داستان کوتاه «نوروز سال بیست»

در این صفحه داستان کوتاه «نوروز سال بیست» از رضا جولایی را می‌خوانیم. با داستان گرد همراه باشید.

داستان کوتاه نوروز سال بیست رضا جولایی

زنم گفت: «بیا بریم توی این کافه، هم گرمه و هم دنجه، شیر و قهوه‌‏ای می‏‌خوریم.»

گفتم: «از این‏جا خوشم نمیاد.»

زنم گفت: «چند دقیقه بیشتر طول نمی‏‌کشه. پنجه‏‌ی پاهام خیلی یخ کرده.»

به کافه که حالتی دلگیر داشت نگاه کردم و گفتم: «باشه.»

کسی در کافه نبود. دم در، برف را از سر و رویمان تکاندیم. نشستیم درگوشه‏‌ای. پیرمردی سرخ و سفید که مثل روس‌‏ها بود از پشت پیشخان گفت: «فقط قهوه داریم.»

زنم گفت: «عیدتون مبارک. میشه کمی شیر هم به اون اضافه کنید؟»

پیرمرد با دلخوری گفت: «شیر از کجا بیارم؟ تو این سال قحطی فقط قهوه، اگر می‏‌خواهید بیارم؟»

آهسته گفتم: «بلندشو بریم.»

زنم گفت: «عیبی نداره. همون قهوه خوبه.» بعد با لبخندی دلجویانه رو به من گفت: «خیلی سردم شده، می‏‌ترسم سرما خورده‏‌باشم.»

چیزی نگفتم. از پنجره به بیرون نگاه کردم، به پیاده‌‏رویی که داشت سفید می‌‏شد و تک‌‏توک آدم‏‌هایی که با کیسه‏‌های پر از خرید عید با شتاب می‏‌گذشتند.

پیرمرد دو فنجان قهوه با ظرفی شکر آورد و جلو روی‌مان گذاشت.

زنم گفت: «متشکرم.»

به چهره‌‏ی گرفته‌‏ی پیرمرد نگاه کردم و گفتم: «انگار دلش نمی‏‌خواهد مشتری بیاید.»

زنم گفت: «اهمیتی نده عزیزدلم روز عید باید خوشحال باشیم.»

گفتم: «چرا؟» و یادم آمد برای امشب نفت کم داریم.

زنم خندید و جرعه‏‌ای از قهوه نوشید. من هم جرعه‌‏ای نوشیدم. داغی قهوه را در گلویم احساس کردم. یک آکاردئونی وارد کافه شد. زیرلب گفتم: «آه.» حوصله نداشتم. نوازنده مردی بود با ته‌‏ریش سفید و چهره‌‏ای خندان، شروع کرد به نواختن. نت‌‏ها را درست نمی‌‏نواخت. برای آن‏‌که زودتر از دستش خلاص شویم سکه‏‌ای به او دادم. مرد خندید. به روسی تشکر کرد. بعد گفت: «می‏‌خوام برای آقا و خانم خودم یک آهنگی بزنم. هرچی بفرمائید.»

زنم ذوق‏زده گفت: «هرچی خودت دلت می‏‌خواد بزن.»

مرد شروع به نواختن‏ کرد. آهنگ آشنا بود و مرا با خود برد. زنم به نقطه‏‌ای خیره‏‌شده‌‏بود. وقتی آهنگ تمام شد پرسید: «اسمش چی بود؟»

مرد گفت: «نمی‏‌دانم …یک آهنگ قدیمی است…»

گفتم: «مال خاچاطوریان است.» همه‌‏ی آهنگ را به یاد داشتم.

مرد گفت: «بله، همین است.» و پیدا بود که الکی می‏‌گفت. بعد بلند شد و گفت: «دست خانم و آقای خودم درد نکند.» تعظیمی کرد: «عیدتان مبارک.» و از در بیرون رفت. زنم کیفش را باز کرد و چند سکه روی میز گذاشت. گفت: «میهمان من بودی.»

رفتیم بیرون. وسط‏‌های لاله‏‌زار چند حاجی‏‌فیروز شندره با لباس‏‌های قرمز، دایره می‌زدند و می‌‏رقصیدند. چندتا سرباز آمریکایی الکی‌خوش هم سربه‌‏سرشان می‌‏گذاشتند و می‏‌خندیدند. کلافه بودم.

زنم گفت: «در فکری. می‏‌ریم سینما.»

پرسیدم: «چه فیلمی؟»

گفت: «بعد هم می‌‏برمت یک جای خوب برای ناهار. باید اولین روز آزادیت را جشن بگیریم.»

گفتم: «اولین روز آزادیم دیروز بود.»

گفت: «چه‌‏جور فیلمی دوست داری؟»

گفتم: «فیلمی که مرا ببرد در خیالات. از واقعیت دیگه بیزارم.»

خندید و گفت: «سراغ دارم. با من بیا.»

گفتم: «سینمایش تمیز و خلوت باشد.»

گفت: «با من بیا. امروز سینماها تا دلت بخواهد خلوت است.»

راست می‏‌گفت. وقتی وارد سینما شدیم غیر از ما و یک نفر که در گوشه‌‏ای خوابیده‌بود هیچکس دیگری نبود. دلم گرفت. معلوم بود امروز فقط آدم‏‌هایی مثل ما به سینما می‏‌آیند. اما برای آن که توی ذوق زنم نخورد هیچ نگفتم. فیلم شروع شد. داستان مردی بود که از زندان گریخته‌‏بود و خود را به شهر و همسرش رسانده‌‏بود. آن‏جا همه با او غریبه بودند. اول حوصله‏‌ی تماشا نداشتم، یاد پنجره‏‌ی سقفی سلولم افتادم، روزها تفریحم این بود که حدس بزنم هوا ابری است یا آفتابی. بعد کم‌‏کم توجهم به فیلم جلب شد. مرد از بس سختی کشیده‌‏بود نمی‏‌توانست چیزی بگوید. زنش جور دیگری بود. او هم مصیبت کشیده ‏بود اما هنوز شور زندگی داشت. روز عید بود و آن‌‏ها نمی‌‏دانستند چه بکنند، کسی را نداشتند که به خانه‏‌اش بروند. باهم به سینما رفتند، وقتی بیرون آمدند خیابان‏‌ها خالی بود و برفی.

مرد گفت: «این موقع روز دیگر هیچ ‏جا ناهار گیرمان نمی‌‏آید.»

زن گفت: «عیبی نداره. می‌‏ریم خونه چیزی می‏‌خوریم.»

مرد این‏ پا و آن‏ پا کرد. معلوم بود که دلش نمی‏‌خواهد به خانه برود. گفت: «برویم بگردیم.»

زن گفت: «باشه عزیزدلم. هرچی که تو بگی.»

درشگه‌‏ای گرفتند و سوار شدند. باد برف را به سر و صورت‌شان می‌‏زد. سورچی تا خرخره در پالتوی کهنه‌‏ی سربازیش فرورفته‏ بود.

سرش را حتی به چپ و راست هم نمی‌‏چرخاند. روی کلاه کپی‏‌اش برف نشسته‌‏بود و روی سبیلش. زن با آرنج به پهلوی مرد زد، به سورچی اشاره‌‏ای کرد و خندید. مرد خنده‌‏اش نمی‏‌آمد. جلو ایستگاه متروک راه‌‏آهن ایستادند. از کنار لکوموتیوهای زنگ‏‌زده گذشتند. لای ریل‌‏ها پیش رفتند. سوز سردی می‌‏وزید.

زن گفت: «اومدیم این‏جا چه کار؟»

مرد گفت: «راه بریم. باهم باشیم.»

زن گفت: «آره خوبه، اما تو که حرف نمی‌‏زنی.»

مرد گفت: «راست می‌‏گی. اما چی بگم؟»

زن گفت: «هیچی عزیزدلم.» و خودش را به مرد فشرد.

مرد گفت: «چند روز دیگه می‌رم سرکار.»

زن گفت: «گور پدر کار. من کار دارم. دلم می‏‌خواد پیشم بمونی. می‌خام حسابی ببینمت.»

مرد پرسید: «هنوز درس می‌دی؟»

چند قدم دیگر رفتند. زن به دوردست‏‌ها نگاه کرد و به مه‌ای که از انتهای بیابان پیش می‌‏آمد. گفت: «از مدرسه اخراجم کردند. اما اصلا ماتم نگرفتم. تدریس خصوصی را شروع کردم. درآمدم هم بد نیست.»

مرد گفت: «پس خوش‌ ‏گذروندی؟»

زن لبخندی زد و گفت: «آره خیلی. نصف تو.»

مرد گفت: «حالا بریم خونه چیزی بخوریم. من هم سردم شده.»

زن گفت: «برات غذای خوشمزه‌‏ای آماده کرده‌‏ام.»

مرد گفت: «کی؟»

زن گفت: «صبح زود که خواب بودی.»

بعد برگشتند به طرف خانه‌شان. برف تا قوزک پای‌شان می‏‌رسید. مرد یادش آمد که نفت کم دارند. وقتی وارد خانه شدند. زن بخاری نفتی را روشن کرد. بعد لباس‏‌هایش را عوض کرد. دستی هم به صورتش برد.

مرد گفت: «فردا یادم بنداز نفت بگیرم. پس کی چیزی می‏‌خوریم؟»

زن گفت: «یک کم صبر کن.» بعد دوتا لاله‏‌ی صورتی قدیمی را روشن کرد و به مرد گفت: «حالا چشم‌‏هاتو ببند.»

مرد مردد بود. زن گفت: «خواهش می‌‏کنم. نترس.»

مرد چشم‌‏هایش را بست. زن پرده‌ی انتهای اتاق را کنار زد و گفت: «حالا چشم‌‏هاتو باز کن.»

ته اتاق روی میز هفت‏‌سین چیده‌بود. نور لاله‏‌ها حالت غریبی به سفره‏ داده‌‏بود. زن پرسید: «قشنگه یا نه؟»

مرد سرتکان داد.

زن گفت: «حالا بشین تا برات غذا بیارم.»

مرد، تنهایی نشست سر میز. یک مرتبه گریه‏‌اش گرفت. اما قبل از آن‏که زن برگردد صورتش را پاک کرد.

زن با یک سینی بزرگ آمد. نفس‌‏نفس می‏زد. مرد بلند شد و سینی را از او گرفت و غذاها را روی میز چید.

زن گفت: «همه‏‌ی اون چیزهاییه که دوست داری.»

مرد شروع به خوردن کرد. زن به او نگاه می‏‌کرد و لبخند می‏‌زد. مرد پرسید: «بریا چی به من نگاه می‏کنی؟»

زن باز هم لبخند زد.

مرد گفت: «خودت نمی‌‏خوری؟»

زن به ساعت روی تاقچه نگاه کرد و گفت: «سه دقیقه دیگه سال تحویل می‌شه.»

بعد گفت: «این هم ساعت تحویل عزیزدلم. عید سال بیست مبارک.» بلند شد و پیشانی مرد را بوسید. بعد هم لب‌‏هایش را. مرد سرش را گذاشت به شکم زن. زن بوی دارو می‌‏داد. بعد نشستند و حرف زدند و به لاله‌‏ها نگاه کردند. آخر سر زن از جا بلند شد اما دستش را به صندلی گرفت تا زمین نخورد.

مرد پرسید: «چیزی شده؟»

زن گفت: «نه، سرم گیج رفت. بریم بخوابیم.»

مرد گفت: «باشه.» و فتیله لاله‏‌ها را پایین کشیدند.

به رخت‏خواب رفتند. اما هیچ‌‏کدام نخوابیدند و حرف زدند. مرد از زندان گفت و ترس‌‏هایش و شکنجه. زن هم از دربه‌‏دری‏‌هایش و حالا نصفه‌شب شده‌بود که زن از جا بلند شد و فین کرد. بعد در اتاق دنبال چیزی گشت.

مرد پرسید: «چیزی شده؟»

زن پرده را کنار زد و گفت: «ببین چه مهتابی شده. برف و مهتاب.»

بعد بینی‌‏اش را با دستمالی پاک کرد.

مرد دوباره پرسید: «پرسیدم چیزی شده؟»

زن گفت: «فردا آفتابه.»

مرد بلند شد و یکی از لاله‌‏ها را بالا کشید. نگاهش به دستمال زن افتاد که خونی بود. زن گفت: «چیزی نیست. نترس.» و خودش را به مرد که می‌‏لرزید چسباند و گفت: «حالا گرمت می‏‌کنم.» و او را بغل کرد.

مرد گفت: «چقدر وقت داری؟»

زن گفت: «می‌شه دستمالت را به من بدی.» و دستمالش را که خونی بود دور انداخت: «خیلی وقت داریم، شاید یک سال. شاید هم کمی بیشتر، اصلا نترس عزیزدلم.»

به هم چسبیدند و خوابیدند و این صحنه فید شد. صبح که بیدار شدند هوا ابری بود و لباس پوشیدند و پا به خیابان‌‏های یخ‌‏زده گذاشتند تا به کافه‌‏ای رسیدند. زن گفت: «بیا بریم توی این کافه، هم گرمه هم دنجه. شیر و قهوه‌‏ای می‏‌خوریم.» مرد حوصله نداشت اما رفت.

کافه‌چی برایشان قهوه‌‏ای آورد.  بعد آکاردئون‏‌زنی آمد و برایشان آهنگ غم‌‏انگیزی نواخت. مرد سکه‌‏ای به او داد و بیرون رفتند. برف تازه شروع شده‌‏بود روز عید بود و مردم با هدایا و گل به این طرف و آن طرف می‌‏رفتند.

زن گفت: «بریم سینما. چه جور فیلمی دوست داری؟»

مرد با بی‏‌حوصلگی گفت: «فیلمی که مرا ببرد به خیالات، از واقعیت بیزارم.»

بلیط گرفتند داخل سینما و وارد سالن شدند. غیر از آن‏ها مردی که چرت می‏زد کس دیگری در سالن سینما نبود. فیلم داستان مردی بود که تازه از زندان آزاد شده‌بود. بعد از سال‏ها زنش را می‌‏دید. زنی که بیمار بود و فرصت چندانی نداشت و برف می‌‏بارید. دائم برف می‌‏بارید. بهار و تابستان و پاییز می‌‏بارید.

گروه گردآوری داستان
در کوشش‌ایم برای گزینش داستان‌های پرکشش‌ و آفرینشگرانه‌...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *