داستان کوتاه «بید»
- گروه گردآوری داستان
- داستان کوتاه
در این صفحه، داستان کوتاه «بید» از خلیل نیک پور را میخوانیم. با داستانگرد همراه باشید…
دستهکلید را توی مشت گرفت کلیدی جدا کرد و توی قفل انداخت و با فشار به دستگیره، در باز شد و داخل شد. فروغ و کوروش پشت میز صبحانه نشسته بودند و پیرمرد روی مبل مقابل تلویزیون بود. دسته کلید را با بند ساتن بلند و قرمزرنگش دوباره به گردنش آویخت. جلو آیینه ایستاد. ردی از ماتیک قرمزپررنگ روی لبهایش باقیمانده بود. پانچوی پاییزهاش را درآورد و آویزان کرد گل چوب لباسی. گفت: «پیداش نکردم.» با لخلخ دمپایی صورتیرنگ پاشنهدارش رفت به سمت آشپزخانه.
فروغ پرسید: «خوب گشتی؟» و به قهوهساز شکسته گوشۀ آشپزخانه نگاه انداخت. نوارچسب زردرنگی بهدور دوشاخۀ برقش پیچیده شده بود.
زری گفت: «یک روز باید کل انبار را بریزم بیرون شاید آن پشتمشتها باشد.»
فروغ گفت: «تو این چند وقته چطور توانستهای بدون قهوه سر کنی؟»
زری گفت: «ده سالی است اینجا نبودهای؛ توک پا بروی بیرون میبینی که چه مردمی و چه شهری!»
فریزر را بازکرد و یکی از شیرهای کیسهای را بیرون آورد و گذاشت روی کابینت کنار اجاق. آنوقت رفت نشست روی مبل دونفره کنار پیرمرد. یک چشم به تلویزیون داشت و یک چشم به میز صبحانه.
فروغ گردنش را به نرمی به چپوراست حرکت داد، موهای بلوطیرنگش را از دور گردنش جمع کرد و پشت سرش جا داد و کلیپس را فروکرد توی آن. ریشههای سفید موهاش توی چشم میزد. کوروش فنجان چای را به لب برد و بعد گفت: «باید اینجا و آپارتمان خودمان را مرتب کنیم بعد برویم خرید. امروزوفرداست که سرازیر بشوند برای دیدنمان.»
فروغ به ساعت دیواری روبهرو نگاه کرد و گفت: «هوم، آره.»
کوروش کمی شوکولات روی تست مالید و گفت: «از زری کمک بگیر.»
فروغ بلند شد، شانههاش را چند بار جلوعقب برد و دستهاش را بالای سرش نگه داشت و اندامش را کشوقوس داد و گفت: «اگر خودش میخواهد خب کمک کند.»
زری نگاهشان کرد. دوباره چشم دوخت به تلویزیون. فروغ دستهاش را از پشت به هم قفل کرد، پشتش را صاف کرد و رفت سمت اتاق انتهای سالن. پیرمرد توی مبل فرو رفته بود گفت: «بهبه عروس بالا بلندم! صبحانه میل کردی؟»
فروغ ایستاد جلوی پیرمرد و دستهاش را به زانو گرفت و خم شد، گفت: «اووه باز هم به بینیات دست زدی آقاجان؟ لباسهات کجاست؟ باید بلوزت را عوض کنم.»
قطرهای خون از بینی پیرمرد چکیده بود روی بلوز طوسی گلگشادش. فروغ دست انداخت و دستمالی از جعبهی دستمال روی میزعسلی بیرون کشید و لیوان کنار دست پیرمرد را برداشت و کمی از آب آن چکاند روی دستمال و کشید روی لب و بینی پیرمرد و بعد نوک انگشت اشارهاش را پاک کرد. پیرمرد گفت: «مهمانها که بیایند والس هم میرقصند؟»
فروغ گفت: «نخیر! هرکدام بالای نیم قرن از عمرمان گذشته هر تکانی که بخوریم یک جایمان ترک برمیدارد!»
و رفت انتهای سالن و وارد اتاق شد و جلوی کمد دیواری ایستاد و با سرودست داخل آن شد. زری گردنش را کج کرد و گفت: «آقاجان باز گند زدی، این دیگر چه بوییست؟»
از روی مبل پاشد و رفت سمت پنجره. صدای فروغ آمد که: «زریجان من چیزی پیدا نمیکنم تنش کنم.»
سرش را از تو کمد بیرون آورد. کیسۀ زیپداری توی دست گرفته بود. وراندازش کرد. کیسه را باز کرد و بلوزی را که مارک گپ آن از یقه بیرون زده بود توی دست گرفت و گفت: «زری این همان بلوزی نیست که از پورتلند برا آقاجان خریدم؟»
زری قدمی پیش گذاشت و با صدای گرفتهای گفت: «اوهومم! ماها لباسهامان را خوب نگهمیداریم.»
فروغ گفت: «لباس را باید پوشید،… راستی چرا کلاه سرت گذاشتی؟!»
زری گفت: «آهاه،… سرمای بدی خوردم. فکر کنم دیشب ویروس آمده تو.»
فروغ گفت: «انقدر که میچپی این تو. برو بیرون تن و بدنت یک هوایی بخورد!»
بلوز کرمرنگ طرح اسکاج را پیش آورد و رفت جلو پیرمرد ایستاد اما یکهو جیغ زد و بلوز از دستش افتاد. زری خودش را رساند به فروغ که داشت بلوز را نگاه میکرد. خم شد روی بلوز و کمر راست کرد رو به فروغ گفت: «اینها چیاند؟!» دمپاییهای صورتی قدش را تا نزدیک شانههای فروغ میرساند.
فروغ گفت: «منظورت چیه که چیاند؟ خب اینها بیدند، نمیبینی؟!»
بیدها توی هم وول میخوردند و بلوز گلهبهگله به سیاهی میزد. پیرمرد پشتش را به مبل مالید و گفت: «یکی ببرتم حمام جکوجانور رفته تو تنم.»
زری شانه بالا انداخت و گفت: «من که تو این پنجاه سال عمرم بید ندیدهم از کجا باید بدانم!»
فروغ گفت: «هفتادودو سال به گمانم!»
زری رفت و نشست روی مبل کنار پیرمرد و پاهاش را بالا نگهداشت و زانوهاش را گرفت توی بغلش. سرش تکانتکان میخورد. سربرگرداند و زل زد به سمت ساک بزرگ طوسیرنگ گوشهی سالن. آنوقت دست انداخت به گردنش و گردنش را مالش داد انگار بخواهد لقلقۀ سرش را بگیرد گفت: «ما بید نداشتیم احتمالا با ساک شما آمده.»
بخشهایی از لباسهای درون ساک پیدا بود. «ما که دیشب آمدیم یعنی یک شبه بید همه جا را گرفته؟!»
فروغ این را گفت و کف دستهاش را به هم کوفت و آنوقت موهایش را از پس سرش باز کرد و وسط پیشانیاش را مالید. زری گفت: «من چه بدانم! تو هواپیما همه جور آدمی پیدا میشود!» همانطور یک وری به ساک خیره بود. فروغ موهایش را دوباره تو کلیپس جا داد و از همان دو قدمی کمد دستش را دراز کرد و با نوک انگشتهایش در کمد را تا آخر باز کرد و بعد نیم قدم به کمد نزدیکتر شد. کوروش در چارچوب در ایستاد، گفت: «اتفاقی افتاده؟»
فروغ توی کمد را بررسی میکرد. کوروش گفت: «بریم خرید عزیزم؟»
فروغ دستهای لباس از چوب رختی کمد برداشت و روی زمین انداخت گفت: «لباسها را بید زده کوروش! آنجا نایست نگاهم کن بیا کمک!»
زری گفت: «اینها یعنی بیدند؟… بید نیستند. آخر یک جوریاند.»
کوروش فنجانش را روی میز کنار پنجره گذاشت و دست برد توی کمد و کتوشلوار کرمرنگ راهراهی را برداشت گفت: «عجب جانوری! پاک اینها را خورده! حیف شد باید بندازیمش دور. بجنبیم تا همهی خانه را نگرفته.»
لباسها را روی زمین رها کرد و با کیسۀ زبالۀ آبیرنگ برگشت و یکییکی لباسها را گذاشت درون کیسه تا کیسه پر شد. گفت: «زری، اینجا آخرینبار کی سم پاشی شده؟»
زری دستش را سمت فروغ دراز کرد و گفت: «فروغ جان اون پالتو پوست یادگاری مامان است نندازی دور.» سری تکان داد. «آخی، چقدر خوشگل میشد این را میپوشید. دلم تنگ شد براش!»
و با دست لرزانش صورتش را پوشاند. پیرمرد شروع کرد به خواندن:« هوم هوم هوم هوم نازنین مریم، آی نازنین مریم… »
و باز پشتش را کشید به پشتی مبل. فروغ گفت: «زری، آخر اینکه هیچی ازش نمانده جانم!»
پالتو را انداخت داخل کیسه و رفت جارو برقی را از گوشۀ اتاق کشید آورد دوشاخه را زد به پریز و سر جارو را گرفت توی کمد. با پاشنۀ کفش ضربههایی به کف اتاق زد. زری نگاهش کرد. کف اتاق را بید گرفته بود. گفت: «باید سمپاشی بشود!»
زری گفت: «پارسال تابستان سم پاشی کردیم. همان وقت که آقاجان پورتلند بود همان…ژانویه.»
فروغ گفت: «ژانویه؟ منظورت همان آگوستی است که آقاجان خانه ما بود؟»
زری گفت: «فروغجان چه فرقی میکنه حالا!»
کوروش رفت سمت پنجره و نگاه انداخت به کاوری که دورتادور پردهها پیچیده شده بود. باریکۀ نور آفتاب اول صبح، تاج پرده مخملی را روشن کرده بود. صندلی کنار میز را کشید برد تا جلوی پرده و رفت روی آن و یکبهیک چسبهای کاور را از سر چوب پرده بازکرد. گفت: «سه سال پیش تابستان آقاجان خانۀ ما بود نه پارسال.»
دوباره با کاور ور رفت گفت: «لامصب باز نمیشود!»
فروغ گفت: «خودت و اینجا را یک هوایی بده، این چه وضعی است آخر!»
زری گفت: «من دلم میخواهد بروم بیرون، گیر پدرم.»
یکور کاور از پرده جدا شد . پیرمرد گفت: «بهبه چه قشنگاند! کی خریدیمشان؟»
کوروش گفت: «آخر چرا پرده را کردی تو کاور؟!»
و صندلی را جابهجا کرد و رفت آن سمت چوب پرده. دستهاش را به هم مالید و گفت: «فروغ، یک تکه دستمال بهم بده!» و به زمزمه گفت: «اینجا پر از خاکوخل شده.»
فروغ با دستمال آمد و داد دست کوروش. کوروش دستهاش را با دستمال پاک کرد و رو به زری گفت: «آقاجان چه کار به تو دارد؟ اصلا کمک بگیر. همان که پرستار مامان بود.»
و دوباره مشغول بازکردن چسب کاور شد و سر دیگر کاور را هم آزاد کرد . صندلی را گذاشت سر جایش و پردههای مخملی سنگین را تکانی داد و یک بار بازوبسته کرد و دوباره آنها را از دوور کنار زد و هر سمتش را یکور پنجره جمع کرد. نور درخشان ریخت توی سالن پذیرایی و پرش کرد.
زری پاهاش را از توی بغلش آزاد کرد و گذاشت کف سالن و از مبل آمد پایین. دست راستش را توی دست چپش گرفت و گفت: «گوش کنید!… میشنوید؟ این اطراف هر روز بکوببساز است. همهجا پر است از خاک، پردهها را خراب میکنند.»
فروغ کیسۀ زباله را که پر از لباس شده بود، گره زد و دامنش را تکاند و گفت:«خب وسیله برای استفاده کردن و خراب شدن است.»
زری تلوزیون را خاموش کرد و شانه بالا انداخت و گفت:« همهاش جفنگ است، مسخرهها! فقط پول برقمان زیاد میشود.»
پیرمرد نگاهش میکرد. گفت:« بهبه، چه خانم خوشگلی!»
دستهاش را در هوا تکان داد. کوروش به پیرمرد نزدیک شد و پیشانیاش را بوسید و گفت: «فدای تو بشوم پاشو برویم توالت بشورمت!»
پیرمرد گفت: «نمیشود حمام کنیم؟ جانور رفته تو شورتم، دارد حال میکند دارا را را را… »
فروغ جارو را کناری گذاشت و آمد کنار پنجره بازش کرد.
پیرمرد گفت:« کسی پنجره باز کرده؟ آخآخ، چه زمستانی!»
کوروش دست پیرمرد را گرفت و بلندش کرد.
فروغ سرش را از پنجره بیرون برده بود و دست دیگرش زیر چانه توی فکر بود. صدای شدید به هم خوردن در اتاق او را به خود آورد. زری با لیوانی شیر توی دستش آمد سمتش و گفت: «فروغجان تو عادت داری بیا شیر گرم کردم بخور!»
فروغ سرش را آورد تو و پنجره را بست و شیر را گرفت و لیوان را نگاه کرد. زری گفت: «نگران نباش از این کیسهایهاست اینها افزودنی ندارند.» فروغ لیوان را سر کشید گفت: «آخیش، حال اومدم.»
زری گفت:« خوشت آمد؟ یکیدوماه یکبار زنگ میزنم دهبیست تا میآورند برام. تو جایخی تازه میمانند. دیگر لازم نیست بروم بیرون با این مردم روبهرو بشوم. الان میدانی همینها چند شدهاند؟»
فروغ به آرامی لیوان را روی میز گذاشت و گفت:« یکوقت به آقاجان ندهی! اینها خیلی زود اکسپایر میشوند.»
کوروش و آقاجان از حمام بیرون آمدند و رفتند توی اتاق خواب، پیرمرد آواز میخواند. «هومهومهوم،… نازنین مریم… »
زری گفت:« خیلی هم حمام لازم نداشت.»
رفت سمت کمدکشویی و طبقه بالایی را کشید بیرون و بلوزی خاکستری و پاجامهای چهارخانه گذاشت روی تخت. «حالا باید پوشک نو بپوشانی بهش. هیچ میدانی الان یکی از آن چند درمیآد؟»
آقاجان گفت: «گل پسری دارم لنگه ندارد.»
کوروش بلوز را برداشت و بو کرد و گفت:«پوفففف،… این بوی نکبتی همهجا هست.»
زری گفت: «وا! دماغهای شماها ایراد پیدا کرده!»
فروغ دهانش را گرفته بود رفت و وارد دستشویی شد.
کوروش گفت: «چند تا لباس جدید باید براش بگیریم، اینها مال خیلی سال پیشاند.»
بلوز و پاجامه را تن پیرمرد کرد و او را خواباند. پیرمرد پتو را تا نوک بینیاش بالا کشید و چشمهاش را بست. کوروش کیسهی لباسها را برداشت که ببرد، زری گفت:« نه تو نبر کوروش جان خسته شدی! برید خریدتان را بکنید! میدهم آقا منصور ببرد بدهد به یکی، برو به سلامت!»
کوروش کیسه آبیرنگ را کنار در رها کرد. فروغ از دستشویی بیرون آمد پیشانی زری را بوسید و گفت:« پس ما رفتیم.»
زری با نگاه دنبالشان کرد. ساک توی دستشان از آپارتمان خارج شدند و در را پشت سر خود بستند.
زری کلاهش را از سر برداشت و انداخت روی میز صبحانه و رفت صندلی قهوهای کنار جاکفشی را کشید تا پشت در. پا گذاشت روی آن و از چشمی بیرون را پایید. فروغ و کوروش جلو آپارتمان روبهرو بودند. کمی طول کشید تا محافظ در را کشیدند در را باز کردند و داخل شدند و در را از پشت سر بستند. آمد پایین و صندلی را کشید گذاشت سرجای اولش. روی نشیمنگاه صندلی جابهجا فرورفتگیهای نخنماشده به چشم میخورد. دست انداخت از توی دسته کلیدش کلیدی را جدا کرد و درون قفل انداخت و چرخاند. آنوقت، رفت بهسمت آشپزخانه اما، در آستانۀ آن ایستاد و برگشت و باردیگر رفت روی صندلی پشت در ورودی و چشم چسباند به چشمی و بیرون را دید زد. خبری نبود. تکانی به دستگیرۀ در داد و کلید را دوباره توی قفل چرخاند و در را یکبار دیگر وارسی کرد. آنوقت جلو آینه ایستاد و دستهایش را مقابل صورتش برد و به لرزیدنشان خیره ماند. بعد، چروکهای صورتش را کشید. ماتیک قرمز پررنگش را از جیب ژاکت بیرون آورد و به لبهاش مالید. موهایش را از روی صورتش کنار زد و با گیره استیل پشت سرش بند کرد. بعد، کیسۀ آبیرنگ لباسها را کشید و برد توی اتاق خواب. در کمد را باز کرد و لباسها را یکییکی به رگال کمد آویخت. نگاهش افتاد به گوشۀ کمد به کیف دوشی لوئیویتونش. دست دراز کرد برشداشت و انداخت روی دوش خود. تابی به بدنش داد و لبخندی زد. در کمد را بست و کلید کوچکی از لابهلای کلیدهای آویخته به گردنش جداکرد انداخت توی قفل کمد چندبار چرخاند و کلید را بیرون کشید. برگشت و رفت کلاهش را برداشت و با نوک انگشتان ظریفش لبۀ کلاهش را از دو ور صاف کرد. قدم از قدم که برمیداشت تابی به خود میداد و گوشه چشمی به کیف داشت. صدای نفسهای پیرمرد توی خواب به گوش میرسید. جلوی پنجره ایستاد و صورتش را به شیشه نزدیک کرد. توی کوچه، برجها ساخته نیمساخته ردیف شده بودند. مردی که به کارگرها میزد از ساختمان نیمهساز روبهرو نگاهش میکرد. زری خود را عقب کشید و دوور پرده را بههم آورد. رفت کنترل تلوزیون را برداشت روشنش کرد و کانالها را پایینبالا کرد. سرآخر رسید به برنامهای که زیباترین زنان جهان را نشان میداد کنترل را گذاشت روی میز. حالا توی مبل لمیده بود و چشم دوخته بود به صفحۀ تلویزیون و موهای بیرون آمده از زیر کلاهش را با انگشت تاب میداد.
