یادداشتی بر داستان «دیوار» از ژان پل سارتر

دیوار داستانی است درباره‌ی مرگ، این قطعی‌ترین اتفاق زندگی بشر و طبیعی است که آن‌چه نویسنده، سارتر، به آن پرداخته مواجهه‌ی راوی با مرگ باشد. 

صحنه‌ی ابتدایی داستان سالن بزرگی است که حکم دادگاه یا به‌ تعبیر بهتر بیدادگاه را دارد، تالار بزرگ سفیدی که مجرمین در آن مقابل میزی صف کشیده‌اند تا بازجویی شوند، درحالی‌که کمی بعد در کمال تعجب به این حقیقت دست پیدا می‌کنند که در انتظار دریافت حکم به‌سر می‌برند.

نویسنده داستان را به دو بخش تقسیم کرده: بخش اول روند محاکمه است و بخش دوم ساعات پایانی‌ای که مجرمین در انتظار اجرای حکم‌اند. 

راوی پابلوست که به همراه خوآن و تام درمقابل بازجویان به پرسش‌ها پاسخ می‌دهد. تام نمی‌تواند چیزی را حاشا کند، چون مدارک را در جیبش پیدا کرده‌اند، خوآن تاکید می‌کند که این برادرش است که آنارشیست است و ملتمسانه می‌گوید که نمی‌خواهد به آتش دیگران بسوزد و پابلو در جواب این جمله‌ی خبری تحکم‌آمیز که شانزدهم تا نوزدهم، رامون را در خانه‌ات مخفی کرده بودی، تنها یک کلمه می‌گوید: «نه». چند دقیقه پس از همین پرسش‌‌وپاسخ کوتاه است که زندانیان متوجه ماهیت جلسه می‌شوند، این‌که این دیدار نه یک بازجویی ساده که جلسه‌ی محاکمه بوده. 

نویسنده علاوه‌بر جمله‌ی نگهبان- که صراحتاً اعلام می‌کند جلسه‌ی محاکمه، برخلاف انتظار مجرمین، برگزار شده- از ریتم و تمپوی سریع برای شرح حوادث این بخش استفاده کرده تا مخاطب نیز این سرعت در رسیدگی را کاملاً احساس کند. یکی از شیوه‌هایی که نویسنده ازطریق آن توانسته به این مهم دست پیدا کند استفاده از کشمکش بیرونی است. بدین‌ صورت که درخلال گفت‌وگوها، جز در یک مورد (لرزیدن لب خوآن ) مخاطب شاهد هیچ واکنشی ازطرف مجرمین نیست که نشان از کشمکش درونی آن‌ها باشد (برخلاف بخش دوم). جز این، نویسنده از هیچ‌گونه توضیحی درجهت ساخت جزئیات و خلق صحنه استفاده نکرده و همین، سرعت روایت را بالا برده‌است. 

برخلاف بخش اول، ریتم روایت در بخش دوم- یعنی لحظاتی که در آن مجرمین در انتظار اجرای حکم به‌سر می‌برند- کند می‌گردد. ازآنجاکه‌ روایت‌کننده‌ی داستان، راوی اول‌شخص است، پس طبیعی است که مخاطب همذات‌پنداری بیشتری با شخصیت اصلی داشته باشد. سارتر به‌‌درستی در این بخش بار سنگین روایت را به دوش پابلو می‌گذارد و ازطریق پرداخت شخصیت و خلق کشمکش‌های درونی ریتم داستان را کند می‌کند تا شب پیش از مرگ طولانی، کشدار و تب‌دار به نظر برسد. 

یکی از شگردهایی که شخصیت را در بحرانی چنین سخت به‌خوبی پرداخت می‌کند استفاده از مکانیسم‌ دفاعی‌ انکار است. در این مکانیسم فرد با امتناع از قبول واقعیت و گاه توقف آگاهی از شرایط آسیب‌زا به‌دنبال کسب آرامش، ولو برای مدتی اندک، است، اتفاقی که برای پابلو رخ می‌دهد. به‌عنوان نمونه او در پاسخ به این پرسش تام که «می‌دانی در ساراگوسا چه می‌کنند؟ زندانی‌ها را روی جاده می‌خوابانند و با کامیون از رویشان رد می‌شوند تا مهماتشان حرام نشود»، می‌گوید: «گمان نمی‌کنم که اینجا از این کارها بکنند.» و یا هنگامی که پزشک موبوری که لباس نظامی‌ بلژیکی به تن دارد وارد می‌شود، پابلو، علی‌رغم این‌که می‌داند پزشک برای خیرخواهی به آنجا نیامده، ناگهان به بودن و نبودن او بی‌اعتنا می‌شود. 

جز این، پابلو در تناقضی میان باور کردن یا نکردن گرفتار می‌شود. شلوارش را از ترس و سرما خیس می‌کند و می‌ترسد که به آن دست بکشد و درعوض به شلوار خیس بقیه اشاره می‌کند یا سعی می‌کند به مرگ فکر نکند و ناگهان به این فکر می‌کند که آیا فرو رفتن گلوله‌های داغ در بدن درد زیادی دارد؟ 

علاوه‌بر این، مخاطب می‌تواند از دریچه‌ی نگاه پابلو، شاهد کنش‌ها و درگیری‌های شخصیت‌های دیگر داستان باشد، مثلاً تام برای جلوگیری از لرزیدنی که ناشی از ترس مواجهه با مرگ است شروع به ورزش کردن می‌کند، به‌نحوی‌که کفل‌های بزرگش چنان تکان می‌خورند که پابلو را به این فکر فرو می‌برند «به‌زودی گلوله‌ها چنان توی این توده‌ی گوشت فرو می‌روند که انگار توی یک قالب کره». در این صحنه مخاطب علاوه‌بر مشاهده‌ی کشمکش تام با خودش، درگیری پابلو با خودش را نیز می‌بیند. پابلو در چنین موقعیتی به‌جای فکر کردن به سرنوشت مشترک خودش  و تام، تنها به مرگ دردآور تام می‌اندیشد. 

در این بین کشمکش خوآن، ضلع سوم مثلث مجرمین، وضوح بیشتری دارد. به‌نظر می‌رسد او در وضعیت بدتری نسبت‌به دو نفر دیگر به‌سر می‌برد، به حدی که نتیجه‌ی این کشمکش را می‌توان در ظاهر او مشاهده کرد؛ «دهانش باز مانده و پره‌های بینی‌اش می‌لرزند». همچنین او به‌صراحت سوال اصلی را، یعنی آن‌چه که فکر آن دو نفر دیگر را هم مشغول کرده، به زبان می‌آورد و می‌پرسد: «زجرش… طولانی است؟»  و کمی بعد در واکنش به پزشک بلژیکی که پدرانه به او لبخند می‌زند، دست او را به دهان می‌برد و می‌خواهد آن را گاز بگیرد، نوعی واکنش هیستریک که به کشمکش بیرونی، هرچند کوتاه، می‌انجامد.  

ازآنجا‌که راوی پابلوست، پس آگاهی مخاطب از مکنونات قلبی خوآن مسدود می‌شود، اما به‌دلیل اهمیت این مسئله نویسنده این وظیفه را بر عهده‌ی شخص دیگری می‌گذارد، زیرا خوآن از همان ابتدا به‌نسبت بقیه درک بهتر و بی‌واسطه‌تری از شرایط دارد و می‌تواند تصویر بهتری از یک زندانی محکوم به مرگ را خلق کند. کمی بعد از ورود پزشک، او در ذهن پابلو تبدیل به فردی می‌شود که به خود می‌نازد، چون سالم است و احساس سرما می‌کند، درحالی‌که پابلو و دیگران در سرمای وحشتناک زندان عرق می‌ریزند. جملاتی که در تعریف پزشک به ذهن پابلو هجوم می‌آورند نشانگر حس مشترکی‌اند که هر سه مجرم با آن دست‌به‌گریبان‌اند، نفرت عمیق از هرچیز زنده و سالم که نشان از زندگی دارد و درمقابل، چنگ انداختن به زندگی ولو به‌اندازه‌ی چند ثانیه خیره شدن به ستاره‌های آسمان یا کسب چند لحظه آرامش با استفاده از مکانیسم انکار.

به این ترتیب نویسنده با به تصویر کشیدن کشمکش‌های درونی و گاه بیرونی، ریتم داستان را در این بخش، برخلاف بخش قبلی، کند کرده و توانسته با به‌هم زدن تعادل ریتم در دو بخش داستان علاوه‌بر اشاره به تنهایی انسان در لحظه‌ی مرگ توجه مخاطب را به مسئله‌ی دیگری نیز جلب کند، این‌که زندگی نوع انسان در مقایسه با باورها و ایدئولوژی‌ها از وزن و سنگینی و به‌تبع آن از ارزش بیشتری برخوردار است و آن‌چه مهم است انسان است و آزادی و حق زیستن او.

مهدیه کوهی‌کار
"نویسنده و پژوهشگر ادبیات"

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *