فارسی برانگیخت، هم بُعد معنوی ترانه موثر بود و هم آن خطوط محسورکننده که تصور می‌کردی آدم به وقت خواندن لذت شنوایی نیز از آن می‌برد و انگار صدای بلبل در گوش و ذهن خودش می‌شنود و هم نزدیکی ریشه‌شناختی واضح واژگان اصیل و پایۀ زبان لهستانی و فارسی.

یک اتفاق دیگر هم در این رابطه نقش اساسی داشت، اتفاقی که مسیر زندگی‌ام را عوض کرد. آن ایرانی، دانشجوی دورۀ دکترای رشتۀ کامپیوتر بود، یعنی در ظاهر فرد باسوادی بود، امّا وقتی که به «دیوان غربی‌- شرقی» گوته اشاره کردم، معلوم شد که نه‌تنها عنوان مجموعه‌‌شعر که حتی خود شاعر نیز برایش بیگانه‌تر از بیگانه است. با خودم فکر کردم، عجب! با چه آدم بی‌سوادی سروکار دارم! برحسب اتفاق همان روزها او برایم از شاعران ایرانی تعریف کرد، شاید از حافظ و خیام و سعدی یا از مولوی. هیچ‌یک از آن اسامی برایم آشنا نبود. همان‌وقت بود که چراغی در ذهنم روشن شد. با خود گفتم، ای ایوُنا، همان‌طور که او چون گوته را نمی‌شناسد، از دید تو بی‌سواد هست، تو هم از دید او صدبرابر بی‌سوادتری، چون هیچ‌کدام از شاعران بزرگ دیارش را نمی‌شناسی. درک این موضوع شبیه شنیدن صدای آژیر بود و من به‌طور ملموس و تجربی فهمیدم که تا چه اندازه متمرکز بر فرهنگ اروپا هستم و تا چه اندازه مفهوم سواد، نسبی است. بنابراین تصمیم گرفتم از آن دایرۀ اروپامداری‌ قدمی بیرون بگذارم.

ادامۀ داستان هم جالب است. مقصد بعدی سفرم، شهر وین بود. دنبال لغت‌نامۀ زبان فارسی می‌گشتم که نبود، ولی از طریق فروشندۀ کتابفروشی ویژۀ زبان‌های خارجی، شماره ‌تلفن مردی را به دست آوردم که از مشتریان ایرانی آن کتابفروشی بود. معلوم شد که از متخصصان ایرانی آژانس بین‌المللی انرژی اتمی است! او لغت‌نامۀ ۸ در ۱۱ سانتی آلمانی به فارسی‌اش را به من هدیه داد. هنوز این لغت‌نامه را دارم، به تألیف «نصراللّه حریریان» و چاپ کتابفروشی فروغی است. می‌دانید چه شعری در صفحۀ آغازین آن با دست‌خط نوشته شده؟

«چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست / ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشاییست»

شعر از ترانۀ داریوش است. لطف این متخصص آژانس اتمی و داشتن لغت‌نامه، عزمم را برای یادگیری زبان فارسی جزم کرد و بعد از برگشت به ورشو، تحصیلاتم را در رشتۀ دوّم، یعنی ایرانشناسی شروع کردم.

حالا بعد از این‌همه سال درست است که از اروپامداری قدم بیرون گذاشته‌ام، ولی همزمان، ایران‌مدار هم شده‌ام. (می‌خندد)

امّا درمورد بخش دوّم سؤالتان، بیش از نیمی از عمرم است که با زبان فارسی سروکار دارم و دائم در راه افزایش تسلطم بر آن هستم. در نتیجه، زبان فارسی‌ام باید بهتر از این باشد، طوری که مردم فکر کنند زبان مادری‌ام است. فوت کوزه‌گری در این‌گونه موارد، همیشه و همیشه زندگی در خود کشور است، ولی در حال حاضر شرایط مناسب نیست. البته ایران که می‌آیم، مردم اغلب فکر می‌کنند از ارامنه هستم، به‌خاطر ابرو و چشم روشنم و یا تصور می‌کنند یک ایرانی هستم که مدّتی در خارج زندگی کرده و حالا به ایران آمده. این برداشت‌ها همیشه مرا خوشحال می‌کند.

داستان یادگیری زبان فارسی هم جالب است. در جواب سؤال اینکه آیا زبان فارسی آسان است یا دشوار، همیشه می‌گویم که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکل‌ها. جُدا از الفبا، مراحل نخست یادگیری زبان فارسی آسان است. در زمینۀ آواشناسی، تلفظ مصوت و صامت‌ برای لهستانی‌ها آسان است، البته به‌جز واکه‌های «خ» و به‌خصوص «غ/ق». در زمینۀ دستور، عدم تقسیم‌بندی اسم به مؤنث و مذکر و خنثی و عدم صرف اسم و صفت و ضمیر، که همۀ اینها از ویژگی‌های زبان لهستانی و آلمانی و فرانسه است، کار را آسان می‌کند، ولی در گام‌های بعدی چه مشکل‌هایی که نمی‌افتد! یک سرزمین وسیع جلوی زائر فروتن زبان فارسی گشوده می‌شود، زیرا که زبان فارسی دایره‌لغات غنی دارد و کلمات هم‌معنی و اصطلاح و بازی با واژگان در آن زیاد است. از همه مهم‌تر، نقش پررنگ شعر در فرهنگ ایرانی است که تأثیر زیادی بر طرز بیان در این زبان گذاشته. اگر کسی بخواهد قشنگ حرف بزند و آدم درس‌خوانده‌ای تلقی شود، انتظاری که از او می‌رود تنها این نیست که از لحاظ دستوری، صحیح حرف بزند.

ivonna nowicka

– دربارۀ کارنامۀ کاری خودتان بیشتر به ما بگویید.

– من هم مترجمم و هم پژوهشگر. گاهی شعر و ترانه سراغم می‌آید و گاهی من سراغ شعری به قالب لیمریک می‌روم؛ و مهمترین دستاوردم این است که بعد از این‌همه سال که زیسته‌ام و بعد از این‌همه فاجعه که دیده‌ام و از آن شنیده‌ام، هنوز امیدم را از دست نداده‌ام. کارنامه‌ام به‌عنوان مترجم شامل انواع مختلف آثار است، با زبان‌های مبدأ و مقصد مختلف؛ و طبق علاقه و سلیقه‌ام بیشتر در حوزۀ مطالعات ایرانی و ادیان، به‌خصوص عرفان بوده‌است. منظورم این است که نه‌تنها ادبیات فارسی و لهستانی بلکه فیلم و در گذشته، ادبیات علمی و علم همگانی  نیز ترجمه کرده‌ام. متون علمی همگانی را از زبان آلمانی و انگلیسی به زبان مادری‌ام برمی‌گرداندم. در اینجا می‌توان به «ایران مدرن، ریشه‌ها و نتایج انقلاب ایران» از خانم پروفسور «نیکی کدی» که به فارسی نیز برگردانده شده و به فصل‌های ویژۀ ایران از «هنر و معماری اسلام در سال‌های ۶۵۰ الی ۱۲۵۰ م» اثر پروفسور «ریچارد اتنگ‌هائوزن» و همکارانشان و جلد دوّم این کتاب، که مربوط است به دوران ۱۲۵۰ الی ۱۸۰ به قلم «شیلا بلِر» و «جوناتان بلوم» اشاره کرد.

امّا آنچه که در اینجا بیشتر مورد علاقۀ‌مان است، ادبیات است. من هم روی ادبیات لهستانی و هم روی ادبیات فارسی کار کرده‌ام و با همکاری آقای «علی‌رضا دولتشاهی» سه مجموعه‌‌شعر لهستانی در ایران چاپ کردیم، به پیشنهاد و انتخاب بنده. یکی «غزل‌های کریمه» اثر «آدام میسکیه‌ویچ»، تأثیرگذارترین شاعر لهستانی و بنیان‌گذار نهضت رومانتیسم لهستان، که البته عنوان این دفتر شعر در اصل به معنی «سونِت‌های کریمه» است. دلیل اینکه این اثر را برای ترجمه انتخاب کردم این بود که به سبک خاورگرای رایج در مکتب رومانتیسم سروده شده‌است و به خواست خود شاعر، در چاپ اوّل آن، که نزدیک به دویست سال پیش یعنی در سال ۱۸۲۶ بود، یکی از سونت‌ها به ترجمۀ فارسی نیز آمده‌است. البته نه در قالب سونت بلکه غزل. اتفاقاً این اوّلین ترجمۀ ادبیات لهستانی به زبان فارسی محسوب می‌شود. گفتنی است که «میسکیه‌ویچ» این مجموعه را به خرج خودش چاپ کرد. پس ای شاعران و داستان‌نویسان سرگشته در این بادیۀ کور و کر! نگران نباشید، چون حتی بزرگ‌ترین شاعران آثارشان را از جیب خود منتشر کرده‌اند.

دو تا گلچین شعر دیگر هم هست که اشعار دو بانوی معاصرتر ادبیات لهستان است، یکی شعر نو فروغ لهستانی «هالینا پوشویاتوفسکا» «ای زندگی، ترکم کنی می‌میرم» و دیگری سروده‌های برندۀ جایزه نوبل ادبی، خانم «ویسلاوا شیمبورسکا» به نام «عکسی از یازده سپتامر»، هردو نیز در همکاری با آقای «دولتشاهی». متأسفانه وقت چاپ این مجموعه در ایران نبودم و به جزئیات کار رسیدگی نمی‌کردم. در نتیجه، نام شاعر به شکل «ویسواوا» آمده که نادرست است. این مجموعه چند بار در ایران تجدید چاپ شده و آخری در سال ۱۴۰۲ بوده.

و امّا ادبیات فارسی…

 

– دقیقاً. خانم ایونا نویسکا شما آثاری از ادبیات فارسی به لهستانی ترجمه کرده‌اید. آثار کدام نویسندگان را ترجمه کرده‌اید و ملاک گزینش شما چه بوده‌‌است؟

– بله… این موضوع به قول لهستانیان، آلبالوی روی کیکمان است، یعنی شیرین‌ترین بخش بحث که در مورد ترجمه است. خوانندگان محترم حتماً منتظر همین سؤال و جواب بودند. مجموعۀ سی و سه حکایت از «مثنوی معنوی» تحت‌ عنوان «سروش عالم غیب» و نیز تعدادی از غزل‌های مولوی برای پروژۀ آهنگساز معاصر لهستانی، «میحال گورچین‌سکی»، به نام «موسیقی برای شعر – آهنگ الهام‌گرفته از شعر جلال‌الدین رومی» جزو کارهایم است. همچنین حکایاتی از «اسرار التوحید» با صحنه‌های شیرین و شگفت‌انگیز از گفتار و کردار ابوسعید ابوالخیر. لازم بود بعضی آثار مربوط به عرفان ایرانی از زبان انگلیسی و نه فارسی ترجمه گردد. منظورم سه جلد حکایات عرفانی به گردآوری «ادریس شاه» است که حکایات زیادی از صوفیان ایرانی و فارسی‌زبان آورده و «هفت وادی و چهار وادی» اثر «بهاءاللّه»، پایه‌گذار آِیین بهایی. درست است که اصل این کتاب را ترجمۀ انگلیسی می‌دانند، ولی طی کار، به اصل اصیل، یعنی متن فارسی نیز رجوع ‌کرده‌ام.

اندکی شعر معاصر ایرانی را هم از شاعران شناخته‌شده و از یک شاعر هنوز شناخته‌نشده ترجمه و چاپ کرده‌ام. منظورم این است که به تازگی تمرکزم بر سروده‌های «طاهر»، شاعر و عکاس و کارگردان اهل بوشهر بوده که اشعارش مورد پسندم قرار گرفته و با دنیای درونی‌ام هماهنگ است، تا حدی که انگار خودم می‌خواستم آن را بسرایم، ولی زبانم قاصر بوده. اشعارش را هم به لهستانی و هم به انگلیسی ترجمه کرده‌ام و برای آن، پوستر نیز طراحی کرده‌ام که چند تا از آن در اکتبر سال ۲۰۲۱ در ترامواهای شهر ورشو نصب بود تا مسافرین سر راه بخوانند.

نثر معاصر را فراموش نکنیم. داستان از «هدایت» و بخشی از «بیله دیگ بیله جغندر» «جمالزاده» را برگرداندم. ولی مهم‌ترین کارم در این زمینه، گلچین بیست و شش داستان به نام «شام سور و آتش، داستان‌های معاصر ایران» از هفت نویسندۀ زن و هفت نویسندۀ مرد ایرانی به انتخاب و ترجمۀ خودم است. این کتاب شامل داستان‌هایی از «نادر ابراهیمی»، «جواد مجابی» و «بیژن نجدی» و… از میان مردان، و «سیمین دانشور»، «منیرو روانی‌پور» و «محبوبه میرقدیری» و… از میان بانوان است. می‌خواستم به خوانندگان لهستانی نشان بدهم زنان ایرانی گام‌به‌گام مردان در زمینۀ ادبیات فعال هستند. عنوان کتاب، از داستانی از «شهریار مندنی‌پور» گرفته شده. علاقه‌مندان می‌توانند نقد این کتاب را در مجلۀ «پل فیروزه. ویژۀ لهستان» (سال ۴، شمارۀ ۱۳، پاییز ۱۳۸۳، ص. ۲۰۷) به قلم ایرانشناس برجستۀ لهستانی، شادروان «مارِک اسموژنسکی» پیدا کنند.

ملاکم در گزینش داستان برای «شام سرو و آتش» این بود که چشم‌انداز فرهنگ ایرانی را جلوی چشم خوانند‌گان پهن کنم، چشم‌اندازی که تصویری باشد از زندگی در روستا و شهر، در تهران و در استان و جلوه‌گر مسائلی باشد که برای یک ایرانی مهم است مثل: ادبیات و «شاهنامه» و سنت پرده‌خوانی («شب سهراب‌کشان» اثر «بیژن نجدی») و زندگی در غربت («از خاک به خاکستر» اثر «سیمین دانشور») و سرکوب سیاسی زمان شاه («سه‌شنبۀ خیس» اثر «نجدی») و جنگ ایران و عراق («مادران» و «نحس اکبر» اثر «محبوبه میرقدیری») و یا پدیدۀ صیغه («تنهایی‌های نسا» اثر «میرقدیری»‌).

یک اثر ادبیات معاصر فارسی را از انگلیسی نیز ترجمه کرده‌ام، یعنی «لولیتاخوانی در تهران» از دکتر «آذر نفیسی» که اتفاقاً قرار است امسال تجدید چاپ شود.

همانطور که اشاره کردم، فیلم هم ترجمه می‌کنم. در میان فیلم‌هایی که تا به‌حال برای جشنواره و پخش‌کنندگان ترجمه کرد‌ه‌ام، تعداد زیادی فیلم‌های ایرانی هست. این کار خیلی جالب است. ترجمه برای جشنواره معمولاً فرصت آشنایی با خود کارگردان را نیز فراهم می‌کند و هیچ کس به‌اندازۀ خود کارگردان به‌طور مفصل و عمیق راجع‌به فیلمش حرف نمی‌ز‌ند. زبان ترجمه باید طبیعی و باب روز باشد، جمله باید مختصر و سبک هم باید سازگار با سن و شغل و تیپ گوینده باشد. از این لحاظ ترجمۀ دیالوگ فیلم را، یک چالش و تمرین خوب و فشرده برای ترجمۀ ادبیات می‌دانم.

– کمی از کارهای پژوهشی‌تان بگویید.

– تمرکزم روی آوارگان لهستانی در ایران در زمان جنگ جهانی دوّم است، به‌خصوص کودکان لهستانی در اصفهان یعنی به‌اصطلاح خودشان، «بچه‌های اصفهان». در سه کنفرانسی که در ورشو و سنت پترزبورگ و تهران برگزار شد، راجع‌به «گزارشنامۀ “ماها”»  حرف زدم، مجله‌ای که در زمان جنگ جهانی دوّم توسط این کودکانِ از وطن کنده‌شده به چاپ رسید و بعدها در سال ۱۹۸۸ میلادی توسط همین افراد در بریتانیا دوباره احیاء شد و در اروپا و امریکای شمالی و استرالیا خواننده داشت.

مشغول تحقیق روی زندگی شادروان ماه‌بانو «آنا بورکوفسکا» و یا «آنیا» و معرفی شخص ایشان هستم که ایرانیان ایشان را به‌عنوان مادام در فیلم «بادکنک سفید» جعفر پناهی و «یار در خانه» شادروان خسرو سینایی می‌شناسند. البته ایشان شخص اوّل فیلم مستند آقای سینایی «مرثیۀ گمشده» هم هستند و با همین فیلم بود که توسط کارگردانان دیگر ایرانی کشف شدند. آنیا به قول خودش «آرتیست» بود و از دوران نوجوانی‌اش در لهستان، مشتاق بازی روی سِن. در جلسات فرهنگی در خانۀ پدری، شعر دکلمه می‌کرد و طی تحصیلات در شهر ویلنوس لهستان (الان البته این شهر جزو خاک لیتوانی و پایتخت آن است)، در تئاتر بزرگ شهر به نام «پاهولانکا»، در یک کمدی موزیکال نقش اوّل را ایفا کرد و روی صحنه آواز ‌خواند. جالب است که آنیا در بزرگسالی و در همین تهران، به آرزوی خود رسید و هنرپیشه شد. و نیز آنیا افتخار می‌کرد که یکی از شاگردانش، یک دختر ایرانی، بعدها دانشجوی کنسرواتوار کی‌یف شده. همیشه دلم می‌خواست بفهمم این شاگرد، کی بوده. شاید شما باورتان بشود ولی من هنوز باورم نمی‌شود که او همین روزها پیدا شد! دکتر میشل آسای عشق‌پور است، که نوازنده پیانو و موسیقی‌دان موفقی شده. در سنّ شش‌سالگی پیش آنیا در تهران پیانو می‌خوانده بود.

پژوهش‌های دیگرم جنبۀ شجره‌نامه‌ای دارد. در رابطه با جنگ جهانی دوّم، مدارک مربوط به اسارت پدرم در اردوگاه‌های کار اجباری آلمان‌ها، «آشویتس» و «بوخن‌والد»، را به دست آوردم و همچنین دارم روی کشتار کاتین به‌طور کل و مرگ پسرعمۀ پدرم به‌طور خاص کار می‌کنم که از قربانیان این کشتار است. البته «کشتار کاتین» یک اصطلاح جامع‌الشمول است و اینجوری نیست که همۀ غریب به ۲۲ هزار نفر لهستانی که به فرمان استالین در این کشتار به قتل رسیدند، در کاتین هلاک شده باشند. مثلاً پسرعمۀ پدرم در زیرزمین مقر ان‌کا‌وه‌ده در خارکوف گلوله خورد، درست مثل پدر «آندژی وایدا» و درست مثل نزدیک به سه‌هزار و هشتصد افسر و افسر ذخیرۀ لهستانی دیگر…

گفتگو با نویسکا

– بازتاب ادبیات لهستانی در ایران چگونه بوده‌است؟

– در این مورد احتمالاً خودتان و بعضی از خوانندگان محترم اطلاعات بیشتری دارید، ولی چشم، دربارۀ آن می‌گویم.

بخش‌هایی از ادبیات لهستان به مفهوم گسترده، در بخش‌هایی از جامعۀ ایرانی و یا در محافلی ویژه، دوستدار و کارشناس دارد.

فرصت را غنیمت می‌شمارم تا یک نگاه تاریخی به ترجمۀ ادبیات لهستانی به فارسی بیندازیم. همانطور که اشاره شد، اوّلین ترجمه در این زمینه، صد و نود و هشت سال پیش صورت گرفت، ولی فقط نقش تزئینی داشت و هدف از آن، ایجاد حالت خاورگرای دفتر «سونت‌های کریمۀ» «آدام میسکیه‌ویچ» بود. پس این ترجمه در خود ایران چاپ نشد بلکه در مسکو. بسیار بعید می‌دانم که در آن زمان کسی از ایرانیان جز خود مترجم، که استاد زبان فارسی دانشگاه سنت پترزبورگ به نام «میرزا جعفر توپچی‌باشی» بود، از آن خبر داشت. در ضمن، دفتر «غزل‌های کریمه» ما، شامل مقالۀ آقای «دولتشاهی» درمورد «میرزا جعفرخان» و این ترجمه است.

ترجمۀ ادبیات لهستانی به زبان فارسی در خود ایران، از زمان مابعد جنگ جهانی دوّم شروع شد. در کل وضع بد نیست. کتاب «کجا می‌روی» اثر «هنریک شینکیه‌ویچ»، اوّلین برندۀ لهستانی جایزۀ نوبل ادبی، در سال ۱۹۰۵، چند بار به فارسی ترجمه شده. به‌نظر ایرانشناس لهستانی شادروان خانم دکتر «باربارا مایف‌سکا» حتی قبل از جنگ این اتفاق افتاده. در سال ۱۳۳۰، گلچین «نویسندگان لهستان» با پانزده داستان از برجسته‌ترین نویسندگان وقت لهستان به ترجمۀ «حسین کسمایی» و با مقدمۀ «بزرگ علوی» چاپ شد و بعدها «چند داستان از نویسندگان بزرگ لهستان» با گردآوری فردی به نام «آ. ع.» در سالی نامعلوم که احتمالاً در دهۀ پنجاه شمسی بوده، انتشار یافت (از خوانندگان گرامی خواهش می‌کنم اگر اطلاعاتی درمورد هویت «آ. ع.» دارند، لطفاً به من یا به آقای رضا نجفی خبر دهند تا این معما حل شود). در سال ۱۳۷۰ مجموعه‌داستان لهستانی راجع‌به جنگ جهانی دوّم به نام «بدرود ای سرزمین مقدس» با بیست و یک داستان به ترجمۀ «کمال بهروزکیا» و در سال ۱۳۹۲، «بانوی بهشتی، نویسندگان لهستانی» با شش داستان به ترجمۀ شادروان خانم «روشن وزیری» بیرون آمد. ولی چند نفر ایرانی خبر دارند این کتاب‌ها اصلاً هست و یا آن را خوانده‌اند؟

از میان این آثار، تنها آن کتاب به زحمت خانم «وزیری» از اصل ترجمه شده‌است. اینجا به موضوع حساسی می‌رسیم که برداشت از آن در ایران و لهستان بسیار متفاوت است. در لهستان انتظار می‌رود که آثار ادبی از اصل ترجمه شود، چه باستانی و چه معاصر، یعنی «حماسۀ گلیگمش» از زبان اکدی، «ایلیاد» و «ادیسه» از یونانی باستان و آثار «چخوف» از روسی و «مارکز» و «بورخس» و یا «یوسا» از اسپانیایی، زیراکه این مثلث تیزچشم، یعنی مترجم و منتقد و خواننده، به‌خوبی می‌دانند که ترجمه از زبان سوّم خطر تحریف بیشتر را نسبت‌به اصل در پی دارد. خودتان بهتر می‌دانید که در ایران به دلایلی شرایط فرق می‌کند. اکثر آنچه که از ادبیات لهستان ترجمه می‌شود، از زبان سوّم است که این وضع بی‌‌ضرر نیست. به‌عنوان نمونه در مجموعۀ «بدرود ای سرزمین مقدس» که راجع‌به لهستانِ تحت اشغال آلمان نازی است و از زبان آلمانی ترجمه شده، اسامی شهر و رود لهستان، از زبان آلمانی آمده، از زبان اشغالگر آدم‌کش و جنایت‌کار.

چند نفری هستند که از اصل ترجمه می‌کردند و می‌کنند، هم لهستانیانی چون «مارک اسموژنسکی» و برخی فارغ‌التحصیلان ایرانشناسی شهر کراکوف و بنده؛ و هم ایرانیان که در اینجا دو نفر بیشتر سراغ ندارم، خانم «روشن وزیری» و آقای «آیین قبادی».

امّا نویسندگان و آثاری که به گمانم بیشتر در ایران شناخته شده‌‌اند. اینجا باید به نمایشنامه‌های «اسلاوُمیر مروژک» و کتاب‌های نویسندۀ علمی تخیلی «استانیسلاو لِم» اشاره کرد. و یک سورپرایز! فکر می‌کنم بیشترین محبوبیت با «آندژی ساپکوف‌سکی» و سری کتاب‌هایش در ژانر خیال‌پردازی به نام… «ویچر» باشد. چرا در زبان فارسی از کلمۀ انگلیسی استفاده کرده‌اند؟ گویی این عنوان اصل است و گویی زبان فارسی فاقد کلمۀ «جادوگر» است… بگذریم. راستی، من هم از تماشاگران مشتاق سریال تلویزیونی براساس این کتاب بودم، البته سریال لهستانی، از سال ۲۰۰۲.

بعد از اینکه «اولگا توکارچوک» جایزۀ نوبل ادبی را در سال ۲۰۱۹ (ولی برای سال ۲۰۱۸) دریافت کرد، کتاب‌های وی به فارسی ترجمه شد، ولی به گمانم جزو پرفروش‌ها نبود.

چندین سال است که شعر شاعران لهستانی چون «زبیگنیو هِربِرت» و «استانیسلاو روژِویچ»، که هر دو نامزد نوبل ادبی بودند، و «چِسلاو میلوش»، که این جایزه را در سال ۱۹۸۰ دریافت کرد، به فارسی در اینجا و آنجا به چاپ می‌رسد. این امر نشان‌دهندۀ علاقۀ دائم و ثابت به این متفکرین است. همچنین از «شیمبورسکا» زیاد ترجمه می‌شود، البته بیشتر از زبان سوّم.

یک بخش دیگر ادبیات لهستانی که به نظرم در ایران موردعلاقۀ زیاد و درازمدّت قرار گرفته ادبیات خبرنگاری یا غیر داستانی است. تعداد زیادی از کتاب‌های «ریشارد کاپوشچین‌سکی» دیده می‌شود که شهرتش در ایران، با چاپ کتاب «شاهنشاه» شروع شد. اتفاقاً چاپ فارسی آن اوّلین کتاب بعد از انقلاب بود که تصویر شاه را روی جلد داشت. وجود ترجمۀ آثار زیاد دیگری از این نویسندۀ خبرنگار، نشان‌دهندۀ محبوبیت وی درمیان خوانندگان ایرانی است. به‌تازگی یک نویسندۀ دیگر لهستانی، که به همین سبک می‌نویسد، کتابش در ایران پرفروش شده. منظورم «ویتولد شابلوفسکی» است که نامش به اشتباه «شابوفکسی» نوشته می‌شود. البته خودش بهره‌ای از این کتاب پرفروش در ایران نبرد، زیرا ترجمۀ فارسی دو کتابش، بدون تماس با او و بدون کسب اجازه از وی و حتی بدون دادن خبر به او صورت گرفت. آقای «شابلوفکسی» مجبور شدند از یک شخص بیگانه، یعنی از من، خواهش کنند تا یک جلد از کتاب‌های چاپ ایرانشان را برایشان از تهران بیاورم و این قضیۀ چاپ پشت پرده و غیرقانونی، موجب تعجب و ناراحتی‌شان زیادشان شد.

 

– آشنایی لهستانی‌ها با ادبیات فارسی در چه حدی است؟ کدام آثار ایرانی به لهستانی ترجمه شده‌اند و کدام آثار مورد توجه قرار گرفته‌اند؟

– سؤال جالبی است. البته حرف زیاد است و این سؤال نیاز به یک متن مستقل و مفصلی دارد.

چند قرن است که ادبیات فارسی به خوانندۀ لهستانی معرفی می‌شود. در سال‌های ۱۶۱۰ تا ۱۶۲۵ «ساموئل اوتوینوفسکی» «گلستان» سعدی را به زبان لهستانی ترجمه کرد که اوّلین ترجمۀ این اثر به زبان اروپایی بود، ولی این ترجمه متأسفانه با تأخیر زیاد یعنی در سال ۱۸۷۹ چاپ شد. در نتیجه، ترجمۀ فرانسوی «آندره دو ریر» چاپ سال ۱۶۳۴ از آن سبقت گرفت و در دانش عموم، اوّلین ترجمۀ «گلستان» به زبان اروپایی محسوب می‌شود.

به‌طور مختصر می‌توان گفت که از ادبیات فارسی به لهستانی بسیار کم ترجمه شده‌است، چه ادبیات کلاسیک و چه ادبیات معاصر، و به‌خصوص در مقایسه با تعداد ترجمه به زبان روسی. فقط در سال‌های اخیر است که آثار بیشتری در دسترس خوانندۀ لهستانی قرار گرفته و می‌گیرد. یکی از بزرگان ادبیات فارسی، که از همه زودتر یعنی در پایان قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ میلادی مورد علاقۀ روشنفکران لهستانی قرار گرفت، مولوی بود. «تادئوش میچین‌سکی»، نویسنده و شاعر عرفانی و بیان‌گرای نهضت لهستان جوان، اشعاری چند از مولوی به لهستانی برگرداند. دوستش، «کارول شیمانوف‌سکی»، که آهنگساز بود در سمفونی شمارۀ سۀ خود، به سال ۱۹۱۶ میلادی شعری از مولوی به ترجمۀ «میچینسکی» را آورد که مترجم آن را «ترانۀ شب» نامیده بود. مولوی در سال‌های اخیر دوباره علاقه‌مندانی در لهستان پیدا کرده، احتمالاً به‌دلیل شهرتی که با ترجمه‌های «کولمان بارکس»، در امریکا پیدا کرده. البته به مولوی در اینجا «رومی» می‌گویند و این نام، اخیراً برای مردم آشناتر شده است. «مثنوی» هم دارد ترجمه می‌شود. از «شاهنامه» فقط بخش اوّل و گزینش و خلاصه ترجمه شده. تعدادی از رباعیات خیام هم ترجمۀ بسیار خوبی دارد.

از میان افرادی که در سال‌های اخیر کمر همت بسته‌اند و بر ترجمۀ ادبیات معاصر فارسی متمرکز شد‌ه‌اند، خانم پروفسور «آنا کراسنوولسکا» هستند، رئیس بازنشستۀ گروه ایرانشناسی «دانشگاه یاگیلونیان» کراکوف. چند سال پیش «طوبا و معنای شب» اثر «شهرنوش پارسی‌پور» را ترجمه کردند و از آخرین کارهایشان در این زمینه می‌توان به «یک روز مانده به عید پاکِ» «زویا پیرزاد» اشاره کرد.

ولی کتاب‌هایی که واقعاً موردعلاقۀ عامۀ خوانندگان قرار گرفته، چیزهای دیگری هستند. یکی، آثار «مرجان ساتراپی» یعنی رمان کارتونی «پرسپولیس» و رمان کارتونی آشپزی‌ «خورش آلو با مرغ» است، آن‌هم قبل از بیرون آمدن فیلم. دومی، آثاری که نویسندگان مهاجر زن ایرانی به زبان انگلیسی می‌نویسند، یعنی کتاب‌های «جینا بی نهایی» چون «جیغ طاووس »، «سکوت یک‌شنبه» و… و به‌خصوص رمان‌های آشپزی مارشا مهران، «آش انار» و «گلاب و نان سودا». «آش انار»‌ به‌قدری توجه ‌برانگیخته بود که برای رونمایی کتاب دوّم، مارشا مهران، که آن زمان هنوز در قید حیات بود، به لهستان دعوت شد.

 

 

– وضعیت رشتۀ ایران‌شناسی در لهستان چگونه‌است؟

– در ابتدا باید گفت که برنامۀ تحصیلی در رشته‌هایی چون «زبان و ادبیات روسی» در دانشگاه‌های ایران با «روسی‌شناسی» در دانشگاه‌های لهستان فرق دارد. برنامۀ تحصیلی رشتۀ روسی‌شناسی و هر …شناسی دیگر، از «زبان و ادبیات» وسیع‌تر است، یعنی در رشته‌ای که مورد علاقۀ‌مان است، دانشجویان به‌جز زبان و ادبیات، در مورد تاریخ و جغرافیا و فرهنگِ ایران و البته افغانستان نیز می‌خوانند.

رشتۀ ایرانشناسی در دو دانشگاه لهستان وجود دارد، «دانشگاه وروش» و «دانشگاه «یاگیلونیان» کراکوف. از زمان اصلاحات سیستم آموزشی به درخواست مقامات اتحادیۀ اروپا، تحصیلات یک مرحله‌ایی پنج‌ساله در مقطع کارشناسی ارشد، به تحصیلات دومرحله‌ای کارشناسی سه‌ساله به اضافۀ کارشناسی ارشد دوساله تقسیم شد. در دو دانشگاه مذکور، می‌توان ایرانشناسی را تا مقطع کارشناسی ارشد و دکترا نیز خواند. علاوه بر این در «دانشگاه آدام میسکیه‌ویچ» در شهر پوزنان فرصت یادگیری زبان فارسی فراهم شده‌است.

بهتر است پاسخ شما را براساس شرایط «دانشگاه ورشو» بدهم، چون با آن آشنایی بیشتری دارم. به‌طور کلی علاقه یا عدم علاقۀ دانشجویان به رشته‌های دانشکدۀ شرق‌شناسی، مرتبط با عنصری چون وضعیت سیاسی و اقتصادی و شهرت و محبوبیت کشور مبدأ است و فراز و نشیب دارد. به‌تازگی عنصر دیگری اضافه شده، یعنی امکاناتی که هوش مصنوعی فراهم می‌آورد و این، بی‌تأثیر بر انتخاب رشته توسط نوجوانان نخواهد بود. البته دو سه رشته در حوزۀ شرق‌شناسی در «دانشگاه ورشو» است که به‌طور ثابت دانشجویان زیادی دارد و آن‌ها ژاپن‌شناسی، کره‌شناسی و هندشناسی هستند.

در مورد ایران باید این نکته را در نظر داشت که امکان پیدا کردن کار در زمینۀ این رشتۀ تحصیلی و امکان سفر و دریافت بورس اِراسموس، به‌خصوص در سال‌های اخیر کم شده. این امر زیاد تشویق‌کننده نیست. به همین خاطر تعداد دانشجویان زیاد نیست. بعضی از آن‌ها ایران‌شناسی را به‌عنوان رشته دوّم انتخاب می‌کنند و رشته اوّلشان به عنوان نمونه خبرنگاری و باستان‌شناسی و یا علوم‌سیاسی است. آنها از این طریق، تخصص ویژه‌ای به دست می‌آورند که می‌تواند قدرت رقابتی‌شان را در بازار کار افزایش دهد. از طرفی افرادی که به‌عنوان استاد در گروه ایران‌شناسی می‌مانند، بسیار علاقه‌مند و شیفتۀ زمینۀ کاری خویش‌اند.

 

 

– در ادبیات داستانی ایرانی، ما نمونه‌ای مانند داستان «یه‌ره‌نچکا» از بزرگ علوی را داریم که یکی از کاراکترهایش لهستانی است یا همان‌طور که اشاره کردید، در فیلم‌هایی از «خسرو سینایی» به لهستانی‌های مهاجر پرداخته می‌شود. آیا در ادبیات یا سینمای لهستانی نمونه‌هایی از کاراکترهای ایرانی داریم؟

– بله، «یه‌ره‌نچکا» را داریم که در واقع «ایرِنچکا» هست یعنی فرم تحبیبی نام «ایرِنا». خانم «سونیا» را در نمایش‌نامۀ آقای «رضا قاسمی» با نام «حرکت با شماست، مرکوشیو!» داریم، زنی که وقتی جنگ شروع شد، مادرش او را «بغل کرد و پرید تو یه واگن»، تصویر و تصوری که می‌ترسم برداشت نادرستی از سرنوشت لهستانیان بعد از حملۀ آلمان باشد، اینکه آنها به میل و ارادۀ خود سوار قطار می‌شدند تا به سیبری شوروی فرار کنند. دستگاه تبلیغاتی شوروی تمایل داشت این برداشت را به غیر لهستانیان بباوراند و همان‌طور که می‌بینیم، موفق هم شد. خیلی‌ها در کشورهایی که قبلاً جزو شوروی محسوب می‌شدند، مانند ازبکستان، هنوز هنوز هم فکر می‌کنند همین‌طور بوده. درحالی‌که شوروی، در گام اوّل، ‌هفده روز بعد از هم‌پیمان خود، یعنی آلمان نازی، به لهستان حمله کرد و در گام دوم، در چند عملیات همانند و طراحی‌شده، حدود یک میلیون زن و مرد و بزرگسال و کودک لهستانی را به‌زور، نصف شب و تفنگ‌به‌دست از خانه و خاک و خانواده کند. می‌گویم از خانواده، چون افراد مسن، یعنی مادربزرگان و پدربزرگان را، نمی‌ربودند.

راستی، اگر شما فکر می‌کنید که «یه‌ره‌نچکا» بعد از چاپ در ایران به سال ۱۳۳۱، به دلیل داشتن کاراکتر لهستانی، فوراً به زبان لهستانی ترجمه شد، سخت در اشتباهید. خود مجموعۀ «نامه‌ها» که «یه‌ره‌نچکا» در آن آمده، چرا، سه سال بعد یعنی در سال ۱۹۵۵ به زبان لهستانی انتشار یافت. ولی جای یک داستان در این ترجمه، خالی بود… چون «یه‌ره‌نچکا» اشاره‌ایست به آوارگان لهستانی در ایران و خوانندۀ لهستانی می‌فهمید که این آوارگان پیش از رسیدن به ایران چه سرنوشت غیرانسانی را تجربه کرده بودند و در کدام بلد. پس داستان «یه‌ره‌نچکا» از «نامه‌های» لهستانی حذف شد و در عوض، «چشم‌هایش» را به آن اضافه کردند. این هم نمونۀ دیگر تبلیغات دروغین شوروی که هدف از آن، جلوه دادن این کشور به‌عنوان عادل‌ترینِ کشورها و بهترین دوست لهستان بود.

پس «یه‌ره‌نچکا» را داریم، «مادام سونیا» را داریم. زمانی با خودم شوخی می‌کردم که کاراکتر «ایوانا یا نامه‌ای به هیچ‌کس»، فیلم‌نامۀ چاپ‌نشده و به گمانم حتی تمام‌نشدۀ آقای «بیضایی»، نه‌تنها اشاره به یک زن لهستانی بلکه اشاره به خود بنده است، (به‌سبب تشابه اسمی)، امّا وقتی که از ایشان در دفترشان در آجودانیه، در مهرماه سال ۱۳۸۸ و زمانی که هنوز ایران بودند، پرسیدم، گفتند که نه لزوماً، منظور یک کاراکتر لهستانی نبود. و نیز یادم است در یک فیلمی با بازیگری «عزت‌الله انتظامی»، اشاره‌ای به یک کاراکتر لهستانی شد.

‌امّا بپردازیم به سؤال شما و ببینیم در ادبیات لهستانی مهمان ایرانی داریم یا خیر. ابتدا به نهضت رومانتیسم سر بزنیم. «آدام میسیکه‌ویچ» شعری بیست‌ویک‌سطری دارد به نام «Aryman i Oromaz» (اهریمن و اهورا مزدا) متعلق به سال ۱۸۳۰، که در آن اهریمنی تاریکی را می‌زاید و بعد مثل عنکبوت از آن به بالا و به سوی ایزد نورانی می‌خزد و با دیدن آن، به فکر خوشبختی بی‌پایان می‌افتد. این فکر آنچنان بر اهریمن سنگینی می‌کند که او بی‌ هیچ تقلایی دوباره هبوط می‌کند و «در وسط مهلکه و در تخمک تاریکی» می‌نشیند.

شاعر دیگر دوران رومانیتسم، «کورنِل اویِیسکی»، در سال ۱۸۴۵ شعر بلند «ماراتون» را سرود. در بخش دوّم این شعر، می‌خوانیم:

«شوش، تخت‌گاه بهاری پادشاه / مثل صنم گزیدۀ جوان / صاحب خود را می‌نوازد، چون این معشوقش / تابستان، دلش برای هگمتانه تنگ می‌شود و / از آنجا در زمستان به بابل می‌شتابد / و زمانی که دیگر سراغ پناهگاه ابدی می‌گردد / در گنج‌خانۀ کوه تخت‌جمشید گوردخمه خواهد کند و / برای همیشه در آن به خواب خواهد رفت».

بخش بعدی این شعر درمورد لشکرکشی پادشاه داریوش به آتن و بسیج شدن شهر و همانطور که در عنوان شعر آمده، نبرد ماراتون است.

به غیر از دو مثال مذکور، حضور ایرانیان و یا ایران در ادبیات لهستان را می‌توان یک پدیدۀ خاص دانست، پدیده‌ایی ناشی از اتفاقات تاریخی، زیرا سرنوشت بود که ادبیات لهستانیِ مربوط به ایران را نوشت. در سال ۱۸۹۴ یک چشم‌پزشک لهستانی توسط شاه به طهران دعوت شد. همسرش که زنی روشنفکر و درس‌خوانده بود، همراهی‌اش کرد و چند سال بعد، خاطرات دوجلدی دربارۀ اقامت دو سالۀ‌شان در طهران را نوشت. این خاطرات به‌عنوان شرح دورانی از تاریخ ایران، ارزشمند است، زیرا مؤلف به‌دلیل زن بودن، به مکان‌هایی دسترسی داشته که بر یک مرد نامحرم بسته بوده. و چون مسیر این خانواده به ایران، از شمال ترکیۀ عثمانی می‌گذشت و در نتیجه ما حضور ارامنه را در شمال شرقی آناتولی می‌بینیم که بعد بر اثر نسل‌کشی، از بین برده می‌شوند.

در زمان جنگ جهانی دوم، ۱۲۱ هزار نفر لهستانی از اسارت در «خاک غیرانسانی» به قول خودشان، یعنی از شوروی، به ایران پناه می‌برند که ۲۰ هزارشان کودک بودند. طبیعی است و قابل انتظار که بعضی از آنان قلم به دست گیرند و اثری کوتاه و غیرمستقل و یا کتابی کامل، شعری، خاطراتی و یا مجموعه‌داستانی بنویسند. در آثار کوچک یا بلند این آوارگان سابق، ایران همیشه حضور دارد.

بچه‌های اصفهان در «گزارشنامۀ “ماها”»ی احیاشده، شعر و خاطرات خود را از زندگی در اصفهان می‌آوردند. مثلاً «برونیسلاوا ورونا-دلوگوش» در مقالۀ کوتاهی به نام «خاطرات اصفهان» نوشته: «خاطرۀ دوّمم دردناک است، چون داریم [از اصفهان – ای. ن.] می‌رویم. یادم هست که اصلاً نمی‌خواستم بروم و دلم می‌خواست حتماً حتماً چیزی از خود جا بگذارم. یک انگشتر با نگین عاجگونی به شکل گل محمدی داشتم. مامانم آن را خریده بود و خیلی برایم عزیز بود. در لحظۀ آخر به باغ دویدم و انگشتر را پای درخت به خاک سپردم. دیگر دلم برای رفتن کمی سبکتر شد.» («گزارشنامۀ “ماها”» شماره ۶، ص. ۸).

بچه‌های اصفهان سابق همدیگر را برای نوشتن خاطرات تشویق می‌کردند و تعدادی از آنها واقعاً صاحب کتاب خاطرات شدند. خانم «تِرِسا میکوش-هین‌تسکه» که ساکن امریکا شد، کتابی به نام «شش سال تا بهار، ادیسۀ یک خانوادۀ لهستانی» (نیو یورک، ۲۰۰۱) را نوشت. تکان‌دهنده است که این خانم عکس خود را درمیان عکس‌های پرتره‌نگاری عکاس اصفهانی زمان جنگ جهانی دوّم، یعنی «ابوالقاسم جلا» پیدا کرد، از آن عکس‌هایی که در کتاب «بچه‌های اصفهان، پناهندگان لهستانی در ایران» آمد (ص. ۱۶۳). در این عکس یک دخترک لاغر با پاهای زخمی می‌بینیم. همچنین «کریستینا توماشیک»، یکی از ۷۳۳ کودک لهستانی که در آستانۀ پایان جنگ، در سپتامبر سال ۱۹۴۴ از اصفهان به زلاندنو انتقال یافتند، در خاطراتش تحت‌عنوان «مسیر و حافظه، از راه سیبری به آن سوی زمین» (ورشو ۲۰۰۹) از زندگی‌اش در اصفهان می‌گوید.

خاطرات در قالب شعر و داستان هم داریم. بچۀ اصفهان سابق، آقای «لونگین واشیلِویچ»، شعری به نام «اصفهان» سروده («گزارشنامۀ “ماها”» شماره ۳۲، ص. ۹). خانم «ایرِنا بوپره-استانکیویچ»، یکی از اعضای هیئت‌تحریریه «گزارشنامۀ “ماها”»، خاطرات خود را از اصفهان به شکل نُه داستان درآورده که در کتاب «ما و آنها، داستان کوتاه» (لندن ۱۹۹۱) چاپ شده. اتفاقاً «ایرنا بوپره-استانکیویچ» یکی از سه مؤلف کتاب علمی «اصفهان، شهر کودکان لهستانی» است که گزیدۀ آن دو سال پیش در ایران منتشر شد. یکی دیگر از لهستانیانی که بخشی از جنگ را در اصفهان سپری کردند، آقای «آندژی چچیبور-پیوتروفسکی» است که مجموعه‌داستان «اشیای ارضانشده» (ورشو ۱۹۹۹) دارد. و و و… همان‌طور که می‌بینید از این نوع آثار زیاد است.

امّا اینکه کاراکتر ایرانی یا اشارۀ مفصلی به ایران را در ادبیاتی به قلم نویسندگانی داریم که این تجربۀ تلخ غربتِ ناخواسته در شوروی و بعد نجات در ایران را تجربه نکرده‌اند، چیزی به ذهنم نمی‌رسد. ولی به قول استاد سختگیر درس منطقم، به این سؤال که آیا پرندۀ قوی آبی‌رنگ وجود دارد یا خیر، تنها زمانی می‌توان با یقین جواب داد که همۀ قوها را دیده و چک کرده باشیم.

 

– کمتر کسی شاید «کاوه پوررهنما» را بشناسد که سه رمان به زبان لهستانی نوشته و استاد «دانشگاه ورشو» بوده. آیا شما با ایشان آشنایی دارید؟

– چقدر عالی که از ایشان خبر دارید! کاملاً درست است، کمتر کسی از ایرانیان راجع به ایشان شنیدند. احتمالاً جلسۀ «کاوه پوررهنما، پایان یک تبعید» که دو ماه بعد از درگذشتشان، در ۱ خرداد ۱۳۹۱ در تهران برگزار شد، برایتان فرصت آشنایی با ایشان بوده.

خیلی سپاسگزارم برای این سؤال. با کمال میل بیشتر راجع‌به آقای کاوه می‌گویم. تعجب نکنید که ایشان را اینجوری خطاب کردم. عادت ما ایرانشناسان دانشگاه ورشو و دانشجویان سابقشان این است که ایشان را «آقای کاوه» بنامیم. زمانی که زنده بودند اینطور بود و همینطور هم ماند. البته نامشان در اصل کاوه نبود بلکه محمّد. به این موضوع بر می‌گردم.

ایشان، فرزند احمد، در سال ۱۳۱۲ (و یا ۱۳۱۶) در یک خانوادۀ مرفه تهرانی به دنیا آمدند. بعد از گرفتن دیپلم، عضو نیروی دریایی شدند و البته از اعضای شبکۀ نظامی حزب توده هم بودند. یک روز که در آبادان روی کشتی بودند، خبردار می‌شوند که این شبکه توسط مأمورین ساواک کشف شده. آقای کاوه موفق می‌شوند از کشتی بگریزند و در این خانه و آن خانه پنهان شوند. دو حکم اعدام برایشان صادر می‌شود، یکی به خاطر توطئه و دیگری به‌خاطر فرار از خدمت. سرانجام بعد از نه ماه، فرصت فرار از ایران فراهم می‌شود. در این مورد خاطرۀ بامزه‌ای از ایشان به یاد دارم. آقای کاوه با گذرنامۀ دستکاری شده به نام تقی شکراللهی، که فقط عکس صاحبش را عوض کرده بودند، به همراه زائرین کربلا خود را با اتوبوس به عراق می‌رسانند، درحالی‌که به‌عنوان یک توده‌ای، کمتر دوست‌دار مذهب بودند. در عراق سوار هواپیما می‌شوند تا از راه قاهره، به اروپا برسند. بعد از مدّتی از بلندگوی داخلی می‌شنوند که قرار است هواپیما در فرودگاه قم بنشیند. قلب آقای کاوه می‌ایستد. فکر می‌کند هواپیما لابد مسیر را عوض کرده و او بدون شک به دست ساواک می‌افتد. بعد می‌فهمد که نام شهر را «رُم» گفتند و نه «قم» و به‌دلیل عدم آشنایی با زبان انگلیسی، اشتباه متوجه شده. وقتی آقای کاوه این داستان را تعریف می‌کردند، طوری می‌خندیدند که اشک از چشمشان می‌ریخت.

امّا مقصدشان رم نه بلکه شهر صوفیۀ بلغارستان بود، البته موقتاً. شغل مورد ‌علاقۀ‌شان کارگردانی بود و در صوفیه مدرسۀ عالی تئاتر را تمام کردند. ولی بهترین جا برای کسی که می‌خواست کارگردان شود و کمونیست هم بود، «مدرسۀ ملی فیلم» شهر «لوج» لهستان بود. آقای کاوه به لهستان می‌آید و دانشجوی این مدرسه می‌شود. نام خود را هم از «محمّد» به «کاوه» عوض می‌کند که مرادشان البته کاوۀ آهنگر بود.

اتفاقاً ایشان در این مدرسه، از هم‌رشتگان «کریشتوف کیشلوفسکی» بودند و در ۲۷ ژانویۀ سال ۱۹۶۷ برای مراسم عقد کیشلوفسکی دعوت می‌شوند. یک عکس قشنگ از این سه نفر در همان روز وجود دارد، کیشلوفسکیِ داماد با دستی بر کیف همسرش، همسر کیشلوفکسی، دست چسبیده به دست شوهر و گل به دست دیگر و آقای کاوه درست کنار عروس، همه خندان و صمیمی و سر حال .

آقای کاوه به‌عنوان پایان‌نامۀ خود، در سال ۱۹۶۹ فیلم داستانی بلند «برگشت نیست، جونی» را درمورد جنگ ویتنام ساخت. این فیلم به زبان انگلیسی است، ولی در واقع دیالوگ کمی دارد .

امّا آقای کاوه به آروزی خود نرسید و فرصت ساخت فیلم دیگری برایش مهیا نشد. فقط در سال ۱۹۸۱ در شهر «اشچچین»، نمایشی از روی آثار «مایاکوفسکی» «سوسک» و «در حمّام» را به صحنه آورد. به ورشو آمد و مدرّس زبان فارسی در رشتۀ ایرانشناسی شد که آن زمان رشتۀ جدیدی بود. کارنامۀ آقای کاوه در این زمینه مفصل است، چون پنج جلد کتاب آموزشی زبان فارسی نوشتند که در تحریر آن، از علاقه و استعداد خود برای ساختن دیالوگ و جریان جالب کمک گرفتند. جلد اوّل این کتاب‌های درسی در سال ۱۹۸۰ چاپ و چند بار تجدید چاپ شد، جلد ۵ و آخر ۲۱ سال بعد. بدون شک آقای کاوه از بنیان‌گذاران تدریس زبان فارسی در دانشگاه ورشو بودند. برای این زحمات در سال ۲۰۰۶ مدال دانشگاه ورشو را «به پاس قدردانی از سال‌های زیاد کار و اشتیاق در تدریس و نقش مهم در تشکیل ایرانشناسی ورشو و همچنین به‌عنوان تشکر برای ترویج فرهنگ ایران» دریافت کردند.

ترویج فرهنگ ایران اصطلاح درستی است، چون همان‌طور که ذکر کردید، ایشان صاحب سه رمان هستند. هرکدام به شکلی خاص مربوط به ایران است. باید دانست که انرژی برای کار و قدرت خلاق در آقای کاوه به‌سان آتش‌فشان بود و خاموش نمی‌شد. درست است که نشد فیلم بسازند، باشد. نشستند دیالوگ جذاب کتاب‌های فارسی‌آموزی نوشتند. امّا از این  قانع نشدند. نشستند رمان نوشتند.

«میترا» در سال ۱۹۸۸ چاپ شد. جریان آن در آستانۀ جنگ جهانی دومّ و زمان خود جنگ می‌گذرد، وقتی که سرویس جاسوسی آلمان نازی و انگلیس در ایران علیه هم فعالیت می‌کنند. از سه رمان آقای کاوه، این یکی کمتر موفق است.

رمان دوّمشان تحت‌عنوان «نام عشق صوفیاست» در سال ۱۹۹۸ بیرون آمد. جریان آن هم در ایران است، امّا این بار مربوط به سال‌های مابعد انقلاب است، وقتی که مردم نام‌های غیرمذهبی خود را با نام‌های مذهبی عوض می‌کنند و زن‌ها سنگسار می‌شوند. همان‌طور که آقای کاوه در پس‌گفتار توضیح می‌دهند، رمان را براساس مقالاتی در مورد شرایط در ایران نوشته‌اند و هدف از نوشتن آن، نشان دادن زندگی زن ایرانی در حکومت جدید ایران بود. این رمان موفق بود و تجدید چاپ شد.

آخرین رمان، «ده نفر ایرانی و یک جسد در ورشو» است که در سال ۲۰۰۶ چاپ شد و موضوع آن مربوط به دهۀ ۶۰ میلادی در ورشو و در آستانۀ بازدید محمدرضاشاه پهلوی از لهستان است. قهرمانان این کتاب، کمونیست‌های ایرانی ساکن ورشو هستند و خاطرات و ماجراهای زیاد خود آقای کاوه به داستان رمان بافته شده‌است.

همان‌طور که اشاره کردید، همۀ این رمان‌ها به زبان لهستانی هستند. ولی تسلط آقای کاوه بر زبان لهستانی طوری نبود که بتوانند با زبان صحیح و فصیح بنویسند. در نتیجه برای هر یک از این رمان‌ها، از یک فرد لهستانی جهت صیقل دادن سبک برای همکاری دعوت می‌کردند. برای رمان دوم و تا حدّی سوّمشان من افتخار همکاری با ایشان را داشتم که یک تجربۀ ارزشمند بود. آقای کاوه طی نوشتن کاملاً غرق کار می‌شدند و دوست داشتند با من راجع‌به جریان‌ها و صحنه‌ها هم صحبت کنند تا کتاب زنده‌تر و طبیعی‌تر باشد. در «نام عشق صوفیست» از من تشکر می‌کنند، ولی من آن موقع زیادی محتاط و کمرو بودم و خواهش کردم که به‌جای «ایونا نویسکا»، مرا «اِمانوئلا کارولوک» خطاب کنند.

آقای کاوه که در پیری بسیار مریض بودند، روز پنجشنبه ۱ مارس ۲۰۱۲ احتمالاً در اثر خودکشی چشم از این جهان فرو بستند. به قول «سِزاره والخو»:

«در پاریس خواهم مرد، به وقت رگبار / روزی که دگر به خاطرش دارم… / پنجشنبه‌ای خواهد بود، چون که امروز، پنجشنبه ‌‌‌/ وقتی که دارم این سطرها را می‌نویسم / استخوانم حس تغییری دارد و / هیچ وقت چون امروز، بر راه طولانی‌ام، / با خود چنان تنها نبوده‌ام.» (ترجمه از ای. ن.)

آقای کاوه دوستدار نثر «امین فقیری» و «فیودور داستایفسکی» بودند و به «معمای هویدا»ی دکتر «میلانی» ارزش قائل بودند و تا آخرین روزهای عمرشان اخبار ایران را دنبال می‌کردند.

در سال‌های گذشته چند نفر به زندگی و کارنامۀ ایشان پرداختند. دکتر «اپشِمیسلاو بِنکِن» سخنرانی راجع‌به «برگشت نیست، جانی» در کنفرانس «فیلسازان در شرایط سیاسی جمهوری خلق لهستان» ارائه داد که قرار است به‌زودی در مجموعه‌مقالات این کنفرانس چاپ شود و دکتر «زائور قاسیموف» مقاله‌ای راجع‌به کل زندگی و کارنامۀ آقای کاوه با تمرکز بر فعالیت‌های سیاسی ایشان در لهستان نوشت که از من هم برای کسب اطلاعات و منابع کمک گرفته بود. این متن همچنین آمادۀ چاپ است.

این علاقه و چاپ این مقالات موجب خوشحالی است، ولی آدم با خودش فکر می‌کند چه حیف که این‌قدر دیر، چه حیف که بعد از ۱ مارس ۲۰۱۲…

 

 

– چه ترجمه یا پژوهش و نقدی در دست انجام دارید؟ چه از زبان لهستانی به فارسی و چه از فارسی به لهستانی.

– معمولاً از پروژه‌های ناتمامم کمتر می‌گویم. امّا چون خودتان در یک مورد بی‌خبر نیستید، روزنه‌ای بر دنیای بندبازی‌هایم در میان کلمه و معنی و در فضای وفاداری و مفهوم بودن را کمی باز می‌کنم که مشغول ترجمۀ داستان‌های شما هستم. چند تا را از کتاب «داستانی برای مردگان» تمام کردم و داستان‌های دیگرتان را هم در نظر دارم، راستی، از کتاب جدیدتان نیز. به‌جز این، کارهای گوناگونی که کمتر و یا بیشتر پیش‌رفته‌ است در دست انجام دارم، هم ترجمه و هم متن در زمینۀ تحقیقات شجرنامه‌ای. وقتی که تمام شد، خبر می‌دهم. شاید دوباره فرصت صحبت باشد.

از دعوتتان و سؤالات خوب و خاطره‌انگیزتان و از وقتی که خوانندگان در اختیارم قرار دادند، سپاسگزارم.

رضا نجفی
"مترجم، منتقد و نویسنده"

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *