داستان «هراس از مشاجره و بگومگو» نوشتۀ ماریانا لکی
- مجید مسعود انصاری
- ترجمه

این داستان از مجموعهداستان «اندوه فراوان» نوشتۀ ماریانا لکی با انتخاب «مجید مسعود انصاری» به فارسی برگردان شده است.
یک هفته است که مستأجر جدیدی به خانهٔ ما اسبابکشی کرده است. او در طبقهٔ زیر شیروانی زندگی میکند. وقتی زنگ دَرِ آپارتمان خانم ویزه را میزنم و از او سؤال میکنم که آیا میتواند کمی شکر به من قرض بدهد، بهجای جواب از من میپرسد:
«مستأجر جدید را دیدهاید؟»
– نه. شما چطور؟
خانم ویزه سکوت میکند. نه تنها در مورد سؤال من که دربارهٔ شکر هم جوابی نمیدهد. به چهارچوب در تکیه میدهد. خسته به نظر میرسد.
– از وقتی این مستأجر جدید آمده، من به هیچ چیزِ دیگری نمیتوانم فکر کنم.
از ذهنم میگذرد که نکند خانم ویزه درگیرِ عشق این همسایهٔ جدید شده باشد و این چند شب را در اشتیاقی سیرآبنشده، ناآرام در رختخواب به خود پیچیده است. این فکرها پیش میآید وقتی آدم شبها، قبل از خواب، در نتفلیکس فیلمهای عاشقانه و عاطفی تماشا کرده باشد. ولی متأسفانه مسئله کاملاً چیزِ دیگری است. خانم ویزه در رختخواب به خود پیچیده است ولی نه برای اشتیاقی سیرآبنشده از عشق بلکه از هراسی بیاندازه از مشاجره و بگومگو.
همهٔ اطرافیانِ ما من و خانم ویزه را خوب میشناسند. چند وقت پیش که من باز هم برای گرفتن شکر از خانم ویزه رفته بودم، دربارهاش صحبت کردیم. برای مثال وقتی در رستوران از ما میپرسند که سوپ شورشان خوشمزه بوده است یا نه، حتماً میگوییم «بله». یا زمانی که در آرایشگاه، آرایشگر از همه طرف نتیجهٔ خرابکاریهایش را در اصلاح سر با غرور در آینه به ما نشان میدهد، میگوییم «بسیار عالی».
در مورد همسایهٔ جدید، به نظر میرسد که هراس خانم ویزه از دعوا و جروبحث از من هم بیشتر است. او مستأجر جدید را هنوز ندیده ولی شنیده است. خانهٔ ما عایقبندیِ خوبی برای جلوگیری از انتقال صدا ندارد. آپارتمان او درست زیر آپارتمانِ همسایهٔ جدید است. من در طبقهٔ زیرینِ خانم ویزه زندگی میکنم. من هیچ نیازی به ساعت زنگدار ندارم، چرا که هر روز صبح با زنگ ساعت خانم ویزه از خواب بیدار میشوم.
خانم ویزه تعریف میکند که همسایهٔ جدید بسیار پُرجنبوجوش است و بهسرعت و با قدمهای محکم دائماً در آپارتمانش بالا و پایین میرود و همزمان موزیک هم گوش میکند. موسیقی راک از گروه استارشیپ؛ که البته ایرادی هم ندارد. خانم ویزه میتوانست برود طبقهٔ بالا و از مستأجر جدید بخواهد که خودش و استارشیپ را کمی آهستهتر کند. ولی این اقدام برای خانم ویزه غیرممکن بود. او به هیچ عنوان قادر نیست که به کسی انتقاد کند. از مشاجره و جروبحث میترسد. بهجای بالا رفتن با خودش فکر کرده بود که موسیقی راک از گروه استارشیپ چندان ایرادی هم ندارد.
یکی از مهمترین ابزارهایی که میتوان در ذهن برای پرهیز از مشاجره و بگومگو استفاده کرد، همین زیبا رنگ زدنِ مشکلها است. خانم ویزه در عین حال امیدوار بود که مستأجر تازه خودش به این فکر بیفتد که شاید کمی پُرسروصدا است؛ درست همانطور که انسان امیدوار است درد دندان به خودیِ خود خوب شود.
متأسفانه همسایهٔ جدیدِ طبقهٔ بالا همانقدر میتواند فکر کسی را بخواند که یک دندان. خوانندهٔ استارشیپ از بالا آهنگ «ما این شهر را روی راک اند رول بنا کردیم» را خوانده بود و خانم ویزه پیش خودش فکر کرده بود که «خداوند آن روز را نیاورد.»
از آنجا که مستأجر جدید نمیتوانست فکر خانم ویزه را بخواند، این زیبا فکر کردنها و رنگوروغن مالیدنها کمکم بدل به ضدِ خود و در نتیجه به احساسِ تنفری شدید شده بود.
خانم ویزه بالا رفت، ولی نه از پلههای خانه بلکه از نردبانِ خشم و نفرت. در فانتزیاش، همسایهٔ جدید به شیطانی مهیب بدل شده بود که از قصد با پاشنهٔ چکمههایش بر سر و آرامشِ روحِ خانم ویزه میرقصید؛ شیطانی که دستکم سیصد کیلو وزن داشت؛ به سنگینیِ خشم و آمادگیِ پرخاشِ خانم ویزه. و از آنجا که نمیتوان این خشمِ عظیم را بر سرِ یک مستأجرِ تازه ریخت، این خشم بهسرعت قربانیِ تازهای جستوجو و خودِ خانم ویزه را یافته بود.
او شروع به سرزنشِ خود کرده بود که چرا این خانه عایقِ صدای خوبی ندارد و چرا او اینچنین خشمگین شده است و چرا اینقدر از درگیری و بگومگو ترس دارد. آهنگ «دیگر چیزی ما را متوقف نخواهد کرد» از طبقهٔ بالا طنینانداز شده بود که متأسفانه در موردِ اتهامهایی که خانم ویزه به خودش وارد میکرد هم صادق بود.
خانم ویزه میگوید: «حتماً میخواهید بدانید که چرا این چیزها را برای شما تعریف میکنم؟»
من میخواهم بدانم و البته از مقداری شکر هم بدم نمیآید. انتظار دارم که خانم ویزه بگوید: «برای شما میگویم چون پدر و مادرتان روانشناس هستند.» در عوض میگوید: «فکر کردم شاید شما بتوانید بروید بالا و زنگ بزنید و از مستأجرمان بپرسید که آیا میتواند کمی بیشتر رعایتِ سروصدا را بکند؟»
همین که میخواهم بگویم: «این دیگر واقعاً امکانپذیر نیست»، صدای قدمهایی را میشنویم که از پلهها پایین میآید. سر و کلهٔ مستأجر جدید پیدا میشود. مشخص است که وزنش از سیصد کیلو خیلی کمتر است و در واقع جوانتر از آن است که استارشیپ گوش بدهد. میگوید: «روز بهخیر. من مستأجر جدید هستم. خانه عایقِ صدای خوبی ندارد. به همین خاطر میخواستم سؤال کنم که آیا سروصدای من خیلی شنیده میشود؟»
اینکه او درست در همین لحظه، درست همین سؤال را میکند، حتی در فیلمهای رومانتیک و احساسیِ نتفلیکس هم به دلیلِ باورپذیر نبودنش حذف میشود. من و خانم ویزه ناباورانه به او نگاه میکنیم. در مقابلِ ما احتمالاً تنها انسانی که در دنیا میتواند فکر را بخواند، ایستاده است.
مرد جوان میپرسد: «چرا اینطور به من نگاه میکنید؟»
من به خانم ویزه نگاه میکنم که درست همین موقع باید چیزی بگوید. از آنجا که امیدوارم خانم ویزه بتواند فکرِ مرا بخواند، در ذهنم او را تشویق و سخنرانیِ کوتاهی در درونِ خودم با او میکنم: «این همسایه و سؤالِ بسیار با محبتش مانندِ جایزهٔ بزرگ است. مانندِ سینیِ طلاییِ رواندرمانی است که ما باید با صداقتِ هرچهتمام، با جوابی درخور، پاداش دهیم. نترسید. شما خیلی بیشتر از شِکَر در چنته دارید. زود باشید! معطل نکنید!»
مستأجر به خانم ویزه لبخندی میزند و سؤالِ خود را تکرار میکند: «پرسیدم، خیلی سروصدا میکنم؟»
خانم ویزه بالاخره جواب میدهد: «گاهیوقتی…، یککمی…، شاید….»
مستأجر جدید، که نهتنها مهربان بلکه باهوش و صبور هم هست، متوجه میشود که این «گاهیوقتی…، یککمی…، شاید…» برای خانم ویزه از سیصد کیلو هم سنگینتر بوده است.
مرد جوان گفت: «بله. متوجه شدم. برای خودم دمپایی خواهم خرید.»
خانم ویزه با خوشحالی و اشتیاق به مرد جوان نگاه میکند. گمان میکنم که تهیهٔ دمپایی دیگر اهمیتی نداشته چرا که به نظر میرسد خانم ویزه بهراستی عاشقِ این مردِ جوان شده باشد، آنهم تنها به این علت که او خود در این مورد سؤال کرده است. در آینده میتوانند او و استارشیپ در طبقهٔ بالا هر طور که دوست دارند بالا و پایین بپرند.
خانم ویزه رو به مرد جوان میگوید: «خیلی لطف میکنید. راستی…، شکر لازم ندارید؟»
مارینا لکی (Mariana leky)، زادۀ فوریه ۱۹۷۳ در شهر کلن آلمان است. پس از تحصیل در دوره کتابداری، در دانشگاه «هیلدسهایم» به تحصیل در رشته ژورنالیسمِ فرهنگی پرداخت. او که در شهرهای کُلن و برلن زندگی میکند تا کنون چندین رمان و مجموعه داستان منتشر کرده است.
نامدارترین کتاب او، «آنچه از اینجا میتوان دید»، در سال ۲۰۱۷ در لیست بهترین کتابهای مجله اشپیگل قرار گرفته و به بیست زبان گوناگون برگردان شده است؛ و از سال ۱۴۰۰ به زبان فارسی آن نیز در دسترس است.
منتقدان ادبی آلمان یک صدا زبان به تحسین این اثر گشودند و نثر شاعرانه و نگاه انسانی نویسنده را به قضایا ستودند. بسیاری از آنها این کتاب را در شمار بهترین کتابهایی آوردهاند که درسالیان اخیر خواندهاند و آن را مایه سرافرازی ادبیات آلمان میدانند:
هربار سلما، یکی از اهالی روستایی دور افتاده در آلمان، خواب یک اوکاپی (حیوانی مابین گور خر و زرافه) را میبیند، نهایتا بیست و چهار ساعت بعد یکی از اهالی روستا از دنیا میرود. چون معلوم نیست مرگ گریبان چه کسی را میگیرد، تمام ساکنین روستا، دستپاچه و هراسان سعی میکنند واقعیاتی را بر زبان بیاورند که تا آن موقع در دلشان پنهان مانده بود؛ واقعیاتی دربارهی عشق و خیانت…
