داستان کوتاه «بوسه بر دستان ازراعیل»

در این صفحه داستان کوتاه «بوسه بر دستان ازراعیل» از فرحناز علیزاده را می‌خوانیم. با داستان‌گرد همراه باشید.

داستان بوسه بر دستان ازراعیل

درست نمی‌دانی چند ساعت است که زیر آوار مانده‌ای، اما شک نداری که از یک روز بیش‌تر است. اصلاً نمی‌توانی تکان بخوری. گاهی خوابت می‌برد یا شاید بیهوش می‌شوی و وقتی حواست سرِ جا می‌آید، نمی‌فهمی چه مدت گذشته‌ است. جزئیات اتفاقی که افتاده‌ است را نمی‌دانی، فقط یادت هست که تازه به رختخواب رفته بودی و هنوز خوابت نبرده بود که ناگهان تخت به‌شدت تکان خورد. بلافاصله متوجه شدی که زلزله شده و سعی کردی به‌سرعت بلند شوی و بروی توی حیاط که دیوارها و سقف فرو ریخت و زیر آوار ماندی. همه‌چیز آن‌قدر سریع اتفاق افتاد که حتی نتوانستی از جایت بلند شوی.

حالا سعی می‌کنی چشم‌هایت را باز کنی. نمی‌توانی. نمی‌دانی شدت زلزله چقدر بوده‌ است. آیا دختر و داماد و نوه‌هایت، که چند خیابان بالاتر زندگی می‌کنند، هم زیر آوار مانده‌اند؟ آیا جان سالم به‌در برده‌اند؟ صدای پا می‌آید. مردی فریاد می‌زند: «اینجا. اینجا. بیایید این طرف! اینجا یک نفر زیر آوار مانده.»

صدای دیگری می‌پرسد: «زنده‌ است؟»

«نمی‌دانم.»

دستی انگشت‌های پای راست تو را می‌گیرد و کمی فشار می‌دهد. بعد می‌گوید: «به گمانم زنده‌ است. شاید هم تازه مرده باشد. به‌هرحال هنوز سرد نشده.»

از صحبت‌ها و صداهای دیگری که می‌شنوی، حس می‌کنی دارند آوار را از روی تو برمی‌دارند. سعی می‌کنی حرف بزنی یا حداقل صدایی از حلقومت خارج کنی که بفهمند زنده‌ای. نمی‌توانی. کمی که لای لب‌ها را باز می‌کنی، خاک به دهانت می‌ریزد و شکاف را پر می‌کند. انگار بالاخره موفق می‌شوند آوار را پس بزنند. این را از هوای سردی که به صورتت می‌خورد می‌فهمی.

بعد از برداشتن آوار، درد زیادی در همهٔ قسمت‌های بدنت حس می‌کنی، ولی آن‌چه در سمت راست جمجمه‌ات حس می‌کنی از همه طاقت‌فرساتر است. نمی‌دانی چرا در آن حال یاد داستانی می‌افتی که سال‌ها پیش خوانده بودی.

در آن داستان زلزله‌ای در شهر کوچکی روی می‌دهد و مردی از ساکنان شهر، که مدتی بود دیگر نمی‌توانست زنش را تحمل کند و به‌شدت از او نفرت داشت، چند ساعت پس از زلزله با تبر به سر زنش ضربه‌ای می‌زند و او را می‌کشد و جسد را می‌کِشد کنار دیواری که از آوار یک خانه به‌جا مانده و دیوار را روی او خراب می‌کند. اما پزشکی که کارش تأیید مرگ قربانیان زلزله است، با دیدن شکاف جمجمه می‌فهمد که زن به قتل رسیده‌ است و حالا درد جمجمه‌ات شکاف جمجمهٔ زنِ توی آن داستان را به یادت می‌آورد.

دستی مچ دستت را می‌گیرد و بعد صدایی می‌شنوی که می‌گوید: «زنده است. نبضش هم تقریباً پُر است. احتمالاً خونریزی ندارد.»

بعد بلندت می‌کنند و انگار روی دست می‌برندت بیرون و می‌گذارندت جایی که هم خیلی سرد است و هم خیس. آن‌قدر درد داری و سردت است که آرزو می‌کنی ای کاش مرده بودی. دلت می‌خواهد دوباره به خواب بروی، ولی باران با چنان شدتی به تمام پیکرت می‌بارد که امکان ندارد به خواب بروی.

کسی می‌گوید: «تو چادر جا هست. این پیرزن را بگذاریم؟»

صدای دیگری می‌گوید: «جا که نداریم، ولی اگر مطمئنی که زنده است، بیاورش کنار بقیه، جایش می‌دهیم. خدا را خوش نمی‌آید زیر این بارانِ بی‌امان بماند.»

دوباره بلندت می‌کنند و دوباره درد به سرتاپای هیکلت می‌پیچد. جایی می‌گذارندت که نمی‌فهمی داخل چادر است یا بیرون آن. صدای آه‌وناله می‌شنوی. سمت راست تنه‌ات روی جسم نرم و گرمی افتاده که حدس می‌زنی یک بیچارهٔ زخمی مثل خودت باشد، اما سمت چپ تنت از گردن به پایین از چادر بیرون است و زیر باران مانده. شانۀ چپت کم‌کم در گِل فرو می‌رود و تو کم‌کم به خواب می‌روی.

وقتی هشیار می‌شوی، نمی‌دانی چه مدت گذشته ولی جز آه‌وناله‌های گاه‌وبی‌گاه، صدای دیگری به گوشت نمی‌رسد. ناگهان از پشت پلک‌های بسته‌ات حس می‌کنی نور چراغ‌قوه‌ای به صورتت تابیده‌ است. سعی می‌کنی چشم‌ها را باز کنی. نمی‌توانی.

صدای مردی را می‌شنوی که می‌گوید: «بالاخره معلوم شد هلیکوپتر کی می‌رسد؟»

و صدای دیگری را که می‌گوید: «از مرکز گفته‌اند کار اعزام مجروح‌ها باید فردا بعد از طلوع آفتاب شروع شود. تا آن موقع باید همین‌جوری نگهشان داریم.»

«ای بابا! چرا این‌قدر دست‌دست می‌کنند؟ بدحال‌ترها که می‌میرند. حتی یک سرم نداریم به آن‌ها که خونریزی دارند تزریق کنیم. وجود ما این‌جا به هیچ دردی نمی‌خورد.»

«این‌طورها هم نیست. اگر ما نبودیم، این‌همه مجروح را کی از زیر آوار بیرون می‌کشید؟ کی مرده‌ها و زنده‌ها را جدا می‌کرد؟ کی…»

«همین الان هم مرده‌ها و زنده‌ها دارند دوباره قاطی می‌شوند. نگاه کن! این‌جا نصف تن این پیرزن از چادر افتاده بیرون، درست کنار مرده‌ها. بیچاره انگار نصفش مرده و نصفش زنده‌ است.»

حدس می‌زنی دارند راجع‌به تو حرف می‌زنند. دلت می‌خواهد دهان باز کنی و بگویی زنده‌ای و کاملاً هوشیار. دلت می‌خواهد بگویی یک آمپول مسکن برایت بزنند، ولی اصلاً نمی‌توانی دهان باز کنی. صدای پاهای آن دو نفر را می‌شنوی که از چادر بیرون می‌روند. دوباره سکوت و تاریکی مطلق.

انگار خوابت برده که با صدای موتور بیدار می‌شوی. به خودت می‌گویی حتماً آمده‌اند با موتور ببرندتان. شاید هم صدای موتور هلیکوپتر باشد. درست نمی‌توانی تشخیص بدهی، ولی انگار اشتباه کرده‌ای.

صدای پچ‌پچی می‌شنوی. کسی می‌گوید: «خوب دقت کن یک‌موقع زنده نباشند. مچ پای آن بچه که برای خلخالش قطع کردی گند زده به همه‌چیز. تمام کیسه را پر از خون کرده. بی‌شک بچه زنده بوده. این دفعهٔ دوم است که در این دو روز خراب‌کاری می‌کنی. حواست را بیش‌تر جمع کن.»

صدا نزدیک‌تر می‌شود. از هِن‌وهِنش می‌فهمی که پاهایش توی گِل فرو می‌رود.

«اینجا تشخیص مرده‌ها از زنده‌ها راحت‌تر است. مسئولشان داشت می‌گفت زنده‌ها توی چادر هستند و مرده‌ها بیرون. من هم اصلاً پایم را نمی‌گذارم توی چادر که دیگر اشتباه نکنم و تو این‌قدر بارم نکنی.»

دستی مچ دست چپت را، که چند سانت در گل فرورفته، بیرون می‌کشد. بلافاصله صدایی می‌شنوی که می‌گوید: «این را ببین ممدعلی! پر از نگین است. با این‌همه گِل که دورشان را گرفته باز هم مشخص است خیلی می‌ارزد. معلوم است وضعش خوب بوده. خدا رحمتت کند مادر جان! من که دست عزرائیل را می‌بوسم که تو را انتخاب کرده!»

«مطمئنی زنده نیست؟»

«آره بابا. انگشت‌هایش را بگیر! دست بزن ببین چقدر سرد است. چقدر هم باد کرده! باید همان دقیقهٔ اول مرده باشد.»

می‌خواهی دستت را از دستش بیرون بکشی. می‌خواهی داد بزنی و بگویی زنده هستی. بگویی حق ندارند حلقه‌ات را که چهل‌ و چهار سال است از انگشتت بیرون نیاورده‌ای درآورند. نمی‌توانی. نه دستت را می‌توانی تکان بدهی و نه دهانت باز می‌شود که حرف بزنی.

ناگهان سوزش و درد وحشتناکی در انگشتت حس می‌کنی. انگار با چاقو انگشتت را بریده باشند.

صدایی می‌گوید: «اِ اِ اِ. این بیچاره هم که زنده است. ببین چه خونی فوران می‌کند! مگر نگفتی مطمئنی که مرده؟»

«چه می‌دانم. دستش از یخ هم سردتر بود.»

«یکی دارد می‌آید. بپر روی موتور روشنش کن!»

«ببخش مادر جان! ناچارم انگشتت را با خودم ببرم. پیشاپیش خدا رحمتت کند.»

گروه گردآوری داستان
در کوشش‌ایم برای گزینش داستان‌های پرکشش‌ و آفرینشگرانه‌...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *